آیت الله بهاء الدینی:اگر#تفکر در زندگی انسان باشد، عبادات انسان، عمق بیشتری می یابد و حال#معنوی بهتری خواهد داشت. فکر است که بیداری صبحگاهی آدمی را عظمت می بخشد و به#تهجد و عبادات او بها میدهد. باید قبل از اذان صبح بیدار شویم و مدتی فکر کنیم تا آثار#معجزه آسای تفکر را دریابیم. اگر جای خلوت و#مکانی_مقدس را انتخاب کنیم برکات بیشتری خواهد داشت.....
باید بدانیم که فکور بودن، نقش ارزشمندی در رسیدن به#مقامات_معنوی دارد.
منبع:چشمه سار معرفت،ص۱۸۷
https://eitaa.com/joinchat/584450927Cd9c1eaa1ea
#معجزه
روایت حمید شفیعی
یک روز با محمد حسین برای انجام کاری رفته بودیم. معمولاً به خاطر شتابی که در کارها بود از لندکروز استفاده میکردیم، آن روز محمد حسین پشت فرمان بود با سرعتی حدود صد و سی یا صد و چهل توی جاده می رفت. یک دفعه من دیدم وانت آبی رنگی از سمت راست وارد جاده شد و درست مقابل ما توقف کرد. جاده باریک بود و به هیچ شکل نمی شد آن را رد نمود. حسین فوراً ترمز کرد. ولی چون سرعت ماشین زیاد بود بلافاصله متوقف نشدیم و ماشین هر لحظه به وانت آبی نزدیک تر میشد.
فکر کردم دیگر کار تمام است و الآن به شدت تصادف می کنیم. به همین دلیل سرم را میان دو دست گرفتم و در حالی که فریاد می زدم: «یا ابوالفضل!» روی پاهایم خم شدم. چشمانم را بستم و منتظر حادثه شدم، اما اتفاقی نیفتاد. ماشین بدون اینکه
به چیزی برخورد کند، متوقف شد. من چند لحظه در همان حالت صبر کرده سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم. در کمال تعجب دیدم کسی وسط جاده نیست. با خودم فکر کردم حتماً راننده با ماشین فرار کرده است. اطرافم را نگاه کردم، اما خبری از او نبود. منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به ما نزدیک یا از ما دور میشد به راحتی تا چند دقیقه دیده می شد. از محمد حسین پرسیدم پس این راننده و ماشین چه شدند؟
در حالی که نفس عمیقی میکشید گفت: او باید می رفت. متوجه حرفش نشدم. خواستم دوباره سؤال کنم که دیدم از ماشین پیاده شد. کنار جاده دو سجده شکر به جا آورد. وقتی دوباره سوار ماشین شد، گفتم: «بایدبگویی که او کجا رفت؟
گفت: «خب رفت دیگر.»
گفتم: «آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟! توی جاده و دشت به این صافی، حداقل نیم ساعت طول میکشد تا یک نفر از دید خارج شود. آن وقت چطور او در عرض چند ثانیه غیبش زد؟!
کمی اخم هایش را در هم کشید و گفت: «یک جمله می گویم و دیگر سؤال نکن» گفتم: «باشد، قبول»
گفت: «ببین! معجزه توی منطقه شامل حال همه می شود، این هم یکی از همین
معجزات بود که این بار شامل حال ما شد»
خواستم دوباره سؤال کنم که وسط حرفم پرید: «قرار شد دیگر چیزی نپرسی نمی توانستم سؤال کنم یعنی او دیگر حرفی نمی زد، اما مسئله همچنان برای من لا ينحل ماند و اصلا نفهمیدم آن اتفاق چه بود و آن ماشین چطور آمد و چطور
رفت؟!
https://eitaa.com/joinchat/584450927Cd9c1eaa1ea