eitaa logo
❤عاشقان ولایت❤
88 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2هزار ویدیو
143 فایل
خواهران مسجد امام حسن مجتبی‌(علیه‌السلام)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ✨قال اميرالمومنين عليه السلام: فرض الله ... الصيام ابتلاء لاخلاص الخلق 🔵 خداوند روزه را واجب كرد تا به وسيله آن اخلاص خلق را بيازمايد. ✔️نهج البلاغه، حكمت 252 @asheghanvlaiat
📿 طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهيد دراز کش مجروح شده بوده است. خب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است... پدری سر پسر را به دامن گرفته است... شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر... 🔶کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کردی؟ 🔷 امانت داری از انقلاب اسلامی ونظام اسلامی،امروز از اوجب واجبات است. ما مدیون هزاران شیر مرد این خطه ایم؛ ومدیون شهداء🤲 @asheghanvlaiat
📖 🖋 سر انگشت قطرات باران به شیشه می‌خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 می‌داد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه می‌دوید و صورتم را نوازش می‌داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی‌شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی‌رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره‌ای به پنجره‌های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: «داره بارون میاد! حیف که پشت پرده‌ها پوشیده‌اس! خیلی قشنگه!» مادر لبخندی زد و با صدایی بی‌رمق گفت: «صدای تَق تَقِش میاد که می‌خوره کف حیاط.» از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: «مامان! حالت خوبه؟» دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: «آره، خوبم... فقط یکم دلم درد می‌کنه. نمی‌دونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.» در پاسخ من جملاتی می‌گفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی‌تری می‌داد که پیشنهاد دادم: «می‌خوای بریم دکتر؟» سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: «نه مادر جون، چیزیم نیس...» سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: «الهه جان! ببین از این قرص‌های معده نداریم؟» همچنانکه از جا بلند می‌شدم، گفتم: «فکر نکنم داشته باشیم. الآن می‌بینم.» اما با کمی جستجو در جعبه قرص‌ها، با اطمینان پاسخ دادم: «نه مامان! نداریم.» نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: «الآن میرم از داروخانه می‌گیرم.» پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: «نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.» چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: «حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع می‌خرم میام.» از نگاه مهربانش می‌خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه‌های خیس را به سرعت طی می‌کردم تا سریع‌تر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی‌کشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً می‌دویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر می‌کوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. می‌خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی‌اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: «سلام، ببخشید ترسوندمتون.» هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمی‌دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید می‌ترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی‌ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم.    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
وفات نخستین بانوی لبیک گوی رسالت، الهه کرامت و آبروی نجابت، حضرت خدیجه کبری(س) را تسلیت می گوییم.    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🥀🐞دون دون و گل تازه وارد!🐞🥀 یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت. این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند! همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود. دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند. شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند...دون دون و گل تازه وارد! چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد! دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟» گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.» دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟» گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.» پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.» گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند. فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد. چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید... یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.» شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.» گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند. 🥀 🐞🥀 🥀🐞🥀 ╲\╭┓ ╭ 🐞🥀 ┗╯\╲   🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 پدرم مریض بود میگفتند به بیماری سختی مبتلا شده است من که به دنیا آمدم ، حالش خوبِ خوب شد. همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند . عمویم به وجد آمده بود و می گفت :«چه بچه خوش قدمی !اصلا اسمش را بگذارید ، قدم خیر .»اخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من ، دودختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند ، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند یا ازدواج کرده ، سرخانه زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیز کرده پدرو مادرم؛مخصوصا پدرم.ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم . زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی رازمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛زمین های گندم وجو؛و تاکستان های انگور.از صبح تا عصر با دخترهای بدونیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک وخاکی روستا می دویدیم.بی هیچ غصه ایی می خندیدیم و بازی می کردیم.عصرها، دم غروب با عروسک های که خودمان با پارچه ومقوا درست کرده بودیم،می رفتیم روی پشت بام خانه ما.تمام عروسک ها و اسباب بازی هلیکوپتر را توی دامنم می ریختم ، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم وتا شب می نشستیم روی پشت بام وخاله بازی می کردیم. بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت،اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر که دلشان می خواهد با اسباب‌بازی های من بازی کنند. شب وقتی ستاره ها همه ایمان را پر میکردند،بچه ها یکی یکی از روی پشت بام می دویدند و به خانه هایشان می‌رفتند،اما من می نشستم وبا اسباب بازی هایم بازی می‌کردم. گاهی که خسته می شدم دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدنند ،نگاه می کردم وقتی همه جا کاملاً تاریک میشد و هوا رو به خنکی می رفت مادرم می آمد دنبالم بغلم میکرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام می آورد پایین. شامم را میداد رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت،برایم لالایی می خواند.آنقدر موهایم را نوازش می کرد تا خوابم می برد،بعد خودش بلند میشد و می‌رفت سراغ کار هایش. خمیر هارا چونه می گرفت،انهارا توی سینی می چید تا برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوختهو نان تازه از خواب بیدار میشدم.نسیم روی صورتم می نشست.می دویدم و با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون می کشید،میشستم و بعد میرفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود.او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. پدرم چوب دار بود. کارش این بود که ماهی یکبار از روستاهای اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهر های اطراف می برد و می فروخت.از این راه درامد خوبی به دست می آورد در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش میکرد. در این سفر ها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جور وا جور می خرید روز هایی که پدرم برای معامله می رفت،بدترین روز های عمرم بود.انقدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو کاسه ی خون میشد.پدرم بغلم میکرد،تند تند می بوسیدم و می گفت«اکر دختر خوبی باشی و به گریه نکنی و دختر خوبی باشی هر چه بخواهی برایت می خرم» با این وعده وعید ها خام میشدم و به رفتن پدر رضایت میدادم.تازه آن وقت ها بود که سفارش هایم شروع می‌شد می گفتم حاج آقا،عروسک می خواهم .از آن عروسک هایی که باز و بسته میشود چشم هایشان النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر.از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه میروی تق تق صدا می دهند بشقاب و قابلمه هم می خواهم. پدر مرا می بوسید و می گفت می خرم ، می خرم فقط تو دختر خوبی باش گریه نکن.برای حاج آقایت بخند.حاج آقا همه چیز برایت می خرد. من گریه نمی کردم اما برای پدر هم نمی خندیدم از اینکه مجبور بودم دو سه روز نبینم ناراحت بودم.از تنهایی بدم می آمد.دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد.همه ی اهل روستا هم از علاقه ی من به پدرم با خبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس بشوید زن ها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند قدم تو به کی شوهر می کنی؟ می گفتم به حاج اقایم!! می گفتند حاج آقا که پدرت است.ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃 🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️کسانی که نمی‎خواهند در انتخابات شرکت کنند، ولی با دیدن یک کاندیدای خاص صد در صد رای می‌دهند! حدس میزنید اون یک نفر کیه؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این ماه پربرکت ظهور امام زمان مان و سلامتی پدر عزیزمان مقام عظمای ولایت امام خامنه ای رو عاجزانه از خداوند متعال بخواهیم    دعای فرج    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃 🍃🍃🌸 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_باورش_آقا_برام_سخته.mp3
8.22M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃باورش آقا سخته برام 🍃چون نذاشتی بیام 🎤 🌷 🌷 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
4_5967449826172863755.mp3
9.51M
۱۰ فراز دهم از دعای ابوحمزه ثمالی اَللّـهُمَّ اشْغَلْنا بِذِكْرِكَ وَاَعِذْنا مِنْ سَخَطِكَ وَاَجِرْنا مِنْ عَذابِكَ وَارْزُقْنا مِنْ مَواهِبِكَ وَاَنْعِمْ عَلَينا مِنْ فَضْلِكَ قلبم را به تسبیح یادت گره بزن... 👌👌👌 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 ذکر قیمتی ✍ گزیده‌ای از اطرافیان آیت‌الله بهجت (ره) 📝 به ایشان(آیت‌الله بهجت) گفتم : آقا می‌شود یک ذکری به ما بدید که دائمی باشد، خیلی بزرگ باشد. فرمودند : «در قبال این ذکری که من دارم به شما می‌دهم اگر تمام گنج‌های عالم را جمع کنید بیاورید، بروید داخل کوه‌ها هر چه جواهر وجود دارد جمع کنید، بروید در دریاها هر چه مروارید وجود دارد جمع کنید با این ذکری که به شما می‌دهم برابری نمی‌کند». گفتم: آقا بفرمایید چه ذکری هست که این‌قدر با همه جواهرات دنیا برابری نمی‌کند؟ ایشان فرمودند: ، ، ؛ اگر بدانید چه هست این استغفار! چه گنج‌هایی در این ذکر استغفار نهفته هست! باید بیابید که این استغفار چیست ... 🌷 🌷 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 ❣ 💠 مایۀ شادی جهان! 🍃دوست باید ذکر خدا باشد. تا نگاهش می‌کنی یاد خدا بیفتی. حرف که می‌زند، از واژه‌هایی که بر زبانش جاری می‌شود صدای خدا به گوش برسد. 💕دوستی که تو نشانم داده‌ای وجودش همه ذکر خداست. در تنگناهای زندگی، آن جا که نفس کم می‌آورم فرشتۀ نجات خدا می‌شود برایم. 💓وقتی که زندگی بر آدم تنگ می‌گیرد باید یاد خدا کند تا آرام بگیرد. یاد خدا اگر تنها به زبان باشد زورش به آرام کردن دل نمی‌رسد. 💗ذکر خدا وقتی دل آرام می‌شود که در همان دلی خانه کند که پریشان است. تماشای این دوستم کارش همین است: جا دادن یاد خدا در دل. خیلی که بی‌قرار می‌شوم کمی که حرف می‌زند، آرام می‌گیرد دل پریشانم. لازم نیست از بهانه‌هایی حرف بزند که دلم را پریشان کرده از آسمان و ابر و باران هم که حرف بزند، دلم آرام می‌شود. 💞این دوست را سر راهم گذاشتی تا بفهمم که خدایی بودن یعنی چه. درست می‌گویم؟ چه قدر دوست دارم من هم ذکر خدا بشوم کاری ندارم به این که کسی را آرام می‌کنم یا نه دوست دارم تو را خوشحال کنم من اگر ذکر خدا شوم، یقین دارم که تو دل‌شاد می‌شوی. 💖ای مایۀ شادی جهان! 🌷اَلّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج🌷    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🎙 استاد عالی 💠 اضطرار به حجت۱ 🌷اَلّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج🌷    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
☘🌸🍃☘🌸🍃☘🌸🍃☘🌸🍃☘🌸 اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم : روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟ حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه . حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج) عرض کنیم : آقاجون روزه تون قبول ، مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه . من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی . این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (عج) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج) باشن و برای ظهورش دعا کنن. @asheghanvlaiat 🌺
🔴 ویژگیهای اخلاقی منتظران (۲) 🔵 پرهیز از شوخی با نامحرم 🌕 پیامبر اکرم (ص) فرمودند: 🔺 کسی که با زن نامحرمی شوخی کند، در مقابل هر کلمه ای که در دنیا به او گفته است، هزار سال در دوزخ حبس میشود. 📚 ميزان الحكمه ج ۱۲ ص ۴۲۵    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «تلقی کودکانه از مهدویت» 👤 شهید ❌ اکثر ما مهدویت را به صورت یک آرزوی کودکانهٔ آدمی که دچار عقده و انتقام هست درآورده‌ایم. ‼️ مثلا منتظریم امام زمان بیایند ما مردم ایران را غرق در سعادت بکنند... ...    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بى‌گمان آگاهى از زمان (برپايى قيامت) مخصوص خداست، و اوست كه باران را نازل مى‌كند، و آنچه را در رحم‌هاست مى‌داند، و هيچ كس نمى‌داندكه فردا چه به دست مى‌آورد، و هيچ كس نمى‌داند كه در چه سرزمينى مى‌ميرد، همانا خداوند عليم و خبير است. آیه ۳۴ سوره لقمان    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 آیا ما رو جزو ۳۱۳ نفر یار اصلی ارواحنافداه حساب میکنند؟! 👤 استاد پناهیان ارواحنافداه ♥️ 🌱    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دور شدم از این و آن، با خودم آشنا شدم آینه در حجاز بود، عاشق مصطفی شدم ........ نماهنگ تشرف به آستان ام المومنین خدیجه کبری (سلام الله علیها) سید حمیدرضا برقعه ای 🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃 🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃