🌻••✨♧۰۰﷽۰۰♧✨••🌻
🔳#درسهای_قرآنیِ_عاشورا
▫️#قسمت_ششم
✍ واقعه عاشورا بیتردید پراهمیتترین و تاثیرگذارترین رخداد در تاریخ اسلام است.
🔸🔹 حماسه جاودان عاشورا از آن جنس وقایع نادری است که هرگز رنگ کهنگی و قدمت در بلندای قامت آن نمینشیند. عاشورا نور خداست که نمیمیرد «وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ»
«و ما بکت السماء و الأرض الا علی
یحیی بن زکریّا و الحسین بن علیّ(ع)».
میتوان به صراحت گفت که نهضت امام حسین(ع) حرکتی برجسته در تاریخ است که هیچ حادثهای با آن برابری نمیکند
و شاید رمز این داستان در #اخلاص باشد، آن سان که که سیدالشهداء(ع) هرچه که داشت در راه خدا و عمل به قرآن قربانی داد و خداوند نیز همه دلها را متوجه ایشان کرد. به مصداق آنچه خداوند در سوره «نحل» فرمود:
« مَا عِندَکُمْ یَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللّهِ بَاقٍ وَ لَنَجْزِیَنَّ الَّذِینَ صَبَرُواْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ؛
آنچه پیش شماست تمام مىشود و آنچه پیش خداست پایدار است و قطعا کسانى را که شکیبایى کردند به بهتر از آنچه عمل مىکردند پاداش خواهیم داد»
📚حجت الاسلام یعقوب جعفری
🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
🌹@asheghanvlaiat🌹
🕊🥀••♧۰۰﷽۰۰♧••🥀🕊
#سلوک_با_زیارت_عاشورا
#قسمت_ششم
🔸🔹خونخواهي از مدخل عظمت پيدا کردن مصيبت سيدالشهدا
بعد از آن سلام و لعن ها، اولين دعا اين است که:
🔻◾️«لَقَدْ عَظُمَ مُصابي بِكَ فَاَسئلُ اللهَ الَّذي اَكرَمَ مَقامَكَ وَ اَكْرَمَني اَنْ يرزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ مَنصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَيتِ مُحَمَّدٍ صَلي اللهُ عَلَيهِ وَ الِه»(5)
🔻 اگر مصيبت سيدالشهداء (عليه السلام) در قلب کسي بار انداخت و فوران پيدا کرد و عظمت اين مصيبت در دلش تجلي يافت و فهميد که چه اتفاقي افتاده است، آماده مي شود برای
«اَنْ يرزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ مَنصُورٍ».
🔹لذا انسان خدا را به حق سيدالشهداء (عليه السلام) قسم مي دهد که خدايا همينطور که به من لطف کردي و من را به امام حسين (عليه السلام) محترم شمردي، اين روزي را هم به من بده که جزو خونخواه هاي سيدالشهدا (عليه السلام) در رکاب امام زمان (عجل الله تعالي فرجه) باشم.
🔻◾️اگر عظمت مصيبت سيدالشهداء (عليه السلام) در دل کسي واقع شد، مدخل ورود به خونخواهي سيد الشهداء (عليه السلام) در رکاب امام زمان (عجل الله تعالي فرجه) است.
🔹🔸اين اولين دعاست و عبادت عظيمي است؛ چون غضب کردن براي خدا و امام (عليه السلام)، خيلي خوب است و از رشته هاي محکم ايمان است؛
«اَوْثَقُ عُرَي الايمانِ الْحُبُّ في اللهِ وَ البُغْضُ فِي اللهِ وَ تَوالي اَوْلياءِ اللهِ وَ التَّبَرّي مِنْ اَعْداءِ اللهِ»(6)
🔻◾️ دستگاه شياطين گناه عظيمي را مرتکب شده که ماجراي آن تمام نشده است. هر کسي راضي به اين گناه باشد، داخل در آن است و هر کسي ساکت باشد معاقب است و لذا حتما بايد مقابل آن، موضع داشت. جزو اعظم عبادات اين است که انسان به جايي برسد که دلش بخواهد خونخواه ولي خدا باشد و دلش شور بزند که بيايد و در صف درگيري با دشمنان بکشد و کشته شود.
🔸🔹«اَسْئَلُكَ اَنْ تَجْعَلَ وَفاتى قَتْلاً فى سَبيلِكَ تَحْتَ رايَةِ نَبِيِّكَ مَعَ اَوْلِياَّئِكَ وَ اَسْئَلُكَ اَنْ تَقْتُلَ بى اَعْداَّئَكَ وَ اَعْداَّءَ رَسُولِكَ وَ اَسْئَلُكَ». (دعاي حج ماه رمضان
📚حجت الاسلام میرباقری
🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
🌹@asheghanvlaiat🌹
🍃🌸۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌸
#آرامش_از_دیدگاه_قرآن
#قسمت_ششم
عوامل ایجاد اضطراب و ناآرامی
✍برای آنکه به عوامل ایجاد آرامش در نگاه قرآن بپردازیم، ابتدا باید ریشه نگرانی ها و ناآرامی های بشر را بشناسیم.
🔻عوامل گوناگونی می تواند موجب بروز نگرانی و پریشانی شود؛
از جمله:
🔸#ترس از آینده مبهم
🔸#اندوه بر گذشته تاریک
🔸#ضعف و ناتوانی در برابر #مشکلات
🔸#احساس_پوچی در زندگی
🔸#بی_توجهی و #قدرنشناس
اطرافیان،
🔸سوءظن ها و تهمت ها
🔸#دنیاپرستی
🔸و وحشت از مرگ.[۱۱]
✍در یک تقسیم بندی کلی، می توان دو عامل #درونی و #بیرونی را منشأ و ریشه تمام ناآرامی ها دانست.
🔻 عوامل درونی و فردی
مثل :
احساس پوچی و حقارت،
🔻و عوامل بیرونی و اجتماعی
مثل :
رعایت نکردن نظم و قانون و حقوق دیگران و نبود امنیت.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
پي نوشت :
[۱۱]. مکارم شیرازی و دیگران، تفسیر نمونه، ج ۱۰، ص ۲۱۱.
#درسی_از_قران
🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
🌹@asheghanvlaiat🌹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد:
«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟
گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد:
«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد.
وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد.
خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید:
«چرا ترسیدی؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد.
دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست:
«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده.
سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید:
«چی شده» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند.
عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد:
«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد.
عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد:
«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید:
«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد.
تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید:
«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد:
«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!»
حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد:
«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد:
«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
@asheghanvlaiat
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_ششم
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم.
با هر تکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم.
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!» لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.» چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!»
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت: «یا الله...» کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد.
به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!» و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: «خواهش میکنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
#نویسنده_رمان_فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃