#گندمزار_طلائی
#قسمت_392
ماشین جلوی در بیمارستان توقف کرد.
سریع پیاده شدم.
به طرف در بیمارستان دویدم.
خودم را به اطلاعات رساندم.
خانم پرستار داشت با گوشی صحبت می کرد.
چند بار صداش زدم تا تماس را قطع کرد و گفت:
_بفرمایید.
_قادر ... گفتید قادر اینجاست.
_بله درسته. شما همسرشون هستید؟
_بله هستم. الان کجاست؟
_صبر کنید خانم. باید اینجا را امضاء کنید.
_کجارا؟
صدای یاسر را از پشت سرم شنیدم.
_خانم پرستار چه اتفاقی براش افتاده؟
با دهان باز به پرستار چشم دوخته بودم.
که گفت:
_ببینید هنوز مشخص نیست.
ایشون طی درگیری مجروح شدند.
الآن نیاز به عمل فوری دارند.
و چون خون زیادی ازشون رفته.
نیاز به خون هم دارند.
انگار پاهام جون نداشت وایسم.
همان جا سُر خوردم و افتادم روی زمین.
اشکم سرازیر شد.
_قادر. .ِ قادر من ....نه ... نه 😭
مینا خانم کنارم نشست و گفت:
_گندم جان! خودت را اذیت نکن.
ان شاءالله طوری نیست.
و بعد
یاسر برگه به دست کنارم نشست.
کلافه دستش را توی موهاش کشید و گفت:
_بهتره اول این فرم را پر کنید.
فرم را از دستش گرفتم. جان قادرم در خطر بود.
باید کاری می کردم.
فرم را که پر کردم. با بدختی از زمین پا شدم. روبه پرستار گفتم:
_می خوام ببینمش...من باید ببینمش😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_393
هر چه اصرار کردم اجازه ندادند؛ که ببینمش.
ناامید و داغون روی صندلی نشستم و اشک می ریختم.😭
یاسر دنبال کارهای قادر بود و این طرف و آن طرف می رفت.
مینا خانم حسین را به بغل داشت و کنارم نشسته بود و دلداریم می داد.
خسته بودم از گریه کردن و انتظار.
تمام آن سالها یی که با قادر از دواج کرده بودم؛ هروقت دیر می کرد؛ حالم بد می شد و نگران؛ منتظرش می ماندم.
و همیشه انتظار یک خبر بد را داشتم.
ولی نمی دونستم که شنیدنِ خبر بد؛ چقدر سخته. سخت اینه که پشتِ درِ اتاقِ عمل بی خبر باشی و عزیزِ دلت؛ دورنِ اتاق عمل.
لحظه ها به کندی می گذشت.
چند بار حسین بیدار شد و گریه کرد.
شیرش دادم و دوباره خوابید.
مینا خانم دلداریم می داد.
ولی فایده ای نداشت.😭
تا یاسر می آمد؛ می پرسیدم"چی شد؟ حالش چطوره؟"
واو سرش را پایین می انداخت و می گفت:
_خوب می شه. قادر مرد قوییه. حتما خوب می شه. نگران نباشید.
ولی نگرانی را در چشمانش می دیدم.
اصلا نمی دونم چند ساعت گذشت.
شاید یک عمر گذشت.😩
هوا روشن شده بود. ما هنوز منتظر بودیم. بالاخره از اتاق عمل بیرون آوردندش. وبه بخش مراقبت های ویژه منتقل کردند.
باز هم اجازه دیدنش را ندادند.
داشتم دیوانه می شدم. دیگه مطمئن شدم که حالش خیلی بده.
تمام راهروهای بیمارستان را زیر پا گذاشتم.
به تمام پزشک ها و پرستارها التماس کردم.
تا بالاخره اجازه دادند از پشت شیشه اتاقش بدون کوچک ترین سر و صدایی ببینمش.
با قلبی ناآرام؛ که خودم صدای بیقراریش را می شنیدم؛ پشت در اتاقش رفتم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
بی قرارو دلشکسته می نشینم گوشه ای
چشم می دوزم به در گاه تو بی ره توشه ای
همچو یک قایق که لنگر بر گِلم انداخته
غم به تنهایی بساطش بر دلم انداخته
هم دلم هم چشم و هم عقل وسرم بی واهمه
غرق در امواج ِغم گشته به بحری بی خاتمه
کاش امشب شود مهرت نصیب این دلم
تا چو پروانه پر گیرد رها گردداین دلم
درپناه خدا
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سلام_امام_زمانم 💔
کی می رسی از راه همه منتظریم
یک سال دگر هشتم شوال رسید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#هشتم_شوال #بقیع
#لعنت_بر_آل_سعود #لعنت_بر_وهابیت
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم۳ دقیقه ای👈بقیع
دلتنگی و دلشکستگی ما
وغربت اهل بیت پیامبر صلوات الله علیه وآله
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
ای نشسته صف اول! به عدالت برخیز
مانده بر شانه تو بار امانت برخیز
عَلم داد برافراز، که ملت هستند
دل به شاهینِ ترازوی عدالت بستند
همتت قطع ید دانهدُرشتان باشد
وای اگر دزدی از این قافله آسان باشد
وای اگر توصیه و نامه پذیرد قاضی
داد و بیداد اگر رشوه بگیرد قاضی
شکر کن، اینهمه نعمت نرود از دستت
قدر دان، فرصت خدمت نرود از دستت
💐#حدیث💐
☀️امام رضا علیه السلام☀️
ﺟﺰﺀ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺧﺎﻟﺺ ﺍﺳﺖ ﺑﻴﺰﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻴﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺒﻌﻴﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ «ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ» ﺭﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﻟﻌﻨﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﺮﮐﺰ ﺍﺳﻠﺎﻣﯽ ﭘﻨﺎﻩ ﺩﺍﺩﻧﺪ …ﻭﮐﻢﺧﺮﺩﺍﻥ(ﻭﺑﯽﺗﺸﺨﻴﺼﺎﻥ) ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮔﻤﺎﺭﺩﻧﺪ
امام رضا زندگی و اقتصاد📚