eitaa logo
آشپزخانه مقاومت
342 دنبال‌کننده
355 عکس
83 ویدیو
0 فایل
آشپزخانه مقاومت،اتاق پشتیبانی جنگ که توسط زنان بر پا شده است. این پویش ذیل کارگروه امهات القدسommahatalqods@در بله هست کانال پیام رسان در بله http/ble.ir/ashpazkhane_moqavemat راه ارتباطی @ma_rezaii @gomnamm2121
مشاهده در ایتا
دانلود
آشپزخانه مقاومت
نقطه پایان حسرت 🔻 هر بار که مطالب کانال آشپزخانه مقاومت میخوندم، دلم میخواست منم مثل اون خانمها کاری بکنم، از طریق آشپزی، کاری که همه ما خانمها بلدیم... یه قدمی تو مسیری که علاقه دارم؛ بردارم مدتی فقط مطالب کانال میخوندم، با ذوق میخوندم اما فقط حسرتش تو دلم بود و میگفتم کاش تو محل ما هم خانمهایی بودن که اینکارو میکردن تا منم میرفتم باهاشون همکاری میکردم. دیدم اینطوری نمیشه تا کی فقط آرزو! اولین کاری که کردم لیست آشپزخانه های مقاومت نگاه کردم چندتاشون تا حدودی به ما نزدیک بودن، یه روز رفتم تا یکیشون که از بقیه نزدیکتر بود، حضوری ببینم؛ میخواستم منم راه و چاه کارو یاد بگیرم. از طریق مسئولشون با خانمهایی تو محل خودمون آشنا شدم که با هم جمع شده بودن و کارهای مشابهه می کردن ولی تا حالا میز فروش برای جبهه مقاومت نداشتن (خانمهای نهضت مادری؛ خانمهایی که با مواسات هدفهای بزرگی پیش میبردن) ما با هم شدیم یه تیم کامل اونا هماهنگ و جهادی فعالیت میکردن و من که علاقه به آشپزی داشتم بهشون اضافه شدم. همگی یه هدف مشترک داشتیم؛ یاری امام عصر که الان این یاری خلاصه شده بود تو یه آرمان بزرگ به نام فلسطین بسم الله گفتیم و شروع کردیم، میز مقاومت ما به همین سادگی شکل گرفت... من الویه و دسر، یکی از خانمها کیک خونگی، یکی سالاد ماکارونی، یکی هم فلافل آماده کرد اینا باهم شد محصولات فروش ما در جشنواره غذا که توی یه مدرسه برگزار شده بود. موقعی که الویه ها رو آماده میکردم همش نگران بودم فروش نره؛ حالا هزینه یه طرف، برکت خدا اگر دور ریخته بشه چی، بعد با خودم میگفتم؛ اگر هم فروش نرفت میبریم میدیم کسایی که نیازمندن، با این فکرا، ذهنمو آروم میکردم و به آشپزی ادامه میدادم. نتیجه عالی شد برای فروش، مسئول هماهنگی اشتباه کرده بود و ما یک ساعت دیرتر از شروع مراسم رسیدیم، کار فروش بقیه تموم شده بود و ما تازه میخواستیم شروع کنیم؛ حالا این فکر توی ذهنم پرسه میزد که بچه ها همه خریداشون کردن ما الکی اومدیم اینجا چرا اینطوری هماهنگ کردن ... ولی دسرهای روی میز 😍 انگار به همه چشمک میزد و تو همون لحظات اول بچه ها رو به سمت میز کشوند... زمان فروش هر لحظه‌اش برام تجربه بود به این فکر میکردم چطور قیمت تموم شده ی محصول پایین بیارم که هم قیمت برای خریدار پایین باشه و همه بتونن بخرن، و هم از کیفیت کم نشه خداروشکر بخش زیادی از محصولات تو همون زمان محدودی که داشتیم فروخته شد و باقیمونده هم در مسجد نزدیک مدرسه به فروش رسید... و این شد که به این رویا و آرزو پایان دادیم و شدیم یکی از تیم های آشپزخانه مقاومت که چند وقت یکبار با روشن کردن شعله اجاق هایمان یاد مقاومت را در خانه و محل زنده میکنیم... 🆔 @ashpazkhane_moqavemat
بسم الله الرحمن الرحیم بخش اول: اتّفاقی به همراه همسرم گذرم به طلافروشی افتاد. با اجازه از صاحب مغازه چندین دستبند را امتحان کردم ☺️ قصد خرید نداشتم فقط زیبایی‌شان مرا مسحور خود کرده بود! آن شب را تا صبح با حساب و کتاب و برنامه‌ریزی سپری کردم بلکه راهی پیدا کنم یکی از آن دوست‌داشتنی‌های زردرنگ را داشته باشم ☺️ بخش دوم: دو روز بعد از بخش اول! دارم تند تند ظرف‌ها را می‌شورم، یه عالمه کار دارم انجام دهم! فردا عازم سفر هستم... همزمان که ظرف می‌شورم نگاهم به مچِ خالی خودم می‌افتد! زمان می‌ایستد انگار! کجاست؟ طلایم کو؟ کمی طول می‌‌کشد تا یادم بیاید طلایم را فروخته ام! دلم می‌گیرد... دل است دیگر! چه‌کارش کنم؟ درست در همان لحظه هشدار قلبم به یادم می‌آورد که عشقی جان‌سوزتر و پرگدازتر قلبم را تصرّف کرده است! لبخندِ همراه با شوق روی لبانم می‌نشیند... اشک‌هایم از شوق جاری می‌شود... من فردا عازمِ سفر به لبنان هستم... من به زودی در وداع با بزرگ‌مرد تاریخ شرکت خواهم کرد... من همانم که مال و جانم را برای این سیّد بزرگ می‌دهم؟! آری! دستبند دیگر چیست؟ من آماده‌ام تا جانم را در راه این علمدارِ صدّیق بدهم... بخش سوم: تپش قلب گرفته‌ام... سه بار پروازها هماهنگ شد و قبل از پرواز از طرف لبنان لغو شد. اخبار ضدّ و نقیض کاروان خسته‌ام کرده است! مسئول کاروان می‌گوید : (( خانم فعلا حرکت نکن! کمی تامّل کن تا برنامه قطعی شود)) مگر من می‌توانم صبر کنم؟ من راه می‌افتم به سمت فرودگاه بصره. حتّی اگر سیّد عزیز من را دعوت نکند برای آخرین وداع... کوله ی سنگینم را حمل می‌کنم... از این شهر به آن شهر... از این پایانه به آن پایانه... بالاخره می‌رسم... از مسئولین کاروان جلو می‌آید و آداب خوش‌آمدگویی را به جا می‌آورد ولی در نگاهش ترحّم می‌بینم! نمی‌خواهد قلبم را بشکند... یکی از آقایان به دیگری می‌گوید متاسفانه همین الان اعلامِ رسمی شد سفر کاروان به علّت کارشکنی های آمریکا به طور کامل لغو شد و از همین راهی که آمده‌اید برگردید! امّا من می‌نشینم، با خنده سفره‌ی شام را پهن می‌کنم و دوستان را دعوت می‌کنم دور هم شام بخوریم. معلوم است که من امّید دارم! من این همه راه نیامده‌ام که برگردم... من می‌مانم... قلب من منتظر می‌ماند ! آماده‌ی تشرف به نجف و کربلا می‌شویم برای توسّل، بلکه ائمه علیهم السلام اجمعین گوشه‌چشمی به دل شکسته ما بکنند و راهی برایمان باز کنند... هنوز نرفته راه باز می‌شود! ۶۰ بلیط در اختیار کاروان ما قرار می‌گیرد 😍 امّا ما که ۱۶۰ نفر هستیم ! 😒 آقای دهقان می‌گوید راس ساعت ۱۲ بامداد قرعه کشی می‌کنیم! همهمه‌ای می‌شود، بدو بدو خانم‌ها و آقایان تجدید وضو می‌کنند، صدای زیارت عاشورا بلند می‌شود، بعضی ها به نماز ایستاده‌اند، هرچه استغاثه بلدند پیاده می‌کنند...از پشت پرده صدای هق هق بی‌وقفه‌ی آقایی بلند می‌شود. من دارم نماز امام زمان (عج) می‌خوانم. از خدا می‌خواهم ایشان را به حاجتش برساند... حاجت خودم را نیز زمزمه می‌کنم : (( خدایا توفیق تشییع سیّد را به تمام ایرانی‌ها عطا کن)) لحظه قرعه‌کشی فرا می‌رسد... آقایان همدیگر را بغل گرفته‌اند و خانم‌ها نیز... نتایج اعلام می‌شود... در بغل یکدیگر گریه می‌کنیم از شوق... از غم... از رفتن... از نرفتن... شاید باورش برایتان سخت باشد! ولی برنده و بازنده‌ی این قرعه‌کشی در آغوش هم اشک می‌ریختند و الحمدلله می‌گفتند! خوب می‌دانستیم که خود سیّد مهمانانش را دعوت کرده است... خوب می‌دانستم که من آنطور که باید شایسته و بایسته نبودم که دعوت نشدم.... بخش چهارم: دیگر دست خالی‌ام دلم را نمی‌لرزاند... ناراحتم بابت کوتاهی‌هایم... شهیدِ عزیزِ ما می‌شود با هم معامله کنیم؟ من عهد می‌بندم گفته‌هایت را عمل کنم. عهد ‌میبندی مرا رها نکنی؟ ممنون که لبخند می‌زنی و به من فرصت می‌دهی 😊 دوستانم را راهی فرودگاه می‌کنم و با کوله‌باری از امید و چشمانی گریان راهِ آمده را برمی‌گردم... قلب من منتظر می‌ماند ... بالاخره یک روزی من هم لایق می‌شوم 😊 🆔 @ashpazkhane_moqavemat