eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
599 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به همه ی دوستان عزیز❤️🌹 ‼️ ✍رمانی زیبا به قلم نویسنده جوان خانم زهرا اسعدبلند دوست این رمان باهمه ی رمان هایی که خوندین بسیارمتفاوته💞 🔷این داستان کاملا واقعی است ❌از امشب بزن بریم👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 1⃣ از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقت ها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمی کرد. می گفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر می کرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟. اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمی اورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد. و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست. شاید زیاد راضی مان نمی کرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود. آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران. ✍ ادامه دارد .... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانوم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 2⃣ آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد. در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی. اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هر روز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوش هایم را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثل دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود.. کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود. روزهای زندگی ما اینطور می گذشت.آن روزها گاهی از خودم می پرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟ و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال.. روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه. که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محض داشتنم. اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید.. زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی، خدایِ دانیال نامم را.. و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم.. اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد.. ✍ ادامه دارد .... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانوم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
😌یک لحظه چشمت را ببند و ❤️دل هوایی کن ✋با یک سلامِ ساده ✨ خود را رضایی کن ⚡️حتما نباید روبرویِ گنبدش باشی اصلا میان خانه، 💞دل را رضایی کن ❤️السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا #روز_شمار_میلاد_امام_رضا_علیه_السلام_ 📆15روز تا میلاد حضرت سلطان ❤️امام رضایی ها👇 ✅ @asheghaneruhollah
کربلایی سید مجتبی حسینی (6).mp3
7.44M
یا پر کشیدی حالا رسیدی الان مقیم گنبد رها نمیکنی دستمو سلطان بده اومدی کربلا قرارمون 🎤کربلایی 👈زمینه احساسی فوق العاده زیبا ✅ ان شاء الله کربلایی این هفته مهمان ما هستند... 🚩 @asheghaneruhollah
✋السلام علیک یا جعفربن محمد الصادق_ع_ #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 👈به کلام:حجت الاسلام #سلیمانی 🎤به نفس:کربلایی #سید_مجتبی_حسینی 📅چهارشنبه 20تیرماه1397 🚩اصفهان,درچه,اسلام آباد کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت ❌رفقا مهمان داریم...
ارباب حسین قحطی عشق و غزل آمده است در جانم ♡ صبح شد باز دلم حال و هوایت دارد♡ صبحتون حسینی @asheghaneruhollah
درمونم کربلا.mp3
8.77M
درمونم کربلا تسکینم کربلا خوابی که این شبها میبینم آروم آروم واسه نگات واسه چشات میمیرم من 🎤کربلایی سیدمجتبی حسینی ✅ ان شاء الله کربلایی امشب مهمان ما هستند... 🚩 @asheghaneruhollah
کربلایی سید مجتبی حسینی (5).mp3
6.82M
یه حرم شده علت بغض شبهام بطلب که بیام تو که میدونی واسه کرب و بلاست اشک توی چشام 🎤کربلایی سیدمجتبی حسینی ✅ ان شاء الله کربلایی امشب مهمان ما هستند... 🚩 @asheghaneruhollah
انا لله وإنا إلیه راجعون درگذشت هموطنان عزیز سنندجی در تصادف برخورد تانڪر حامل سوخت با اتوبوس مسافربری را محضر ملت بزرگ ایران وخانواده های داغدیده از این حادثه، تسلیت عرض می نماییم. 🚩 @asheghaneruhollah
‌ چادری بودنت را مسخره میکنند؟😔 چه کسانی؟ کسانی که خودشون را عروسک دیگران کرده اند؟😒 این را بدان ☝️ شهید رستمی به من و تو اینگونه خطاب کرد🗣 به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان میدهم که، حجاب را،حجاب را،حجاب را، رعایت کنید. 🙏 حال تو به من بگو 😳 حرف های انها که برای خود ارزشی قائل نیستند برایت مهم تر است یا حرف شهیدی که به خاطر حفظ حجاب تو را به مادرمان زهرا(س) قسم داده است... 😔 چادر یعنی پاکی! 😍 و چه چیزی برتر از پاکی؟☺️ ️ 🚩 @asheghaneruhollah
چادری ها زهــــــــرایی نیستند! اگر پهلویشان درد دین نداشته باشد... چادری ها زهــــــــرایی نیستند! اگر سیاهی چادرشان حرمت خون شهیدان را به مردم ننمایاند... چادری ها زهـــــــــرایی نیستند! اگر منتظـــــــــر یوسف زهرا نباشند... چادری ها زهــــــــرایی نیستند! اگر فکرشان،هدفشان،راهشان،نگاهشان،عشقشان و حجابشان فاطمی نباشد... 🚩 @asheghaneruhollah
تی پیولوژی.mp3
3.94M
📢 حواست هست؟ 💌 دو دقیقه روایت ، حاج حسین یکتا 😔 🚩 @asheghaneruhollah
دلت ڪه خالے شد از غیر پُـــر مےشود از خـدا ... آن وقت #شهید مےشوے! دلت_رو_از_غیر_خالے_کن #شهید_مےشوے 🚩 @asheghaneruhollah
خاطرات تو ❣فکه❣ دنبال پیکر شهدا بودیم. نزدیک غروب، مرتضی یه شهید توی گودال پیدا کرد. هربیل خاک رو که می ریخت بیرون، مقدار بیشتری خاک توی گودال برمی گشت! دم اذان مغرب شد. مرتضی بیل رو فروکرد تو خاک و گفت: فردا برمی گردیم. صبح برگشتیم فکه. به محض رسیدن، مرتضی رفت سراغ بیل و اون رو از خاک کشید بیرون و راه افتاد. تعجب کردم. گفتم: آقا مرتضی کجا میری؟! یه نگاه به من کرد، گفت: دیشب یه جوونی اومد به خوابم و گفت: من دوست دارم تو ❣فکه ❣بمونم! بیل رو بردار و برو... سلام ما به سربازان گمنام به ابراهیم و ردانی و ضرغام به آنانی که عمری نذر کردند اگر رفتند، دیگر برنگردند ... 🚩 @asheghaneruhollah
✋السلام علیک یا جعفربن محمد الصادق_ع_ #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 👈به کلام:حجت الاسلام #سلیمانی 🎤به نفس:کربلایی #سید_مجتبی_حسینی 📅چهارشنبه 20تیرماه1397 🚩اصفهان,درچه,اسلام آباد کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت ❌رفقا مهمان داریم...
ان شاءالله محفل هیئت عاشقان روح الله عطراگین میشود به حضور پیکر پاک هشت سال دفاع مقدس 👈اطلاع رسانی شود... 👆تصویر باز شود...
💎یـــا شیشـه احســــاس مـــرا آهـن کــــن..!! 💎یـــا بــا لغت عشــــق مرا دشمــن کـــن . 💎 مـــولا عطــــش کرببلــــا گیجـــم کــــرد ..!! 💎 قـــربان تـــو,تکلیـــف مــــرا روشن کن..!!
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣ روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ما را. من.. دانیال..مادر و پدرِ سازمان زده ام. آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد. به میهمانی و کلوب و .. نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود. اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد می کشید. کتک کاری میکرد. اما نمی ترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند. پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم می آمد و پدرِ سیاست زده . ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثل من فکر نمی کرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر. مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر. که مهربان است. که چنین و چنان میکند. که…. و من متنفرتر می شدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانی های دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خب بلد بود. هر چه بیشتر می گذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض می شد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است. که درهای جدیدی به رویش باز کرده.. که این همه سال مادر میگفت و ما نمی فهمیدیم.. که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم.. و من فقط نگاهش می کردم. بی هیچ حس و حالی.. حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصور پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود. ✍ ادامه دارد .... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانوم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣ روزها می گذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن، در خود نمی دید. پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود. دیگر علیرغم میل دانیال، خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت. حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام می گرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد. نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود.. شاید ، فقط کمی می شد در موردش فکر کرد. هر چه که می گذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم. خدایی که خدایم را رام کرده بود،حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بود..گاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس.. اما هر چه که بود، کمی آرامم میکرد.حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر.. حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم می شدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش.. آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برام ملموس تر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار بود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس.. و این کام تفکراتم را شیرین میکرد. حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند.. خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود. حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند.. کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد.. که ناگهان همه چیز خراب شد.. خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد... همه چیز... ✍ ادامه دارد .... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانوم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
تمام مرهم دردم، نگاه و لطف شماست... #روز_شمار_میلاد_امام_رضا_علیه_السلام_ 📆13روز تا میلاد حضرت سلطان ❤️امام رضایی ها👇 ✅ @asheghaneruhollah
🔖 می خواستند طرح تغییر لباس را در ایران اجرا کنند و لباس خارجی ها را وارد فرهنگ و تمدن ایران کنند. اما مگر غیر از این است که لباس مردم هر کشور، فرهنگ و پرچم آن کشور و هویت آن مردم است؟ طبیعی است که مردم به این تغییر رضایت ندادند و اعتراض کردند. ۲۱ تیر ۱۳۱۴ مسجد گوهرشاد شاهد اجتماع اعتراضی مردم بود. خبر به بالا رسید و دستور کشتار متحصنین صادر شد و تعداد بسیاری از مردم بی گناه در جوار حضرت رضا(ع) ، کشته، زخمی و حتی برخی زنده به گور شدند. هنوز فرزندان شهدای قیام گوهرشاد چشم انتظار پیدا شدن حتی جای دفن ایشان اند... 🌹یادشان گرامی و مرام حق‌طلبانه‌شان زنده باد. ❤️امام رضایی ها👇 ✅ @asheghaneruhollah
⭕️دیدید در وصیّت‌نامه‌های شهدا چقدر درباره‌ی حجاب توصیه شده؛ خب، حجاب یک حکم دینی است؛ این آرمان شهیدان فراموش نشود. امام خامنه ای حفظه الله 💟 @asheghaneruhollah