eitaa logo
اختران علم و عمل
11.1هزار دنبال‌کننده
744 عکس
218 ویدیو
0 فایل
کانال مذهبی وسیاسی کپی آزاد و بلا مانع است. ایدی حقیر👇👇 @darmahzareolama کانال تبلیغات👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1707606947C7df93ecd6d
مشاهده در ایتا
دانلود
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ دست پخت کشور های غربی! 🔹در این قسمت از سریال گاندو به زبان بسیار ساده، FATF را توضیح می‌دهد. https://eitaa.com/joinchat/584450927Cd9c1eaa1ea
✅از مرحوم آیت‌الله اراکی نقل می‌کنند که ایشان فرموده: برخی معتقدند که سه نفر، شهیدِ سه مسأله شدند: «سید مرتضی» فقاهتش، امامزاده‌‌بودنش را شهید کرده، با وجود آن‌که با چهار واسطه متّصل به امام معصوم می‌باشد. «عبدالعظیم حسنی» امامزاده‌ بودنش، محدّث بودنش را شهید کرده و غالباً کسی او را به عنوانِ «محدّث» نمی‌شناسد. مرحوم آیت‌الله سید محسن عراقی(اراکی) هم با وجودِ آنکه فقیه عظیم‌الشأنی بود، ولی چون سرمایه‌دار بود، ثروتش فقاهتش را شهید کرد و او را یک ثروتمند می‌دانستند، نه فقیه! https://eitaa.com/joinchat/584450927Cd9c1eaa1ea
حاج قاسم فرمود:محمدحسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و او به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می‌کرد. آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است. بعد از پرس و جو و تحقیق فهمید که آن شخص یک نفر جهادی است. قضیه را برای من تعریف کرد، گفتم: خب برو شکایت کن و از طریق دادگاه پیگیر قضیه باش بالاخره هر چه باشد تو مدارکی داری و می‌توانی به حقت برسی. گفت: نه! من نمی‌توانم این کار را بکنم او یک نفر جهادی است و حتما نیازش از من بیشتر بوده است؛ هر چند نباید چنین کاری می‌کرد و در زمین غصبی می‌نشست، اما حالا که چنین کرده دلم نمی‌آید پایش را به دادگاه بکشم عیبی ندارد! من زمین را بخشیدم و گذشت کردم. https://eitaa.com/joinchat/584450927Cd9c1eaa1ea
عراقچی، وزیرخارجه: فشار حداکثری شکست خورده و باز هم شکست خواهد خورد. https://eitaa.com/joinchat/584450927Cd9c1eaa1ea
ترامپ: تنها یک خواسته دارم، ایران سلاح اتمی نداشته باشد ترامپ در کنفرانس خبری با نتانیاهو: مایلم به توافقی عالی دست یابیم، توافقی که امکان ادامه زندگی و شکوفایی را برای شما فراهم کند. شما قطعاً به شکوفایی خواهید رسید. اما آن‌ها نباید سلاح هسته‌ای داشته باشند. این مسئله بسیار واضح است. من هیچ محدودیتی تعیین نمی‌کنم، اما یک چیز غیرقابل انکار است: آن‌ها نباید سلاح هسته‌ای داشته باشند از طرف دیگر، اگر بتوانند ما را متقاعد کنند که چنین قصدی ندارند - و امیدوارم که بتوانند - این کار بسیار آسان است، واقعاً کار بسیار آسانی است. در آن صورت، فکر می‌کنم آینده‌ای باورنکردنی در انتظارشان خواهد بود. دوست دارم با ایران به توافق برسم تا ایرانی‌ها بتوانند زندگی خوبی داشته باشند. https://eitaa.com/joinchat/584450927Cd9c1eaa1ea
روایت حمید شفیعی یک روز با محمد حسین برای انجام کاری رفته بودیم. معمولاً به خاطر شتابی که در کارها بود از لندکروز استفاده میکردیم، آن روز محمد حسین پشت فرمان بود با سرعتی حدود صد و سی یا صد و چهل توی جاده می رفت. یک دفعه من دیدم وانت آبی رنگی از سمت راست وارد جاده شد و درست مقابل ما توقف کرد. جاده باریک بود و به هیچ شکل نمی شد آن را رد نمود. حسین فوراً ترمز کرد. ولی چون سرعت ماشین زیاد بود بلافاصله متوقف نشدیم و ماشین هر لحظه به وانت آبی نزدیک تر میشد. فکر کردم دیگر کار تمام است و الآن به شدت تصادف می کنیم. به همین دلیل سرم را میان دو دست گرفتم و در حالی که فریاد می زدم: «یا ابوالفضل!» روی پاهایم خم شدم. چشمانم را بستم و منتظر حادثه شدم، اما اتفاقی نیفتاد. ماشین بدون اینکه به چیزی برخورد کند، متوقف شد. من چند لحظه در همان حالت صبر کرده سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم. در کمال تعجب دیدم کسی وسط جاده نیست. با خودم فکر کردم حتماً راننده با ماشین فرار کرده است. اطرافم را نگاه کردم، اما خبری از او نبود. منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به ما نزدیک یا از ما دور میشد به راحتی تا چند دقیقه دیده می شد. از محمد حسین پرسیدم پس این راننده و ماشین چه شدند؟ در حالی که نفس عمیقی میکشید گفت: او باید می رفت. متوجه حرفش نشدم. خواستم دوباره سؤال کنم که دیدم از ماشین پیاده شد. کنار جاده دو سجده شکر به جا آورد. وقتی دوباره سوار ماشین شد، گفتم: «بایدبگویی که او کجا رفت؟ گفت: «خب رفت دیگر.» گفتم: «آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟! توی جاده و دشت به این صافی، حداقل نیم ساعت طول میکشد تا یک نفر از دید خارج شود. آن وقت چطور او در عرض چند ثانیه غیبش زد؟! کمی اخم هایش را در هم کشید و گفت: «یک جمله می گویم و دیگر سؤال نکن» گفتم: «باشد، قبول» گفت: «ببین! معجزه توی منطقه شامل حال همه می شود، این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد» خواستم دوباره سؤال کنم که وسط حرفم پرید: «قرار شد دیگر چیزی نپرسی نمی توانستم سؤال کنم یعنی او دیگر حرفی نمی زد، اما مسئله همچنان برای من لا ينحل ماند و اصلا نفهمیدم آن اتفاق چه بود و آن ماشین چطور آمد و چطور رفت؟! https://eitaa.com/joinchat/584450927Cd9c1eaa1ea
سلام رفقا یک متن فوق العاده قشنگ می خواهم در کانال بگذارم،البته عذر خواهم طولانیه ولی ارزشش رو داره،حیفم اومد نگذارم.
روایت مرتضی حاج باقری سال شصت و سه بعد از عملیات خیبر، لشکر در خط شلمچه مستقر شد. خط ما و عراق چهار کیلومتر آب بود برای شناسایی مجبور بودیم از این آب گرفتگی عبور کنیم و خودمان را به خط دشمن برسانیم، نفراتی که محمد حسین برای این کار در نظر گرفته بود من بودم موسایی پور صادقی و یک نفر دیگر حد نهایت شناسایی ما هم خاکریزی از عراق بود که پایان آب گرفتگی منطقه شلمچه قرار داشت شب چهار نفری سوار بر قایق به طرف خط دشمن حرکت کردیم. قرار بود در قسمتی از منطقه که چولانهای زیادی داشت توقف کنیم و بعد دو نفر از بچه ها خودشان را به خاکریز عراقی ها برسانند. آن شب نوبت موسایی پور و صادقی بود. وقتی به چولانها رسیدیم قایق ها را وسط آنها زدیم و ایستادیم موسایی پور و صادقی که هر دو لباس غواصی به تن داشتند از ما جدا شدند و جلو رفتند. مدتی صبر کردیم آنان برنگشتند اول فکر کردیم شاید امشب کارشان طولکشیده است و اگر کمی منتظر شویم حتماً می رسند، اما وقتی تأخیرشان خیلی طولانی شد، فهمیدیم که اتفاقی برای آنان افتاده است. قایق ها را حرکت دادیم و تا آنجا که امکان داشت به دشمن نزدیک شدیم تا شاید بتوانیم اثری از آنان پیدا کنیم اما فایده ای نداشت. هیچ اثری نیافتیم، اطراف محل قرار را، هم جستجو کردیم به این امید که شاید موقع برگشت راه را گم کرده باشند، ولی آنجا هم هیچ خبری نبود. دیگر خیلی دیر شده بود و فرصت زیادی نداشتیم. وقتی کاملاً از پیدا کردنشان ناامید شدیم، تنهایی به خط مقدم برگشتیم. محمد حسین که تا آن وقت دل نگران و ناراحت منتظر ما ایستاده بود، با دیدن قایق ها سریع جلو آمد. من هر آنچه را که اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم. چهره محمد حسین خیلی در هم شد. هم ناراحت بچه ها بود و هم فکر کار نمی دانستیم چه بلایی سر بچه ها آمده است. شهادتشان یک مصیبت بود و اسارتشان مصیبتی دیگر قاعده بر این بود که اگر در محوری یکی از بچه های شناسایی اسیر می شد. دیگر نباید روی آن محور کاری انجام میگرفت چون خطر لو رفتن عملیات وجود داشت. همه نگران بودند محمد حسین با روشن شدن هوا لب آب رفت و سعی کرد با دوربین اثری از بچه ها پیدا کند ما را هم برای جستجو به طرف دیگری فرستاد. همه برای یافتن موسایی پور و صادقی بسیج شده بودند، اما حوالی ساعت ده ناامید برگشتند. محمد حسین با حاج قاسم تماس گرفت و او را در جریان قرارداد. حاج قاسم به دلیل حساسیت موضوع، سریع خودش را به منطقه رساند. با محمد حسین داخل سنگری رفتند و مشغول صحبت شدند. وقتی که بیرون آمدند. دیدم محمد حسین خیلی ناراحت است. از او سؤال کردم: «چی شد؟» گفت: «حاجی میگوید باید قرارگاه را خبر کنیم. بچه ها احتمالاً اسیر شده اند. چون لباس غواصی تنشان بوده احتمال شهید شدنشان ضعیف است. گفتم: «خب حالا تو میخواهی چه کار کنی؟ گفت: «هیچی من به قرارگاه خبر نمیدهم گفتم: «محمد حسین حاجی ناراحت میشود. گفت: «من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن میکنم فردا می گویم چه اتفاقی برایشان افتاده است. وقتی حاج قاسم رفت بچه ها دوباره جستجو را از سر گرفتند بعضی ها با دوربین توی آب را نگاه میکردند بعضی سوار بر قایق تا جایی که امکان داشت جلو می رفتند. چند نفر هم در اطراف خاکریز و کنار آن را می گشتند شب عده ای برای جستجوی دقیق تر خودشان را به محل گم شدن بچه ها رساندند، اما هیچ کدام از این کارها ثمری نداشت. من در فکر این بودم که امشب محمد حسین چطوری میخواهد تکلیف همه را روشن کند. روز بعد صبح زود داخل محوطه مقر بودیم که دیدم از دور صدایم میکند. رفتم پیشش با خوشحالی گفت: هم اکبر موسایی پور را دیدم هم صادقی راده گفتم: «کجا هستند؟» گفت: «جایی نیستند، من توی خواب آنها را دیدم. گفتم: «خب! چی شد؟» گفت: دیشب خواب دیدم که اکبر موسایی پور و حسین صادقی هر دو آمدند اکبر جلو بود و حسین پشت سرش چهره اکبر خیلی نورانی تر از حسین بود. می دانی چرا؟ گفتم: «چرا؟» گفت: «اگر گفتی؟» گفتم: «من نمی دانم.... خودت بگواه گفت: «اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمی شد، اما حسین این طور نبود، می خواند ولی اگر شبی خسته بود و نمی توانست، نمی خواند. یک دلیل دیگر هم دارد، می دانی؟ گفتم: «نه! نمی دانم.» گفت: «اکبر نامزد داشت دنبال قضیه ازدواج رفته و به تکلیفش عمل کرده بود. ولی صادقی نه من با بی حوصلگی گفتم حالا اصل مطلب را بگو چرا این قدر سؤال و جواب می کنی؟! اینها که اهمیتی ندارد بگو ببینم چه بلایی سرشان آمده استگفت: دیشب توی خواب دیدم که اکبر آمد و گفت: محمد حسین ناراحت نباشید؛ ما اسیر نشدیم و بر می گردیم. گفتم: «اگر اسیر نشدند. پس چه جوری بر می گردند؟ گفت: «احتمالاً شهید شده اند و جنازه هایشان را آب می آورد. گفتم: «حالا کی می آیند؟ گفت: «یکی شب دوازدهم میآید و دیگری هم شب سیزدهم گفتم: «مطمئنی؟
گفت: «خاطرت جمع باشد.» شب دوازدهم من مدام به فکر حرف محمد حسین بودم و لحظه شماری می کردم. از سر شب لب آب می رفتم و منطقه را نگاه می کردم. به این امید که خواب محمد حسین تعبیر شود و بچه ها بیایند، اما خبری نبود که نبود. اواخر شب دیگر ناامید و خسته داخل سنگر رفتم و خوابیدم حوالی ساعت چهار صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم گوشی را برداشتم، اکبر بختیاری مسئول خط بود. مضطرب و شتاب زده گفت: حاج مرتضی زود بیا اینجا یک چیزی روی آب به این سمت می آید. به سرعت از سنگر خارج شدم و خودم را به لب آب رساندم. حاج اکبر، مسئول خط، هم آنجا بود. محمد حسین هم لب ساحل منتظر ایستاده بود. مدتی صبر کردیم تا جسمی که روی آب بود جلو آمد خودش بود موسایی اولین کسی که جلورفت و به پیکر شهید موسایی دست زد محمد حسین بود. باورم نمی شد. درست شب دوازدهم، همان طور که محمد حسین پیش بینی کرده بود. شب سیزدهم حوالی ساعت دو یا سه بود که صادقی هم آمد. پیکرش را موجهای آب به ساحل آوردند. باور کردنش مشکل بود اما خواب محمد حسین تعبیر شده بود و بالاخره تکلیف لشکر و آن دو نفر مشخص گردید.