تاب تاب عباسی
بابا جونم چه نازی
میای دوباره باهم
امروز بشیم همبازی؟
یعنی میشه دوباره
سر روی پات بذارم؟
اگه تو باشی پیشم
دیگه غمی ندارم
مامان میاد کنارم
دست منو می گیره
میگه نشو عزیزم
انقدر به عکسا خیره
مامان میگه قراره
تو برگردی به خونه
از سوریه آوردن
ازت برام نشونه
بالاخره رسیدم
به ارزوم بابا جون
دلم برات تنگ شده
باباجونِ مهربون
#باران
#شهیدمحمدبلباسی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
⭐️🌈بهترین مزه ی دنیا🌈⭐️
نگار از سرسره سُر خورد و خندید، به طرف پله های سرسره دوید، دختری همسن خودش را دید که روی نیمکت نشسته و عینک دودی سیاهی به چشم داشت. مداد دختر از روی نیمکت روی زمین افتاده بود، نگار جلو رفت مداد را برداشت و گفت:«مدادت روی زمین افتاده بود » دختر دستش را به سمت نگار دراز کرد، نگار مداد را به دست دختر داد، کنارش نشست و گفت:«اسم من نگار است است تو چیست؟»
دختر لبخندی زد و گفت:«اسم من روشنا است»
نگار گفت:«می ایی باهم سرسره بازی کنیم؟»
روشنا لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«من نمی توانم ببینم، و نمی توانم بدون کمک مادرم سُر بخورم باید مادرم کمکم کند»
نگار با چشمان گرد گفت:«چه بد! مادرت کجاست؟»
روشنا با دست به سمت دیگر پارک اشاره کرد و گفت:«فکر کنم از ان طرف رفت، رفت برایم بستنی بخرد»
نگار کمی فکر کرد و گفت:«این که نمی بینی سخت است؟ »
روشنا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اوووممم، نه خیلی، یعنی من عادت کردم و البته خیلی چیزها را می دانم بااینکه ندیده ام!»
نگار ابرویی بالا داد و گفت:«یعنی چطور؟»
روشنا از روی نیمکت بلند شد دست نگار را گرفت و گفت:«بگو این نیمکت که روی آن نشسته بودیم چه رنگی است؟»
نگار نگاهی به نیمکت کرد و گفت:«سبز»
روشنا لبخندی زد و گفت:«سبز مزه ی خوبی دارد، مثل طعم قرمه سبزی! مثل رنگ دوستی است، من رنگ سبز را خیلی دوست دارم»
نگار خندید و گفت:«من هم قرمه سبزی خیلی دوست دارم»
و هر دو خندیدند. روشنا گفت پشت این نیمکت، گل های محمدی هست!»
نگار با چشمان گرد گفت:«تو که نمی بینی از کجا فهمیدی؟»
روشنا سرش را بالا گرفت و گفت:«از بوی خوبش، بو کن!»
نگار نفس محکمی کشید و گفت:«به به چه بوی خوبی دارد»
روشنا گفت:«اینجا دوتا تاب هست که یکی از آن ها خرابند و بچه ها به نوبت سوار تاب سالم می شوند»
نگار گفت:«از کجا فهمیدی که یک تاب خراب است؟»
روشنا عینک سیاهش را روی بینی جا به جا کرد و گفت:«شنیدم! بچه ها منتظر نوبت هستند و می گویند چرا این تاب خراب است»
نگار به صدای بچه ها گوش می کرد که روشنا گفت:«کمی آن طرف تر یک الاکلنگ هم هست!»
نگار گفت:«این را هم از شعر بچه ها فهمیدی؟ الاکلنگ و تیشه کدوم برنده میشه»
روشنا خندید و گفت :«درست حدس زدی»
مامان روشنا از راه رسید و گفت:«بفرمایید بستنی، دیدم دوست تازه ای پیدا کردی دوتا بستنی خریدم»
بستنی ها را به دست بچه ها داد، نگار تشکر کرد یک قاشق بستنی توی دهان گذاشت و گفت:«مزه ی مهربانی می دهد، مزه ی دوستی جدید و عزیز»
روشنا خندید و گفت:«بهترین مزه ی دنیا»
#باران
#قصه_متنی
⭐️
🌈⭐️
╲\╭┓
╭ 🌈⭐️
┗╯\╲
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#قصه_کودکانه
داروساز کوچک
سجاد کاسه را پر از آب کرد و توی سینی گذاشت، چندتا لیوان و پوست نارنگی هم کنارش گذاشت، مادر با چشمان گرد پرسید:«این ها را برای چه می آوری پسرم؟»
سجاد در حالی که پوست نارنگی را توی کاسه می ریخت گفت:«دارم آزمایش می کنم، من یک مرد آزمایش کن هستم»
مادر لبخند زد و گفت:«فقط مواظب باش آب روی فرش نریزی»
سجاد چندبار پوست نارنگی را توی آب فشار داد رنگ آب زرد شد از جا پرید و گفت:«مادر ببین من یک دارو ساختم!»
مادر لبخند زد و گفت:«من مطمئنم یک روز داروساز خوبی می شوی عزیزم»
سجاد دارویی که ساخته بود توی بطری ریخت و کناری گذاشت. بابا از سرکار برگشت. سجاد دوید، خودش را توی بغل بابا انداخت و گفت:«سلام بابای خوبم برای پا دردت دارو ساختم تا بخوری و زودتر خوب شوی»
بابا لبخند زد دستانش را شست سجاد را بغل گرفت و گفت:«سلام پسر مهربانم ممنونم که به فکر من بودی»
بعد از شام سجاد بطری را آورد گفت:«بابا لطفا این دارو را بخور تا پایت خوب شود»
بابا دستی سر سجاد کشید و گفت:« داروی پادرد را روی پا می مالند دارو را بده تا روی زانویم بمالم» سجاد کمی فکر کرد و گفت:«اما، من داروی خوردنی درست کردم»
مادر گفت:«سجادم می دانی دکترها چطوری دارو می سازند؟»
سجاد سرش را بالا گرفت و پرسید:«چطوری؟»
مادر گفت:«با دستکش و در ظرف های تمیز با موادی که فایده های مختلف دارند»
کنار سجاد نشست و ادامه داد:«می خواهی باهم یک داروی خوب برای بابا درست کنیم؟»
سجاد با خوشحالی گفت:«بله می خواهم»
مادر دست سجاد را گرفت و به آشپزخانه برد، قوری را به دستش داد گفت:«من چندتا گیاه دارویی می دهم توی قوری بریز»
سجاد چَشمی گفت و منتظر ماند، مادر کمی چای کوهی، پونه و اویشن به سجاد داد، سجاد از هرکدام مقداری داخل قوری ریخت. با کمک مادر دو لیوان آب اضافه کرد. مادر قوری را روی گاز گذاشت و زیرش را روشن کرد، ده دقیقه بعد داروی گیاهی سجاد آماده بود.
#باران
#قصه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
بازی جدید
مریم دفتر نقاشی و مداد رنگی هایش را آورد. آن ها را جلوی سعید گذاشت. سعید لب هایش را جمع کرد گفت:«الان حوصله نقاشی ندارم آبجی»
مریم لبخندی زد و گفت:«می دانم داداشی»
سعید دستش را توی موهایش فرو برد و پوفی کرد:«پس چرا این ها را جلوی من گذاشتی؟»
مریم مداد قهوه ای را برداشت گفت:«حالا که هر دوی ما حوصله مان سر رفته بیا بازی کنیم»
سعید یک ابرویش را بالا داد و گفت:«چه بازی؟»
مریم مشغول کشیدن نقاشی شد، نقاشی اش خیلی زود تمام شد. سرش را بالا گرفت و به سعید گفت:«این یک بازی جدید است. من یک جفت پا کشیدم تو باید بفهمی این پاها مال کدام حیوان است؟»
سعید سرش را خاراند به نقاشی نگاه کرد. دو پای قهوه که چیزی شبیه سُم داشتند! کمی فکر کرد گفت:«خیلی از حیوانات سُم دارند!»
مریم خندید، سعید چندتا حیوان سم دار نام برد:« الاغ! گاو! گورخر! اسب!»
مریم برای سعید کف زد و گفت:«افرین داداشی اما این حیوان هیچ کدام از این ها نبود!»
سعید چشمانش را گرد کرد و باز فکر کرد. مریم کمی بالاتر از پاها را هم کشید رو به سعید کرد و گفت:«حالا بگو!»
سعید با دقت بیشتری به نقاشی خیره شد:«می شود کمی راهنمایی کنی؟»
مریم چشمانش را بست و گفت:«فکر کن الان توی جنگل هستیم» سعید هم چشمانش را روی هم گذاشت. مریم ادامه داد:«از بین درختان جنگل آرام جلو می رویم، یک گله از حیوانات قهوه ای سم دار کمی جلوتر ایستاده اند و غذا میخورند!»
سعید پرسید:«غذایشان چیست؟»
مریم کمی فکر کرد و گفت:«اووومممم، غذایشان برگ گیاهان و علف های روییده در جنگل است!»
سعید بشکنی زد و گفت:«پس گیاه خوار است!»
مریم با چشمان نیمه باز به سعید نگاه کرد و گفت:«افرین» باز ادامه داد:«وای نگاه کن بچه هایشان دارند شیر میخورند! چقدر ناز و زیبا هستند»
سعید لپ هایش را پر باد کرد و گفت:«پس از حیوانات پستاندار است»
مریم ادامه داد:« خال های سفید و زیبای پشت حیوانات گله را می بینی؟»
سعید از جا پرید برای خودش کف زد و گفت:«فهمیدم فهمیدم آهو!»
مریم خندید و گفت:«به قول مادربزرگ معما چو حل گشت آسان شود»
#باران
#قصه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃