🌻••✨♧۰۰﷽۰۰♧✨••🌻
🔳#درسهای_قرآنیِ_عاشورا
▫️#قسمت_هشتم
تجلی آیات قرآن در شخصیت سیدالشهداء(ع)
🔸🔹انس با قرآن آن حضرت به اینجا ختم نمیشود و روز عاشورا در برابر هجوم صدها تیر دشمن به اقامه نماز جماعت و عمل به دستور قرآن میپردازد. بعد از شهادت نیز سر مطهّر ایشان بر نیزه این آیه را مىخواند:
☘«فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیم؛
خداوند شما را از شر ایشان نگه خواهد داشت و او شنواى داناست.»
🔹🔸حقگویى، اخلاص و رضایت الهى، اخلاق کریمانه، حضور در محضر الهى، امر به معروف و نهى از منکر، خوف و خشیت الهى، ایثار، توکّل، صبر و تسلیم در برابر خداوند، عبادت، عزتطلبى و ذلّتستیزى و بسیاری دیگر از صفات عالیه همه و همه از نشانههای انس با قرآن و عمل به فرامین آیات الهی در امام حسین(ع) بودند.
🔸🔹 عاشورا سالها پس از نزول قرآن اتفاق افتاده است و از نظر اینکه اهداف عاشورا چه بوده است، باید گفت که این حرکت و قیام امام حسین(ع) اساسا بر طریق و مشی آموزههای قرآن بود.
✍ اگر کسی نهضت امام حسین(ع) در روز عاشورا را موشکافانه بررسی کند میبیند که این جریان تجسم قرآن است و قیام عاشورا در مجموع تجسم و تفسیر آیههای قرآن است.
📚حجت الاسلام یعقوب جعفری
🏴#سلام_برحسین
🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
🌹@asheghanvlaiat🌹
🕊🥀••♧۰۰﷽۰۰♧••🥀🕊
#سلوک_با_زیارت_عاشورا
#قسمت_هشتم
🔸کرامت معرفت»
و «رزق برائت »🔸
در فراز اول، پس از سلام و لعن و درک عظمت مصيبت و بصيرت و صف بندي و قتال و برائت و ... اين دعا مطرح مي شود:
🔹«فَاسُئلُ الله اَلذي اَكرَمَني بِمَعرفَتِكُمْ وَ مَعرفَةِ اَوليائِكُمْ وَرَزَقنِي اَلبرائَةَ مِن اَعدائِكُمْ...».
🔸معرفت، آن نورانيت قلبي است که بعد از تسليم و تصديق براي انسان حاصل مي شود. معرفت يک امر دم دستي نيست که انسان به طور عادي به آن برسد. معرفت امام (عليه السلام)، شناخت شناسنامه اي نيست، دشمنان هم امام (عليه السلام) را اين طور مي شناختند! به اين شناخت، «معرفت» نمي گويند.
🔻◾️معرفت آن حالت شناختي است که همراه با خضوع و خشوع و تسليم و تصديق است؛ بعد از اين مقامات، معرفت حاصل مي شود.
🔹◾️فرمود: «إنّکم لا تکونوا صالحين حتّي تعرفوا و لا تعرفوا حتّي تصدّقوا و لا تصدّقوا حتّي تسلّموا أبواباً أربعةً».
👈 لذا انسان اول بايد تسليم بشود تا بتواند تصديق کند بعد ابواب معرفت به روي او باز شود. خداي متعال در سير زيارت عاشورا، درهاي معرفت را به روي زائر باز کرده و آنها را مکرم به معرفت داشته است؛ هم کرامت معرفت و هم رزق برائت داده است.
📚حجت الاسلام میرباقری
🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
🌹@asheghanvlaiat🌹
🌻••✨♧۰۰﷽۰۰♧✨••🌻
🔳#درسهای_قرآنیِ_عاشورا
▫️#قسمت_هشتم
تجلی آیات قرآن در شخصیت سیدالشهداء(ع)
🔸🔹انس با قرآن آن حضرت به اینجا ختم نمیشود و روز عاشورا در برابر هجوم صدها تیر دشمن به اقامه نماز جماعت و عمل به دستور قرآن میپردازد. بعد از شهادت نیز سر مطهّر ایشان بر نیزه این آیه را مىخواند:
☘«فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیم؛
خداوند شما را از شر ایشان نگه خواهد داشت و او شنواى داناست.»
🔹🔸حقگویى، اخلاص و رضایت الهى، اخلاق کریمانه، حضور در محضر الهى، امر به معروف و نهى از منکر، خوف و خشیت الهى، ایثار، توکّل، صبر و تسلیم در برابر خداوند، عبادت، عزتطلبى و ذلّتستیزى و بسیاری دیگر از صفات عالیه همه و همه از نشانههای انس با قرآن و عمل به فرامین آیات الهی در امام حسین(ع) بودند.
🔸🔹 عاشورا سالها پس از نزول قرآن اتفاق افتاده است و از نظر اینکه اهداف عاشورا چه بوده است، باید گفت که این حرکت و قیام امام حسین(ع) اساسا بر طریق و مشی آموزههای قرآن بود.
✍ اگر کسی نهضت امام حسین(ع) در روز عاشورا را موشکافانه بررسی کند میبیند که این جریان تجسم قرآن است و قیام عاشورا در مجموع تجسم و تفسیر آیههای قرآن است.
📚حجت الاسلام یعقوب جعفری
🏴#سلام_برحسین
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
عوامل ایجاد آرامش در قرآن
#قسمت_هشتم
🌹🍃احساس امنیت و آرامش، در آیات قرآن و روایات اهل بیت-علیهم السلام- در سطح وسیعی مورد توجه قرار گرفته حتی نگاهی قدسی به این مقوله شده است
🔻 آرامش، فقط از سوی خداوند بر بندگان مؤمن وارد می شود؛
☘هُوَ الَّذِي أنْزَلَ السَّکِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأرْضِ وَ کَانَ اللَّهُ عَلِيماً حَکِيماً؛ (فتح /4)
اوست آن كس كه در #دل_هاى_مؤمنان #آرامش را فرو فرستاد تا ايمانى بر ايمان خود بيفزايند. و سپاهيان آسمان ها و زمين از آنِ خداست و خدا همواره داناى سنجيده كار است.
....................................
🔻آیه، به صراحت منشأ آرامش را فقط خداوند می داند.
🔻 بنابراین، سایر عوامل آرامش به صورت
#مستقل #عمل_نمیکنند؛ بلکه بر #اساس_اذن_الهی رخ می دهند؛
#درسی_از_قران
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت:
«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه!
تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید
و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت.
درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد:
«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد:
«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند:
«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت:
«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد:
«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید:
«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد!
ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت.
زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد.
از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود.
میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم.
همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم:
«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید.
نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد.
حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
@asheghanvlaiat
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هشتم
بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتیاش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: «بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!» بیاختیار با نگاهم پلهها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...» که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: «نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!»
دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بیتعادلی دمپاییهایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانیاش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینیام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژههایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداریهای عبدالله دل میداد.
رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: «مامان! تو رو خدا غصه نخور!» و نمیدانم جملهام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: «بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گرهای تو کارش میافته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.» ولی مادر بدون اینکه از پدر گلهای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: «نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.» و من بلافاصله با مهربانی دخترانهام پاسخ دادم: «حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.» که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: «الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً میخورم.»
عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد. مادر از حال غمزدهاش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصهدارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایههای سکوت اتاق را لرزاند.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃