eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣1⃣2⃣ گیج و منگ به درخواست هایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاه هایِ پر از نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم. استرس و سوال هایِ بی جواب، رعشه ای پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود. در مجلس چشم چرخاندم.. حسام، متین و موقر مثل همیشه با دانیال حرف می زد و می خندید.. پروین و فاطمه خانم پچ پچ می کردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز.. امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ای به تن می کرد؟؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟؟ بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم.. هر چه بیشتر می گذشت، تشنج اعصابم زیادتر می شد. این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خرد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاط امامزاده رهایم کرد و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژست هایِ سابق دلبری می کرد. اینجا چه می خواست؟؟ آمده بود تا له شدنم را ببیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟؟ عصبی انگشتانم را فشار میدادم. اصلا چرا باید در جمعشان می نشستم؟؟ از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ای.. و من با عذر خواهی، عازمِ اتاق شدم. این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمی فهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک می کرد. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 کربلا، میعادگاه عاشقان #الحسین_یجمعنا #اربعین #طرح_زیبا 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ هر طور شده را بروید ما داریم با امام حسین زندگی میکنیم ما اصلا مستاجر امام حسینیم پول هاتو جمع کنید چیزی دارین بفروشین برین کربلا فوق بالاش برگشتیم 🎤حاج 📌صحبت های شنیدنی 🏴 @asheghaneruhollah
▪️درسی که اربعین به مامیدهد، زنده نگهداشتن یادِحقیقت وخاطره شهادت درمقابل طوفان تبلیغات دشمن است مقام معظم رهبری 🏴 اربعین حسینی تسلیت باد 🏴 @asheghaneruhollah
༻﷽༺ 🏴 آه ... برادرم ... !!! 💔🍂 سَرو رفتم از ڪنارٺ، قد ڪمان برگشتہ‌ام سبز رفتم مثل یڪ برگِ خزان برگشتہ‌ام خاڪِ روے قبر تو حیثیٺ عرشِ خداسٺ از زمینِ پسٺ ، سوے آسمان برگشتہ‌ام مستندتر از منِ زینب نباشد مقتلے روضہ‌هارا درڪ ڪردم روضہ‌خوان برگشتہ‌ام رفتےو برپیڪرم رنگِ‌ڪبودے نقش بسٺ بےنشان رفتم از اینجا با نشان برگشتہ‌ام داغدارِ قارے قرآنم و بزم شراب از ڪنارِ تشٺ وچوب خیزران برگشتہ‌‌ام خواستم باشم امانٺ دار،آخر هم نشد من بدون دخترِ شیرین زبان برگشتہ‌ام 🏴 💔🍂 🏴 @asheghaneruhollah
201-استاد انصاریان.mp3
6.71M
🏴 تسلیت 😭 🔹مادری که پس از اربعین در کربلا ماند... 🔹چرا حضرت رباب بعد از اربعین با کاروان اهل بیت به مدینه نرفت 😭 🎤حجت الاسلام ✅پیشنهاد دانلود اشک چشمی آمد 🏴 @asheghaneruhollah
حاج حسن خلج - روز 20 صفر 96 - 2.mp3
10.98M
🏴 تسلیت 😭 🔷اگر که رفت از پیش تو و دست خالی ای ولی با دست پر برگشته برای هرتنی آورد 😭 🎤حاج 😭روضه ✅درخلوت خود گوش کنید اشک چشمی آمد 🏴 @asheghaneruhollah
JaMandeganArbaein.mp3
23.96M
🏴 تسلیت 😭 👈برا این اشکام برای خودم نیست فقط دلم تو است پیش 😭 من ولی نه مثل ای که غمت رو خرید 🎤حاج 🔻زمینه شنیدنی اشک چشمی آمد ، هم جاموند😔 🏴 @asheghaneruhollah
95080504.mp3
5.48M
🏴 تسلیت 😭 دلها غمین تو تو در تو ای ماه عالمین 🎤کربلایی 😭شورحماسی ✅پیشنهاد دانلود 🏴 @asheghaneruhollah
Nariman Panahi ( Miduni k ba to manoosam ).mp3
8.79M
🏴 تسلیت 😭 دوباره برا تو میخونم و مگه فراموشم میشه لحظه های افتادنت😭 مگه شمر اومد و شری بپا کرد 😭 🎤کربلایی 😭شور روضه ای ✅درخلوت خود گوش کنید اشک چشمی آمد 🏴 @asheghaneruhollah
04-Shoor-Nariman Panahi-Arbein 950828.mp3
2.51M
🏴 تسلیت 😭 ای یار زینب قد یه دنیا درد و ماتم داره زینب😔 پاشو ببین که رسیده از بلا 🎤کربلایی 😭شور روضه ای ✅درخلوت خود گوش کنید اشک چشمی آمد 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا #قامت_عشق اربعین آمد و اشکم ز بصر می آید گوییا #زینب محزون ز سفر می آید #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🚩 #مراسم_عزاداری_اربعین_حسینی 👈به کلام:حجت الاسلام #محمدی 🎤به نفس:کربلایی سعید #سلیمانی 📆چهارشنبه9 آبان ماه ازساعت 20 📌اصفهان،درچه،بلوارشهدا (اسلام آباد)،کوی شهید بهشتی،پرچم هیئت ❌به زمان توجه فرمائید 👌دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣1⃣2⃣ گیج و منگ به درخواست هایِ در گوشیِ فاطمه
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣1⃣2⃣ رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم. بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود. دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم.. اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودم و خواستنم کردم که هنوزم پر می کشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش.. ناگهان چند ضربه به در خورد. مطمئن بودم که دانیال است. آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم. نمی دانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود.. از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت.. جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید.. چندین و چند بار.. سابقه نداشت آنقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِبی مزه اش گل کرده بود. کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه می شد. وقتی دیدم نه داخل می شود و نه دست از کوبیدن به درب برمی دارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم. " چته روانی.. جایی که اون دوستِ ...." زبانم در دهان باز خشکید. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند. " می فرمودین.. می شنوم.. داشتین می گفتین جایی که اون دوستِ .... دوست؟؟؟؟؟؟ دوستِ چی؟؟؟ " آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه می کرد؟؟ انگار قرار نبود که راحتم بگذارد این حسامِ امیر مهدی نام.. نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟؟ باید کمی گستاخ می شدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین " با اجازه ی کی اومدی اینجا؟؟ " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣2⃣2⃣ سرش پایین بود " با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاق تون و در زدم.. بعدش هم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. " خوب بلد بود زبان بازی کند " چیکار داری؟؟ " چشمانش را بست " خواهش می کنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتون رو نمی گیرم.. فقط چند کلمه حرف.. " مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج می کرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت. خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش.. راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ " کلید اتاقم رو چیکار کردی؟؟ " گوشه ابرویش را خاراند " پیش منه.. " ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم " پسش بده.. " لب هایِ متبسمش را در هم تنید " جاش پیش من امنه.. نگران نباشید.." این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟ وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنید، لبخندش کش آمد " قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید در رو قفل کنید و خودتون رو زندانی.. " داشت یادآوری می کرد.. تمام خاطرات آن روز را.. گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟ دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد " باشه.. باشه.. حرف بزنیم؟؟ " این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ " حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر... " کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت. دستی به محاسنش کشید و مکث کرد " اگه واسه خاستگاری باشه.. نه.. خواهرِ، دانیال.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
اربعینُ قصه ی دلبری هایش تمام شد قصه ی دل های زائر.. قصه ی پاهای مجروح.. قصه ی موکب ها.. قصه ی زائرها.. قصه ی .. و... اما راه امام حسین (علیه السلام) را پایانی نیست، به تکرار هر طلوع، در زندگی هر روزه مان هست و جریان دارد.. 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣2⃣2⃣ سرش پایین بود " با اجازه ی دانیال اومدم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣2⃣2⃣ چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟ از کدام خواستگاری حرف میزند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش.. نمی دانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس.. و او این بار پر از جدیت کمر صاف کرد " وقتی از علاقه ام به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشون رو داشتن که واسه من قانع کننده نبود. پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمی افته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما. اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه "نه" قاطعانه است.. و کلا به ازدواج با آدمی مثل من فکر هم نمی کنید.. دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خرد شده، نه.. به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین.. ولی من شبیه خودم و اعتقاداتم فکر می کنم و نمی تونستم هروز یه شاخه گل بگیرم دستم و با حرفهایِ صد من یه غاز دلتون رو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد.. و مدام خودم و با این حرفا مثلا، آروم می کردم.. ولی نمی شد.. تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقم و سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد.. این که چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده.. " دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ من معما شد " چرا.. چرا مادرتون همه چیز رو گفت؟؟ " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣2⃣2⃣ پنجه هایش را در هم گره زد " خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم.. مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدم رو خواب می بینن که ازشون رو برمی گردونن و ناراحتن. " مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست.. و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد.. آن شهید.. پدرِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی می کرد " وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن خشکم زد.. نمی دانستم باید خوشحال باشم؟؟؟ یا ناراحت.. تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ.. اما یه صدایِ دیگه ای می گفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده. گیر کرده بودم و نمی دونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن می شدم. نباید کم می ذاشتم تا بعدا پشیمون بشم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردم و با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کردو گفت که صبحها به امامزاده میرین." ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب جمعه شب زیارتی امام حسین(ع) از جمع زائرانت هرچند ما جداییم پیوسته در هوای رفتن به کربلاییم بوسیدن ضریحت ، رویای هر شب ما دریاب دردمان را، بسیار بی نواییم شاید که کربلایت روزی نصیبمان شد شب های جمعه با هم محتاج این دعاییم هستیم تا قیامت مدیون لطف ارباب چون جزو نوکران آن یار آشناییم ای کاش مرگمان هم باشد میان هیئت زیرا به روضه هایت عمریست مبتلاییم 🏴 @asheghaneruhollah