.
💥💥#دروغی_به_نام_رطب💥💥
حتما شما هم #روایت_جعلی "رطب" رو که به پیامبر اکرم (ص) نسبت دادن رو شنیدین (اگر نشنیدید میتونید خودتون از سایتها جستجو کنید🔍🔍🔍)
واماااااا پیامِ مثلا اخلاقیِ این افسانه👇
⚠️کسی که خطا و گناه داره، نمیتونه #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر بکنه، یا به عبارتی دیگر کسی که خودش عامل نیست، نمیتواند به دیگری امر و نهی کند🤫
واماااااا ضرب المثل این افسانه 👇
🌴رطب خورده، کی منع رطب کند🌴
حالا ما اومدیم در کتابی با عنوانِ #دروغی_به_نام_رطب، جعلی و ساختگی و نفوذی بودنِ اینو تفصیلا ثابت کردیم و با تلاشهای فراوان دوستان، توانستیم از کتابهای درسی دانش آموزان هم حذفش کنیم😍✌️
و گفتیم که این افسانه نه تنها با آیات، روایات، آموزه های اسلام و #عقل_سلیم هم خوانی نداره، بلکه بر ضد اونها هم هست❗️
✴️ اگر بینی که نابینا و چاه است، اگر خاموش بنشینی، گناه است (حتی اگر قبلا خودت درون چاه افتاده باشی و حتی اگر اون شخص نابینا هم نباشد، باز بر تو واجب است بهش تذکر بدی)
و بر طبق فتاوای صریح مراجع معظم تقلید، عامل بودنِ آمر، #شرط وجوب امر به معروف و نهی از منکر نیست📚
❇️ امیر المومنین علی علیه السلام در نهج البلاغه میفرمایند :
✨️وأمُر بِالمَعروف تَکُن مِن أهلِه...
🌱امر به معروف کن تا خود نیز اهلِ همان معروف شوی...
با اینکه #افسانه_رطب:
1 - سند ندارد❌
2 - متن عربی ندارد❌
3 - حتی متن فارسی معتبر هم ندارد❌
4 - دلالت هم ندارد❌
⚠️حتی رجال ندارد! حدیث نیست اصلا... حتی منقطع و معنعن و شاذ و مضطرب هم نیست ... #دروغ_است #دروغی_بزرگ⚠️
❌❌ولی با این حال باز عده ای در منابر و سخنرانی ها مدام تکرارش میکنن😐
یک مثال☝️
حدیث باید #راوی #متن و #دلالت داشته باشد تا از نظر ضعف و قوت، دسته بندی شود.
#افسانه_رطب در هیچ دسته حدیثی قرار نمیگیرد📑
👈 حالا که اینجوریه بد نیست چند حدیث از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) بخوانید 😊
1⃣ هرکس به عمد بر من دروغ بندد، جایگاهش آتش است🔥🔥🔥 (بحارالانوار، کنزالعمال و...)
2⃣ هر کس از قول من حدیثی را که فکر میکند دروغ است، نقل کند، یکی از دو دروغگوست🤥(کنزالعمال، امالی للطوسی و ...)
3⃣ هرکس برمن دروغ بندد، در دوزخ برایش خانه ای ساخته میشود که بچرد 🐑🍃🐄🍃(کنزالعمال)
4⃣ هرکس برای گمراه کردن مردم، به عمد برمن دروغ بندد، جایگاهش در آتش است😨😰 (کنزالعمال)
5⃣ بار خدایا! من برای آنان روا نمیدانم که بر من دروغ بندند! (کنزالعمال)
6⃣ از بزرگترین #گناهان_کبیره این است که کسی سخنی را به من نسبت دهد که من نگفتهام! (کنزالعمال)
پس از این به بعد ۲ کار را باید انجام بدهی👇👇
1 - خودت نقل دروغ نکنی
2 - همه جا روشنگری کنی #روشنگری_ّفعال
و امااااا مجازات دروغ بستن به پیامبر(ص) ⚖
1⃣ خدا و رسول را آزرده است ⚠️
2⃣ مردم را گمراه می کند⚠️
3⃣ حرام قطعی است⚠️
4⃣ روزه راباطل میکند⚠️
5⃣ جایگاهش دوزخ است⚠️
6⃣ ازبزرگترین گناهان کبیره است⚠️
🌷به امید روزی که با #همت_مضاعف همه ی مومنین، این افسانه دیگر در هیچ منبر و سخنرانی و گفتگویی تکرار نشود چرا که خروجیِ این دروغ بزرگ چیزی نیست جز :👇👇
1⃣ #بی_تفاوت_بودن مردم نسبت به گناهان و خطاهای علنی و آشکار یکدیگر ...❗️
2⃣ نداشتن #غیرت_دینی یا به عبارتی نداشتن حس مسئولیت پذیری اجتماعی ...❗️
3⃣ گسترش روزافزون گناهان و مفاسد در پیِ #سکوت و بی خیالی همه در مقابل خطاها و گناهان یکدیگر، با این توجیه واهی که من خودم خطا و ایراد دارم❗️
4⃣ و فراموش شدنِ بیش از پیشِ واجبات مهم و سرنوشت ساز دین اسلام ⚠️ یعنی #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر که بنا به فرمودهی مقام معظم رهبری، از ارکان اصلی جامعه اسلامی و #تمدن_عظیم_اسلامی هستند.
✍برگرفته از کتاب دروغی بنام رطب تالیف شده زیر نظر #دکتر_علی_تقوی
@askari_masjed1
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3773🌷
#آخرین_وعده_دیدار....
🌷روی پله نشسته بود. پوتینهایش را پوشید. گفتم: میشود نروی؟ درحالیکه بند پوتینش را میبست، گفت: چرا؟ ما که قبلاً حرفهایمان را زدیم. کنارش نشستم و گفتم: به خاطر من نرو! صورتم را بوسید و گفت: اتفاقاً به خاطر شما و همه مادرهای ایرانی میخواهم بروم. علیاکبر شهید شده بود و حالا تنها امیدم حسن بود. او هم پایش را در یک کفش کرد که باید برود. من را قانع کرد. اشک روی صورتم را پاک کردم. صورت حسن را بوسیدم و گفتم:...
🌷گفتم: مادر سلام من را به علیاکبر برسان. در همان اعزام، حسن هم شهید شد. وقتی میگفتم: نرو، میگفت که: اگر ما نرویم میآیند و شماها را با خودشان میبرند. برخی به حسن میگفتند: برادرت شهید شده این کافی نیست! میگفت: هر کسی رفته، وظیفه خودش را انجام داده است. جهاد هر کس برای خودش است. امروز واجب است که کنار برادران دینی و رزمنده خود باشم.
🌹خاطره ای به یاد برادران شهید علیاکبر و حسن حسنان
#راوی: خانم زیور شکراللهی مادر گرامی شهیدان
منبع: وب سایت اطلاع رسانی جوان آنلاین
@askari_masjed1
🌷 #با_شهدا_🌷
#طعم_خون_عراقی!💕
🌷وقتی در خط مقدم بودیم عراق برای اینکه شهر فاو را پس بگیرد اقدام به پاتکهای سنگینی میکرد و در آن زمان فرماندهان جنگ تصمیم گرفتند که یک حمله به قرارگاه تانک عراق در نزدیکی بصره انجام بشود تا این قرارگاه منهدم و کمی جلوی تکهای عراقیها گرفته شود. به همین دلیل شب ۲۸ بهمن ۱۳۶۴ با گردان حضرت قاسم ابن الحسن مأموریت داشتیم به اتفاق چند گردان دیگر به این قرارگاه ضربه بزنیم و برگردیم. این قرارگاه نزدیک جاده آسفالت منتهی به بصره قرار داشت. به اتفاق دو تن از دوستان با تعدادی گلوله آر.پی.جی تا ۵۰_۶۰ متری جاده آسفالت پیش رفتیم که بتوانیم تانکهایی را که پایین شانه جاده سنگر گرفته بودند و با گلوله مستقیم بچهها را میزدند منهدم کنیم.
🌷بعد از چندین شلیک به یکباره رگباری از تیربار تانک به سمت ما آمد که در همان لحظه من از ناحیه شکم و یکی از دوستان از ناحیه پا مجروح شدیم. در همانجا ماندم و دو تا از بچهها که یکی زخمی بود به عقب برگشتند. نمیدانم چقدر طول کشید ولی دیدم برادر علی اکبر سوری که با من و سالم بود و به عقب برگشته بود با یکی از همرزمان به نام حسین جابری که هم اکنون هر دو عزیز در کسوت جانبازی هستند آمدند که بنده را به عقب منتقل کنند اما، اینبار هر سه تیر خوردیم که من از ناحیه پای چپ مجدداً تیر خوردم و با توجه به شدت جراحات امکان همراهی دوستان نبود و همانجا ماندم. فردای عملیات که نیروهای عراقی برای پاکسازی خط آمدند با جسم غرق در خون من مواجه شدند.💕
🌷ابتدا فکر کردن من تمام کردهام. چندین بار از کنار من بیتفاوت گذشتن تا اینکه در یک لحظه که من به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم، دیدم چند عراقی بالای سر من هستند و بلند بلند عربی حرف میزنند و اشاره میکردند که بلند شوم اما متوجه شدند قادر به راه رفتن نیستم به همین خاطر با استفاده از سرشانههای لباسم من را تا سر جاده آسفالت کشیدند و در کنار سایر رزمندگان که مجروح یا اسیر شده بودند، قرار دادند. بعد از اینکه تمام زخمیهای شب عملیات را روی جاده آسفالت جمع کردند با چند دستگاه خودرو «ایفا» و در بدترین شرایط ممکن ما را به پشت خط منتقل کردند و در آنجا که بیمارستان صحرایی بود پانسمان اولیه کرده و به بیمارستان نیروی هوایی عراق در بصره اعزام کردند. یادم هست وقتی من را به اتاق عمل بردند یک نفر....
🌷یک نفر که فارسی صحبت میکرد پرسید: «گروه خونی تو چیه؟» گفتم: «آ مثبت» و درحالیکه یک کیسه خون در دستش بود گفت: «میدونی این چیه؟» گفتم: «بله خون است.» با تأکید گفت: «نه این خون عراقیه!» گفتم: «اشکالی نداره ما و شما برادر هستیم.» که دکتر عراقی گفت: «پس چرا اومدی جنگ؟» گفتم: «برای دفاع از وطنم اومدم.» و دیگه هیچی متوجه نشدم تا به گفته دوستانم پنج شب بیهوش بودم. بعد از دو روز ما را به سالنی در مجاورت فرودگاه منتقل کردند. در آنجا تمام مجروحین را با بدترین وضع روی زمین خوابانده بودند. بعد از چند روز با قطار به بغداد منتقل کردند و بعد از راه آهن سوار اتوبوس کردند قبل از بردن به سازمان استخبارات عراق ما را در شهر به نشانه پیروزی ارتش عراق بچرخانند....💕
#راوی: آزاده و جانباز سرافراز محمود نانکلی (ایشان زمانیکه ۱۶ سال داشتند و برای چهارمین بار به منطقه اعزام شده بودند، مدال جانبازی بر گردن آویختند و به اسارت دشمن بعثی درآمدند.) 💕
منبع: خبرگزاری ایسنا
@askari_masjed1
🌷 #با_شهدا🌷
#شهیدی_که_نمیخواست_شهید_شود!
🌷وقتی خبر شهادت مرتضی را به من دادند، گفتم: مرتضی شهادت را نمیخواست. مرتضی میخواست خدمت کند. اما همیشه میگفت اگر خدا انتخابم کند من نه نمیگویم. این را همیشه میگفت. اولین باری که بعد از عروسی مجروح شد گلوله تکتیرانداز به شکمش خورده بود و چند انگشت پایینتر از ناف شکاف عمیقی ایجاد کرده بود. خوب به یاد دارم مرتضی گفت: آن لحظه که تیر خوردم و افتادم حس کردم شهید شدم، چشمهایم را بستم.
🌷گفتم: مرتضی آن لحظه نگفتی پس فاطمه چه میشود؟ گفت: چرا گفتم اما بعد گفتم خدایی که فاطمه را به من داده خودش مراقب فاطمه خواهد بود و شهادتین را گفتم. وقتی ناراحت میشدم میگفت: من برای شهادت نمیروم اما اگر خدا برای ما شهادت را بخواهد من که نمیگویم نه! تمام فکر و ذکرش خدمت بود. یک بار در حرم حضرت رقیه (س) بودیم که همرزمان و دوستانش آن شعر معروف «منم میخوام برم، برم سرم بره» را میخواندند و سینه میزدند، من ناراحت شدم و به مرتضی....
🌷و به مرتضی پیام دادم بیا بیرون. گفت: چه شده؟ گفتم: من نمیخواهم تو این شعر را بخوانی! گفت: نمیخواندم، ایستاده بودم کنار و داشتم میخندیدم. گفتم: میخندیدی؟! به چی؟ میگفت: به دوستان. گفتم من نمیخواهم سرم برود، من میخواهم بروم بیتالمقدس نماز بخوانم، من میخواهم بروم آمریکا کار دارم، میخواهم بروم عربستان بجنگم، من میخواهم انتقام بگیرم. من تا ریشه اینها را نسوزانم نمیروم. آرمانش بیتالمقدس بود و از بین بردن تکفیریها.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید مدافع حرم مرتضی حسینپور
#راوی: خانم فاطمه کاظمی همسر گرامی شهید
@askari_masjed1
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#دلیل_آن_روز.... 💕
🌷هميشه وقتی قرار بود بمباران بشود، قبلاّ آژير به صدا درمیآمد. پدافندها آماده میشدند و برای امتحان، کمی شليک میکردند. مردم به پناهگاهها میدويدند و بعد، هواپيماها از راه میرسيدند. اما آن روز، اصلاّ از اين خبرها نبود. پانزده فروردين سال ۱۳۶۵ بود. من و برادرم داشتيم توی حياط، دوچرخه سواری میکرديم. يکمرتبه ديدم شيشهها خرد شدند و به زمين پاشيدند و پنجرهها از جا در آمدند. با تعجب برادرم را نگاه کردم و بعد دويدم طرف اتاق. پدر و مادر و خواهرهايم افتاده بودند روی زمين و پرده بزرگ پنجره، رويشان کشيده شده بود.
🌷روی پرده هم، پر از خرده شيشه بود. وقتی آنها از زير پرده در آمدند، همه دويديم طرف زيرزمين. اما زيرزمين هم زياد امن نبود. سقف ترک خورده بود و گچها داشتند میريختند. گرد و خاک زيادی همهجا را پوشانده بود و تازه آن موقع بود که صدای آژير بلند شد و بعد، ضدهوايیها هم به صدا در آمدند. تا «سفيد» شدن وضعيت، در پناهگاه مانديم. سر پدرم شکسته بود و خون میآمد. وقتی بيرون آمديم، ديديم....
🌷دیدیم محله شلوغ است. يکی گريه میکرد، يکی میدويد... امدادگرها پدرم را بردند بيمارستان. بعد، پدربزرگ و مادربزرگم سر رسيدند. دويدم و گريهکنان خودم را انداختم به اغوش آنها. آنها مرا بردند خانهشان. دو ساعت بعد، پدرم با سر باندپيچي شده برگشت. من همهاش به انفجار فکر میکردم و به اينکه چرا قبلش، آژير به صدا در نيامده است. مدتی بعد، همه چيز را فهميدم. آن روز، با موشک شهرمان را زده بودند.
#راوی: آقای محمدمرتضی بادامی
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🍃🌱🍃🌱
#سخنان ناب و زیبا
🌸🍂🍃🍁🍃🌸🍃🍂🍁
🍂
🍃🌸بزرگمهر وزیر دعوی دانستن زبان حیوانات می کرد و انوشیروان منتظر فرصتی بود
تا صدق آن را معلوم کند.
تا روزی که با هم برای گشت و گذار رفته بودند و پادشاه بر کنگره خرابه ای دو جغد کنار هم نگریست و با تمسخر از وزیر خواست که برود و ببیند چه می گویند.
بزرگمهر نزد جغدها رفت و بعد از لحظاتی برگشت و گفت:
قربان یکی از جغدها پسری دارد و نزد جغد دیگر که دختر دارد به خواستگاری آمده.🌸🍃
جغد صاحب دختر صد خرابه مهریه طلبید و جغد صاحب پسر به او گفت:
اگر زمانه چنین و سلطان زمان نیز همین باشد به عوض صد خرابه،
هزار خرابه پشت قباله دخترت اندازم.
🍃گر مَلک این باشد و این روزگار
🍃زین ده ویران دهمت صد هزار
@askari_masjed1