eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عیدتان مبارک 😍💐 ان شاءالله امشب همگی از امام ریوف عیدی بگیریم😍 و آقا برات کربلا بهمون بده 😍👌 از همه زائر های آقا امشب التماس دعای ویژه دارم 🌹 فرج مولامون عیدی امشبمون باشه✅ جهت تعجیل در فرجش صلوات اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر قامتی که سرو لب جو نمی شود هر صورتی که وجه هوالهو نمی شود هر پادشه که ضامن آهو نمی شود هر کس که نام اوست رضا، او نمی شود در طوس پاره تن احمد بود یکی آری رئوف آل محمد بود یکی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
(نذری)🌹 اسکناس ها را یکی یکی از قلکش بیرون آورد. با دقت آنها را باز کرد و روی هم گذاشت. با ذوق و شوق آنها را شمرد. خیلی بیشتر از آنچه فکر می کرد بودند. با خوشحالی آنها را برداشت و به آشپزخانه رفت. مادرش را صدا زد و گفت: "مامان جان ببینین چقدر پول دارم." مادرش خم شد. دستهای کوچکِ امین را در دست گرفت و بوسه ای به گونه اش زد و گفت: "آفرین پسرم. این نتیجه پس انداز کردنه. حالا می خوای باهاشون چه کار کنی؟" چشمانِ امین از خوشحالی برق زد و گفت: "باهم بریم بیرون، می خوام اسباب بازی بخرم." مادرش گفت: "صبر کن فردا به جمکران می ریم. می تونی آنجا خرید کنی." امین منتظر فردا بود. صبح زود به طرف جمکران حرکت کردند. امین مرتب اسکناس هایش را از جیبش بیرون می آورد و می شمرد. با خودش فکر می کرد که چه بخرد. وقتی رسیدند، اول برای خواندنِ نماز به مسجد جمکران رفتند. بعد راهی بازار شدند. امین مغازه های اسباب بازی فروشی را نگاه می کرد. صدایِ سرود به گوشش رسید. سرودِ دلنواز و زیبایی درباره امام زمان بود. کلماتِ شعر دلنشین چنان گوشش را نوازش داد که به طرفش رفت. با پدر و مادرش وارد فروشگاه کتاب شدند. امین به پدرش گفت: "بابا جان من می خوام سی دی وکتاب بخرم." پدرش لبخند زد و گفت: "آفرین خوبه." یک دفعه امین یادِ همکلاسی هایش افتاد. آنها باید برای نیمه شعبان سرود تمرین می کردند. اسکناس هایش را بیرون آورد. به آنها نگاه کرد. با خودش گفت:"اگر سی دی بخرم، پس اسباب بازی چی؟" از فروشگاه کتاب بیرون آمد. نگاهی به اسباب بازی ها کرد. دلش می خواست همه را بخرد. مادرش اورا صدا زد وگفت: "پسرم تو یه عالمه اسباب بازی داری. نیمه شعبان نزدیکه. من هر سال نذری شربت درست می کنم. تو هم می تونی نذری برای دوستانت سی دی وکتاب بخری. تازه بچه ها با این کار تو امام زمان را بهتر می شناسند." امین لبخند زد. به فروشگاه برگشت. تمام اسکناس هایش را داد و سی دی و کتاب خرید. در راه برگشت امین خیلی خوشحال بود. تا خانه ِکتابش را خواند. (فرجام.پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کنار قادر نشستم و حسین را روی پام نشاندم. زینب هم بیدار شد وآمد. کنار قادر نشست که مامان صداش کردو برد تا دست و روش را بشوره. نفس عمیقی کشیدم. چشمم به قادر افتاد که داشت با لبخند نگاهم می کرد.😊 استکان چای را نزدیکش گذاشتم و تعارفش کردم. تشکر کرد و گفت: _خدارا شکر که بهتر شدی. راستش خیلی خوشحالم. دیشب حالت خوب نبود. نشد درست وحسابی تولدت را تبریک بگم. خندیدم و گفتم: _بی خیال. مامان و زینب آمدند و کنارمون نشستند. قادر از جیبش جعبه کوچکی را در آورد و به طرفم گرفت وگفت: _تولدت مبارک. الهی که همیشه سلامت وشاد باشی.😊 با تعجب به جعبه نگاه کردم و گفتم: _وای قادر، این چیه؟ کِی گرفتی؟ با این وضعیتت.😳 خندید و گفت: _حالا باز کن ببین خوشت میاد؟ناقابله.😊 مامان هم بعد از مدتها لبخند زد و گفت: _مبارکت باشه دخترم. یک دفعه درباز شد و آبجی فاطمه و بچه ها هم آمدند با دسته گل و جعبه کیک. تعجبم بیشتر شد و گفتم: _اینجا چه خبره؟ این کارها را کِی انجام دادید.؟ دخترها شروع کردن به دست زدن و دوره ام کردند و تولدت مبارک خواندند. بعد از مدتها چهره همه خندان شده بود. باورم نمی شد. یک لحظه انگار بابا را دیدم که کنار اتاق ایستاده و داره بهم لبخند می زنه. صداش توی گوشم پیچید"تولدت مبارک. گندم طلاییِ من"😊 لبخند زدم و از شادی بابا شاد شدم. همه یکی یکی کادوهاشون را دادند. بچه ها بعد از مدت ها حسابی شادی کردند و خندیدند. قادر، همه برنامه ها را ردیف کرده بود. از قبل کادو گرفته بود. روزِقبل هم سفارش داده بود یکی از دوستاش کیک و دسته گل بگیره و بیاره. تعجب کردم چرا من هیچی متوجه نشدم. سرش را نزدیک آورد و گفت: _کجایی؟ خندیدم و گفتم: _همین جا.😊 خندید وگفت: _خدارا شکر که برگشتی اینجا. خیلی از ما دور بودی. دلم برات تنگ شده بود. تولد دوباره ات مبارک. 😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این چه حسی است که امشب به دلم پاداده به من کور چنین میل تماشا داده خانه حضرت موسی شده وادی بهشت گوئیا باز خدا حضرت عیسی داده مریم است اینکه در آغوش خود عیسی دارد یا خدا فاطمه را مولد زیبا داده چه کسی آمده که باز عطش آورده نکند باز خدا حضرت سقا داده نبی آمد، علی آمد، حسن آمد، نه حسین همه را دست خدا بر رخ او جا داده خوش بحال دل ماچون حرمش ایران است پرچم نوکریش فاطمه بر ما داده حرمت وادی طوراست که حاجت دارم خادم پیرحرم حاجت من را داده روز اول به تو و گنبد و گلدسته تو حضرت ذات احد نمره بالا داده صحن توصحن بهشت است خدایی چونکه نقشه صحن تورا حضرت زهرا داده مهدی نظری اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 دلتون شاد حاجاتتون روا در پناه خدا التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون