eitaa logo
❤عاشقان ولایت❤
88 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2هزار ویدیو
143 فایل
خواهران مسجد امام حسن مجتبی‌(علیه‌السلام)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻••✨♧۰۰﷽۰۰♧✨••🌻 🔳 ▫️ استشهادات زیبای قرآنی امام حسین(ع) 🔸🔹تمام آموزه های قرآن در ظرف عاشورا تجسم پیدا کرد؛ به عنوان مثال  قرآن دستور داده است که با ظلم مبارزه کنید با فساد مبارزه کنید امربه معروف و نهی از منکر کنید و ایثار و شهادت همه در عاشورا اتفاق افتاد؛ 🔸🔹 جالب است که امام حسین(ع) در این حرکت خود که از مدینه شروع می‌شود تا مکه و از مکه تا  کربلا، در موارد حساس حضرت به آیات قرآن استشهاد کرده است و آن هم بسیار زیبا. 🔸🔹 انسان وقتی آنها را مطالعه می‌کند، تصور می‌کند که آن آیه در همانجا نازل شده است. این خیلی مهم و قابل توجه است. 💬🖍نویسنده «تاریخ اسلام از منظر قرآن» با اشاره به آیات مورد استشهاد امام حسین(ع) تصریح می‌کند: در آغاز حرکت که حضرت(ع) از مدینه به طرف مکه خارج شد، هنگام این حرکت والی مدینه تهدید کرده بود که اگر بیعت نکند، حضرت را خواهد کشت و حضرت هم صلاح دید که اصلا از مدینه خارج شود. هنگامی که می‌خواست برود آن آیه‌ای را تلاوت کرد که خداوند در آن آیه می‌فرماید: ☘«فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنی‏ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمینَ»؛ حضرت موسی که مورد تهدید فرعونیان قرار گرفته بود از مصر خارج شد و امام حسین(ع) هم به دلیل اینکه مورد تهدید امویان قرار گرفته است از مکه خارج می‌شود و می‌گوید: خدایا مرا از ظالمان نجات بده؛ چه آیه مناسبی را انتخاب کردند. 🔸🔹 در بین راه و هنگامی که در راه کربلا خبر شهادت «قیس بن مُسْهِر» که فرستاده حضرت به مدینه بود، به ایشان می‌رسد، این آیه را می‌خواند: ☘«مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا؛ از مومنان مردانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند وفا کردند بعضی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به راهند و هیچ پیمان خود دگرگون نکرده‏‌اند.(سوره احزاب، آیه ۲۳). 🏴 🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤 🌹@asheghanvlaiat🌹
🕊🥀••♧۰۰﷽۰۰♧••🥀🕊 کرامت معرفت» و «رزق برائت» 🔻◾️ارزاق هميشه اين خوردني ها و پوشيدني ها نيستند؛ يک رزق هاي رفيع تري هم داريم؛ («وَ مَوَائِدَ الْمُسْتَطْعِمِينَ مُعَدَّةٌ») که در زيارت معصوم (عليه السلام)به انسان می رسد۰ 🔹 «مَن سَرَّهُ أنْ يکونَ عَلَي مَوائِدِ النُّورِ يوْمَ القيامَةِ فَلْيکُن مِنْ زُوّارِ الحُسَينِ بنِ عَليٍّ7»(8) 🔸اين هم رزق است و کسي که مي خورد، هم سير مي شود و هم لذت مي برد. 🔻◾️ در روايات آمده است که رزق برخي از ملائکه، تسبيح و برخي، تکبير است. اينها رزق هاي مهمتري هستند. ❌ قرآن کريم مي فرمايد: «كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ. تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا» (ابراهیم/24) فرموده اند: آن شجره طيبه اي که در آسمان است، اصلش نبي اکرم (صلي الله عليه و آله) و ائمه (عليهم السلام) هستند و فرعش محيط ولايت آنهاست. ✍کسي که وارد محيط ولايت شد سماواتي مي شود و «تُؤتي أُكُلَها كُلَّ حينٍ بِإِذنِ ربها». 🔸🔹اين درخت هر آني، روزي اي، رزقي، ميوه اي و ثمره اي براي اهل اين سماوات دارد. فرمودند: آن رزق، علم امام است. 👈در سير زيارت عاشورا هم، برائت از دشمنان، رزق است و رزق مهمي است که انسان سالک به آن دست مي يابد و جذب و هضم مي کند. 📚حجت الاسلام میرباقری 🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤 🌹@asheghanvlaiat🌹
🍃🌸۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌸 خداوند به حضرت داود ( علیه السلام ) 👇 وحی فرستاد : پنج چیز را در پنج چیز قرار دادم و مردم در پنج چیز دیگر دنبال آن می گردند و آن را نمی یابند : 🔻🍃 را در گرسنگی و تلاش قرار دادم و مردم آن را در سیری و می یابند و آن را به دست نمی آورند. 🔻🍃 را در خودم قرار دادم و مردم آن را در خدمت پادشاه می جویند و بدان نمی رسند. 🔻🍃من بی نیازی را در قرار دادم و مردم آن را در دنبال می کنند و آن را نمی یابند. 🔻🍃 را در ناراحتی و نافرمانی نفس قرار دادم و مردم آن را در می جویند و به آن نمی رسند. 🔻🍃 و را در بهشت قرار دادم و مردم آن را در می کنند و آن را نمی یابند. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. 💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم: «نرجس! حیدر با تو کار داره.» 💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد: «چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم: «نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت: «فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💠 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم: «فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد: «امشب رو تحمل کن، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. 💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. 💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد: «نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد: «می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. 💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم: «جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست: «حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد: «شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم: «حیدر تو رو خدا برگرد!» 💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد: «گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم: «داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» 💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم: «اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود: «حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💠 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... @asheghanvlaiat
📖 🖋 نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن «حتماً آقا مجیده!» به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمی‌شنیدم و فقط صدای عبدالله می‌آمد که تشکر می‌کرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود: «چه خبره؟» عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: «هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!» که همزمان من و مادر پرسیدیم: «چه عیدی؟!!!» و او ادامه داد: «منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمی‌دونست ما سُنی هستیم. گفت تولد امام رضا (علیه‌السلام)! منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.» مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی می‌بُرد، برایش دعای خیر کرد: «ان شاء الله همیشه به شادی!» و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت: «دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزه‌ایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!» کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش می‌داد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینی‌ها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد. عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت: «این پسره می‌خواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه.» مادر جواب داد: «خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!» و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد: «دیگه اخم‌هاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.» سپس رو به من کرد و گفت: «الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!» انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینی‌هایش آنچنان مجلسی، اما باید می‌پذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی‌روح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند! ... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃