eitaa logo
❤عاشقان ولایت❤
88 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2هزار ویدیو
143 فایل
خواهران مسجد امام حسن مجتبی‌(علیه‌السلام)
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت: «وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد: «نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد: «برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند: «دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت: «ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد: «فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید: «در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم: «حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... @asheghanvlaiat
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. 💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم: «نرجس! حیدر با تو کار داره.» 💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد: «چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم: «نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت: «فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💠 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم: «فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد: «امشب رو تحمل کن، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. 💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. 💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد: «نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد: «می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. 💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم: «جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست: «حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد: «شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم: «حیدر تو رو خدا برگرد!» 💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد: «گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم: «داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» 💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم: «اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود: «حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💠 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... @asheghanvlaiat
🏴🏴 درّ و یاقوت عاشورایی 🏴 🏴 1️⃣2️⃣ 👈حل یک 🏴همه شنیده ایم که علیه السلام را کردند و ایشان را بر شتر بی جهاز سوار و با غل و زنجیر بستند و بقیه ماجرا... 🖋از طرف دیگر با ادله قطعی عقلی و نَقلی معتقدیم ، است و مظهر تام اسماء و صفات الهی از جمله قدرت. خداوند به ایشان قدرتی داده است که به محض ، حاصل می شود «» آن و غُل و زنجیر را باور کنیم یا این بی نهایت را⁉️ ♦️اگر کسانی را که به عنوان و پیشوای مردمان قرار داده است چنین قدرتی نداشتند و مورد ظلم و ستم بی حد ظالمان قرار گرفتند در این صورت برای ما نبودند زیرا چاره ای جز سوختن و ساختن نداشتند. ♦️از سویی دیگر، هنگام مواجهه با ظلم ظالمان اگر با مجهز بودن به چنین قدرتی، از این قدرتِ فوق العاده، استفاده می کردند در این صورت هم الگو بودنشان زیر سؤال بود زیرا ما که چنین قدرتی نداریم تا با قرار گرفتن در وضعیت مشابه، همانند آنان عمل کنیم ✅ اما اکنون که خداوند، آنان را امام و مقتدای صالحان قرار داده است و فرموده تا بر اساس های الهی حرکت کنند و با گفتار و سیره خود، راه و را به انسان نشان دهند هنگام مواجهه با سخت ترین و شدیدترین فشارها از سوی مستکبران، همانند کسی عمل می کنند که چنان قدرتی را ندارد تا صبر و استقامتشان، سر مشقی برای همه بندگان صالح خدا باشد استفاده نکردن از این قدرت در عین توان بر آن، بودنشان را ثابت می کند🙏 📌و در این صورت است که برای همه خواهند بود. در حال اسارت، بدون هیچ امکاناتی با دست خالی اما با روحی سرشار و لبریز از عشق به خداوند و اعتماد و توکل به او، توانست مقتدر زمانش را از به بکشاند و مجلس شادیشان را به عزا و پیروزیشان را به شکست تبدیل کند ✅آری این است و سرمشقی برای همه عالَم. مِنَّا الذِّلَّة 💠البته مخفی نماند که اگر مردم را بدانند و لازم را داشته باشند در این صورت اجازه می یابد از این استفاده کند و را و را در گستره جهانی محقق سازد همانگونه که بر اساس وعده قطعی الهی، این امر به دست انجام خواهد گرفت. 🌺🌎🌺 🤲 اللَّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِيِّك‏🤲 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🏴🏴 درّ و یاقوت عاشورایی 🏴 🏴 8️⃣2️⃣ 👈هر چه پیش خداوند باشی سخت تری هم خواهی داشت ✅البته و پاداش آن هم به همان میزان متفاوته 💠سعی صفا و مروه، رمی جمرات، قربانی و...کارهای و هاجر و اسماعیلش هست که خداوند در گنجاند تا یادشان بماند و پاداشی باشد برای امتحانات سخت و سنگینی که از آنان گرفته شد. اما با علیه السلام چه کند❓ اگر حضرت ابراهیم اراده کرد اسماعیلش را قربانی کند امام حسین علیه السلام بیش از 0️⃣7️⃣ نفر از برترین و بهترین عزیزانش را کرد اگر ابراهیم خلیل همسر و فرزندش را در یک وادی بی آب و علف گذاشت و رفت اما امام حسین علیه السلام برای این که کربلا در کربلا نمانَد و قیام به عالمیان برسد و بماند را همراه خود برد و همه شدند. خداوند به جای کعبه🕋، دل و مؤمنان را حسینش قرار داد و یک و سوز و عشقی در آن آفرید که هرگز خاموش نمی شود چرا که قلب مؤمن، حرم خداست و اینان هر لحظه که اراده کنند می توانند گرد آن کنند. و به جای ، های مؤمنان را چشمه زمزم قرار داد تا هرگاه یاد او می کنند زمزمشان بجوشد و از فیض و رحمت واسعه الهی بهره مند شوند. 📌اگر میخواهی بدانی چقدر پیش خداوند هستی ببین عشق به به چه میزان را فرا گرفته است؟ 🤲اللَّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِيِّك‏🤲 🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤 🌹@asheghanvlaiat🌹
🏴🏴 درّ و یاقوت عاشورایی 🏴 🏴 9️⃣3️⃣ 👈در حالی که ما به دنبال کارهای خود هستیم هستند کسانی که به سبب جرمی که مرتکب شده اند در بسر می برند و آرزوی آزادی دارند. 💠اینکه چقدر ارزش این آزادی را می دانیم نمی دانم ⬅️اما مهمتر از آزادی و اسارت جسم، آزادی و اسارت روح است آزادی از: ✔️هواها و نفسانیات ✔️رسم و رسومات دست و پاگیر و خلاف عقل و دین ✔️رذائل اخلاقی و... ☑️ 30000 نفری که مقابل امام بودند همه بودند ✅و به ظاهر اسیر، بدن نیمه جان را کنار خیمه ها آوردند به بالین آمدند و از چهره اش برگرفتند و فرمودند: كَمَا سَمَّتْكَ أُمُّكَ وَ أَنْتَ الْحُرُّ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ. تو آزادی همانگونه که مادرت تو را به این نام نامیده است و تو آزادی در دنیا و آخرت 📌نمی دانم به گونه ای هستیم که بتواند چنین شهادتی در حق ما بدهد یا نه⁉️ 🤲اللَّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِيِّك‏🤲 🍃🌷🍃ŸŸŸŸŸŸŸŸŸŸŸŸŸŸŸŸŸŸ ŸŸŸŸ@asheghanvlaiatŸŸŸŸ