آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت.
از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»
شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»
همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : بهناز ضرابیزاده
🖤التماس دعای فرج
@asheghanvlaiat✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_پیامبران_و_امامان
#انیمیشن
🏴🕯ضربت خوردن و شهادت #امام_علی_علیه_السلام
💕
💚💕
╲\╭┓ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨
ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید، حاج قاسم سلیمانی وشهید ابو مهدی المهندس
🌹سهم امروز ختم نهج البلاغه :
🔻 از حکمت ۶۶ تا حکمت ۷۷ 🔻
1_739568310.mp3
3.16M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابو مهدی المهندس
🔷سهم امروز ختم نهج البلاغه از حکمت ۶۶ تا حکمت ۷۷
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄
💠 چون عقل كامل گردد سخن اندك شود.
📒 #حکمت71
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 دنيا بدن ها را فرسوده، ولی آرزوها را تازه مي نمايد، مرگ را نزديك ولی خواسته ها را دور و دراز مي سازد، كسي كه به آن دست يافت از آن خسته مي شود، و آنكه به دنيا نرسيد رنج مي برد.
📒 #حکمت72
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 كسي كه خود را رهبر مردم قرار داد، بايد پيش از آنكه به تعليم ديگران پردازد، خود را بسازد، و پيش از آنكه به گفتار تربيت كند، با كردار تعليم دهد، زيرا آن كس كه خود را تعليم دهد و ادب كند سزاوارتر به تعظيم است از آنكه ديگري را تعليم دهد و ادب بياموزد.
📒 #حکمت73
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 انسان با هر نفسی كه می كشد، قدمی به سوی مرگ نزدیک می شود.
📒 #حکمت74
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 هر چيز كه شمردني است پايان مي پذيرد، و هرچه را كه انتظار مي كشيدي، خواهد رسيد.
📒 #حکمت75
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 حوادث اگر همانند يكديگر بودند، آخرين را با آغازين مقايسه و ارزيابي مي كنند.
📒 #حکمت76
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
💠 (ضرار بن ضمره ی ضبایی از ياران امام به شام رفت بر معاويه وارد شد، معاويه از او خواست از حالات امام بگويد، گفت علی (علیه السلام) را در حالی ديدم كه شب پرده های خود را افكنده بود، و او در محراب ايستاده، محاسن را به دست گرفته، چون مارگزيده به خود می پيچيد، و محزون می گريست و می گفت:)
ای دنيا!! ای دنيای حرام! از من دور شو، آيا برای من خودنمایی می كنی؟ يا شيفته من شده ای؟ چنانكه روزی در دل من جای گيری؟ هرگز مبادا! غير مرا بفريب، كه مرا در تو هيچ نيازی نيست، تو را سه طلاقه كرده ام، تا بازگشتي نباشد، دوران زندگانی تو كوتاه، ارزش تو اندك، و آرزوی تو پست است. آه از توشه اندك، و درازی راه، و دوری منزل، و عظمت روز قيامت!
📒 #حکمت77
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
شرح کلی و ساختاری حکمتهای۶۶ تا۷۷.mp3
2.89M
🔈 شرح کلی و ساختاری حکمتهای۶۶ تا۷۷ نهج البلاغه
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح « با علی تا مهدی »
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
☀️قابل تامل ☀️
*بیندیشید، اعجاز عددی در سوره ( القدر ) :*
إنا ١
أنزلناه ٢
في ٣
ليلة ٤
القدر ٥
وما ٦
أدراك ٧
ما ٨
ليلة ٩
القدر ١٠
ليلة ١١
القدر ١٢
خير ١٣
من ١٤
الف ١٥
شهر ١٦
تنزل ١٧
الملائكة ١٨
والروح ١٩
فيها ٢٠
بإذن ٢١
ربهم ٢٢
من ٢٣
كل ٢٤
أمر ٢٥
سلام ٢٦
هي ٢٧
حتى ٢٨
مطلع ٢٩
الفجر ٣٠
سوره «القدر» دارای ٣٠ كلمه است به تعداد جزهای قرآن !
و تعداد حروف این سوره ١١٤ است به اندازهی تعداد سوره های قرآن كريم !🌼
فقط خدا ارزش این سوره و این شب را میداند ، قدر قدر قرآن را بدانیم
*فضیلت خواندن سوره قدر*🍑
*امام صادق ع :*
هر که سوره قدر رادر یکی از نمازهای واجب قراءت کند منادی ندا میدهد: ای بنده خدا خداوند گناهان گذشته تو را آمرزید پس اعمالت را از سر گیر.
🍋🍑🍏🍇
*امام رضا ع :*
هر مومنی که هنگام وضو گرفتن سوره قدر را بخواند از گناهانش خارج می شود مانند آن روزی که از مادر متولد شده است.
🍓🍊🍄🍇
*امام صادق ع :*
هرکس سوره قدر را بر آبی بخواند واز آن بنوشد خداوند نوری در چشمان او قرار دهد.
🍊🍑🍋🍇
*امام صادق ع :*
هرکس سوره قدر راهنگام خواب یازده مرتبه بخواند خداوند یازده فرشته را مامور می کند تا او را از شر هر شیطانی حفظ نمایند.
🍉🍏🍅🍋
*امام صادق ع :*
هرکس سوره قدر را شفیع قرار دهد واز درگاه خداوند در خواستی نماید خداوند شفاعتش را پذیرفته و درخواستش را اجابت می نماید
التماس دعا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هر آنچه باید در مورد امام زمان (عج) بدانیم❗️
#مهدویت
@asheghanvlaiat✨
🔴 ویژگیهای اخلاقی منتظران (۶)
🔵 پرهیز از تهمت زدن
🌕 گناه تهمت در روایات :
🔺فاسق چهار نشانه دارد: (اشتغال به) لهو، لغو، دشمني و بهتان.
🔺آنگاه که مؤمن به برادرش تهمت زند ایمان در دل او ذوب میشود؛ همانگونه که نمک در آب ناپدید میشود.
🔺بهتان زدن به آدم بی گناه (گناهش) بزرگتر از آسمان است.
🔺هيچ بي شرمي و وقاحتي چون بهتان زدن نيست.
🔺هر كس به مرد یا زن مومنهای تهمت بزند یا درباره او چیزی بگوید كه او مبرّا از آن است خدای عزّوجلّ او را در روز رستاخیز بر تلّی از آتش قرار میدهد تا اینكه از حرف خود درباره آن شخص برگردد.
#ویژگیهای_اخلاقی_منتظران
#اخلاق_مهدوی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
توجه❗️ توجه❗️
به عشق سردار دلها وبه نیابت از مرد بزرگ میدان، بسته حمایتی برای نیازمندان رو در این ماه پر خیر وپربرکت خواهیم داشت.🌸
واسطه حاجات دلهایمان که راس آن ظهور امام زمان (عج) 🤲
وسلامتی رهبر عزیزمون میباشد.🌷
عزیزانی که تمایل به همکاری دارند؛مهلت واریزی تا بیست وپنجم ماه مبارک رمضان می باشد.
6273811168355599:زینب کاظمی
با پخش حداکثری این پوستر هم می توانید در این کار خیر سهیم باشید.🌿
اجرکم عندالله یاعلی🙏
https://eitaa.com/asheghanvlaiat 💫
recording-20210326-154541.mp3
1.61M
❇️ حجاب یک رفتار مودبانه
⭕️ بی حجابی یعنی بی ادبی نسبت به امر پروردگار عالم...
حاج آقا حسینی
#حجاب 🧕
🌹 @asheghanvlaiat
#قسمت_یازدهم_دختر_شینا🌹
دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند.
مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.»
پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.»
گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»
پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.»
زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.»
این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.»
این را که شنیدم، پاهایم سست شد.
اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود.
جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.»
نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.»
دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.»
پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.»
باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...
رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود.
به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!»
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست.
این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون.
توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «بیا با دکترش حرف بزن.»
مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.»
دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده.»
بعد مکثی کرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.»
چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم.
صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم.
یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.»
با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.
تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند.
دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.
آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.»
بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.
از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم.
معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد.
فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم.
صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.»
بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم.
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.»
دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : بهناز ضرابی زاده
🌹 @asheghanvlaiat
@childrin1.کانال دُردونه.mp3
4.44M
#قصه_صوتی
"با درخت پیر قهر نکنید"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋
╲\╭┓
╭🦋🎨
┗╯\╲ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨
ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید، حاج قاسم سلیمانی وشهید ابو مهدی المهندس
🌹سهم امروز ختم نهج البلاغه :
🔻 از حکمت ۷۸ تا حکمت ۸۳🔻
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌹@aseghanvlaiat🌹🍃
008.سهم روز هشتم.mp3
2.69M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابو مهدی المهندس
🔷سهم امروز ختم نهج البلاغه از حکمت ۷۸ تا حکمت ۸۳
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
سهم #روز_هشتم ختم نهج البلاغه: از حکمت ۷۸ تا حکمت ۸۳
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠و در جواب مردي شامي فرمود: (مرد شامي پرسيد آيا رفتن ما به شام، به قضا و قدر الهي است؟ امام با كلمات طولاني پاسخ او را داد كه برخي از آن را برگزيديم:)
وای بر تو! شايد قضاء لازم، و قدر حتمی را گمان كرده ای؟ اگر چنين بود، پاداش و كيفر، بشارت و تهديد الهی بيهوده بود. خداوند سبحان بندگان خود را فرمان داد در حالی كه اختيار دارند، و نهی فرمود تا بترسند، احكام آسانی را واجب كرد، و چيز دشواری را تكليف نفرمود، و پاداش اعمال اندك را فراوان قرار داد، با نافرمانی بندگان مغلوب نخواهد شد، و با اكراه و اجبار اطاعت نمی شود، و پيامبران را به شوخی نفرستاد، و فرو فرستادن كتب آسماني برای بندگان بيهوده نبود، و آسمان و زمين و آنچه را در ميانشان است بی هدف نيافريد. اين پندار كسانی است كه كافر شدند و وای از آتشی كه بر كافران است.
📒 #حکمت78
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 حكمت را هر كجا كه باشد، فراگير، گاهي حكمت در سينه منافق است و بی تابی كند تا بيرون آمده و با همدمانش در سينه مومن آرام گيرد.
📒 #حکمت79
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 حكمت گمشده مومن است، حكمت را فراگير هر چند از منافقان باشد.
📒 #حکمت80
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 ارزش هر كس به مقدار دانایی و تخصص اوست.
(اين كلماتی است كه قيمتي برای آن تصور نمي شود، و هيچ حكمتی هم سنگ آن نبوده و هيچ سخني والایی آن را ندارد)
📒 #حکمت81
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 شما را به پنج چيز سفارش مي كنم كه اگر براي آنها شتران را پرشتاب برانيد و رنج سفر را تحمل كنيد سزاوار است. كسي از شما جز به پروردگار خود اميدوار نباشد، و جز از گناه خود نترسد، و اگر از يكي سوال كردند و نمي داند، شرم نكند، و بگويد، نمي دانم، و كسي در آموختن آن چه نمی داند، شرم نکند ، و بر شما باد به شكيبايي، كه شكيبايي، ايمان را، چون سر است بر بدن، كه ايمان بدون شكيبايي چونان بدن بي سر ارزشي ندارد.
📒 #حکمت82
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 (به شخصي كه در ستايش امام افراط كرد، و آن چه در دل داشت نگفت) فرمود: من كمتر از آنم كه بر زبان آوردي، و برتر از آنم كه در دل داري.
📒 #حکمت83
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌹@asheghanvlaiat🌹🍃
⁉️ اگر پزشک به بیماری بگوید که روزه برای شما ضرر داد و او هم روزه نگیرد، ولی بعد از چند سال بفهمد که روزه برای وی ضرر نداشته و پزشک در تشخیص خود اشتباه کرده است، آیا قضا و کفّاره بر او واجب است؟
✅ اگر از گفته پزشک متخصص و امین و یا از منشأ عقلایی دیگر، خوف از ضرر پیدا کند و روزه نگیرد، فقط قضا بر او واجب است.
⁉️ اگر روزه دار در بین روز به دلیلی از نیت روزه برگردد ولی بعدا پشیمان شود و ادامه روزه را قصد کند و مبطلی انجام نداده باشد، روزه آن روز صحیح است؟
✅ در روزۀ واجب معین، مانند روزۀ ماه رمضان و نذر معین، واجب است #نیت از طلوع فجر تا مغرب، استمرار داشته باشد؛ بنابراین اگر بین روز از نیت روزه برگردد و قصد ادامۀ روزه نداشته باشد، روزهاش باطل میشود و قصد دوباره برای ادامۀ روزه فایده ای ندارد، البته تا #اذان_مغرب باید از مبطلات روزه خودداری کند.
#احکام
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#شبهه‼️
🔷چرا در قرآن کریم دیه زن،نصف مرد است؟🧐
🔺پاسخ:
اسلام یك دین مادى نیست كه محور مسائل در آن، امور مالى و اقتصادى در نظر گرفته شود تا شخصیت افراد بر اساس قیمت مادی آنها باشد. اگر این گونه باشد جای این شبهه است که چرا دیه زن، نصف دیه مرد است و چرا ارزش زن كمتر از مرد است و قیمت زن را نصف قیمت مرد در نظر گرفته اند. حال آن كه در اسلام ارزش انسانها به قیمت مادی نیست، بلکه ملاک برتری در اسلام «تقوا» است نه زن یا مرد بودن. دیه به منظور جبران خساراتى است كه از ناحیه مجرم بر شخص قربانى یا خانواده او وارد گردیده، نه «قیمت شخصیتی او». فقدان یك مرد در خانواده (در امر اقتصادی) به مراتب بیش از خلأ ناشى از یك زن است. ثانیا نصف بودن دیه زن نسبت به مرد، مادامى است كه دیه به میزان یك سوم (ثلث) نرسد و الاّ دیه مرد و زن در كمتر از ثلث با هم مساوى است. پس اگر دلیل نصف بودن دیه زن، مسئله نقصان شخصیت و برتری او بود، باید همه جا دیه او نصف دیه مرد مى شد.
#احکام
@asheghanvlaiat ✅
✨کاهش درد مفاصل و تقویت آن !
▫️سویا و آووکادو بسيار مفيد است که علاوه بر خاصیت ضد درد مفاصل، این مواد غذایی ضد التهاب و مسکن محسوب میشوند.
+ همچنين ماهي سالمون باعث كاهش درد مفاصل ميشود.
#سلامت
#طب_الائمه
#طب_اسلامی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🖤🏴شمشیر در محراب🏴🖤
آنشب ستاره ها به خانه حضرت علی علیه السلام چشم دوخته بودند .امام علی علیه السلام آن شب بارها و بارها به ستاره ها نگاه کرد و آهسته فرمود امشب همان شبی است که پیامبر خدا خبرش را به من داده بود .
نزدیک اذان صبح رسید و حضرت مثل همیشه برای نماز آماده شد. وارد حیاط شد .ولی مثل اینکه همه زمین و آسمان از کوچ آسمانی اش خبر داشتند . مرغابی هایی که در حیاط خانه بودند بالهای خود را باز کرده و جلوی حضرت را گرفتند . مرغابیها جیغ می زدند . بالهایشان را بهم می زدند و جلوی پای امام می دویدند.کسانی که در خانه بودند سعی کردند مرغابی ها را بگیرند امام فرمود رهایشان کنید که نوحه می خوانند و بعد از این نوحه ها ،گریه های بسیاری نیز خواهد شد .
سپس امام در را گشود و راهی مسجد شد .ابن ملجم که تا صبح منتظر مانده بود نزدیک اذان به خواب رفته بود حضرت علی علیه السلام او را تکان داد و صدا زد برای نماز برخیز .
سپس چند بار بلند فرمود: نماز، نماز ،تا همه در صفهای جماعت قرار گیرند .آخرین نماز جماعتش را قامت بست و فرمود :الله اکبر
ابن ملجم مضطرب و نگران به اطراف خود می نگریست و شمشیرش را هم چنان زیر لباسش پنهان نگه می داشت.منتظر فرصتی بود که نیت شومش را به انجام رساند .
وقت رکوع شد ابن ملجم با احتیاط رکوعی نیمه تمام کرد و سپس برخواست و منتظر ماند. او با دیگران به سجده نرفت .وقتی همه برای سجده سر به زمین گذاشتند شمشیر زهرآلودش را بیرون کشید و به سرعت به سمت محراب دوید و با تمام قدرت، شمشیر را بر سر مبارک حضرت علی در حال سجده کوبید .
محراب غرق در خون شد و صدای لرزان حضرت علی نماز را نیمه تمام گذاشت .صدایی که می گفت: فزت برب الکعبه :به خدای کعبه قسم من رستگار شدم.
#قصه_امامان
╲\╭┓
╭🖤🏴
┗╯\╲ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
" تنهامسیر ":
میدونستید که فقط با یه شب بیست و سوم میشه از اولیاء الهی شد....؟!
با یه شب فقط...
✅ اون چیزایی که خدا بهت میده بردار ببر... نگو مگه میشه خدا اینهمه بهم بده...
معلومه که میده... مگه نداره؟!
فردا صبح که از خواب بیدار میشی مثل کودکی که هییییچ گناهی نداره هستی.... برو از اول زندگیت رو شروع کن...🌷
🌷 @asheghanvlaiat
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨
ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید، حاج قاسم سلیمانی وشهید ابو مهدی المهندس
🌹سهم امروز ختم نهج البلاغه :
🔻 از حکمت ۸۴ تا حکمت ۹۲🔻
🌹 سهم #روز_نهم ختم نهج البلاغه از حکمت ۸۴ تا حکمت ۹۲
─┅•═༅𖣔✾🍃🌼🍃✾𖣔༅═•┅─
💠 باقي ماندگان شمشير و جنگ، شماره شان بادوامتر، و فرزندان شان بيشتر است.
📒 #حکمت84
─┅•═༅𖣔✾🍃🌼🍃✾𖣔༅═•┅─
💠 كسي كه از گفتن نمي دانم روی گردان است، به هلاكت و نابودی می رسد.
📒 #حکمت85
─┅•═༅𖣔✾🍃🌼🍃✾𖣔༅═•┅─
💠 انديشه پير در نزد من از تلاش جوان خوشايندتر است.
(و نقل شده كه تجربه پيران از آمادگی رزمی جوانان برتر است.)
📒 #حکمت86
─┅•═༅𖣔✾🍃🌼🍃✾𖣔༅═•┅─
💠 در شگفتم از كسي كه مي تواند استغفار كند و نااميد است.
📒 #حکمت87
─┅•═༅𖣔✾🍃🌼🍃✾𖣔༅═•┅─
💠 امام باقر (علیه السلام) از حضرت اميرالمؤمنين (علیه السلام) نقل فرمود:
« دو چيز در زمين مايه امان از عذاب خدا بود؛ يكي از آن دو برداشته شد. پس ديگري را دريابيد و بدان چنگ زنيد. اما اماني كه برداشته شد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بود. و امان باقيمانده، استغفار كردن است. که خداي بزرگ به رسول خدا فرمود: «خدا آنان را عذاب نمي كند در حالي كه تو در ميان آناني، و عذابشان نمي كند تا آن هنگام كه استغفار مي كنند.»
(اين روش استخراج نيكوترين لطايف معني، و ظرافت سخن از آيات قرآن است)
📒 #حکمت88
─┅•═༅𖣔✾🍃🌼🍃✾𖣔༅═•┅─
💠 كسي كه ميان خود و خدا را اصلاح كند، خداوند ميان او و مردم را اصلاح خواهد كرد و كسي كه امور آخرت را اصلاح كند، خدا امور دنياي او را اصلاح خواهد كرد و كسي كه از درون جان، واعظي دارد، خدا را بر او حافظي است.
📒 #حکمت89
─┅•═༅𖣔✾🍃🌼🍃✾𖣔༅═•┅─
💠 فقيه كامل كسي است كه مردم را از آمرزش خدا مأيوس ، و از مهرباني او نوميد نکند، و از عذاب ناگهاني خدا ايمن نسازد.
📒 #حکمت90
─┅•═༅𖣔✾🍃🌼🍃✾𖣔༅═•┅─
💠 همانا اين دلها همانند بدنها افسرده مي شوند، پس براي شادابي دلها، سخنان زيباي حكمت آميز را بجوييد.
📒 #حکمت91
─┅•═༅𖣔✾🍃🌼🍃✾𖣔༅═•┅─
💠 بي ارزش ترين دانش، دانشی است كه بر سر زبان است و برترين علم، آنچه در اعضا و جوارح آشكار است.
📒 #حکمت92
─┅•═༅𖣔✾🍃🌼🍃✾𖣔༅═•┅─
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
009.سهم روز نهم.mp3
2.7M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابو مهدی المهندس
🔷سهم امروز ختم نهج البلاغه از حکمت ۸۴ تا حکمت ۹۲
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی