eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
135 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از همسفران مسیرآرامش
✍ و ... حضرت دلبر خواست؛ تا سیده بَطحا، عروسِ خانه‌ی طهٰ باشد ! عروسی که از دامانش، "کوثری" برای عالمیان حلول می‌کند، که تمام مسیر تاریخ را برای نیل به لحظه‌ی رستگاری‌اش، تدبیر خواهد نمود. در شرحِ عاشقانه هایشان، همین بس که محمّد "ص" فرمود: هیچ کس برای من خدیجه نمی‌شود💗 ! 🗓 دهمِ ربیع ، سالروز ازدواج خاتم الانبیا "حضرت محمد (ص)" و مادر مؤمنین "حضرت خدیجه کبری(س)" بر تمامی مسلمانان جهان مبارکباد💐😍🥰 ❣ @ezdevaj_t_masiri
4_5987612133532108047.mp3
3.49M
🎵فایــل صـــوتۍ ✅ 🎤حجـت السـلام دانشـــمند 💯 حتـــما گــوش‌ ڪنید‌ جالبه! 🏡@Khanehtma
هدایت شده از علیرضا پناهیان
10.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴تشکر از رئیس جمهور به خاطر توصیه به برخوردی اقناعی درباره واکسن 🔻از صدا و سیما تقاضا می‌کنم از شیوۀ غلط تبلیغات در موضوع کرونا دست بردارد @Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم دست خط برادرم بود تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد... چقدر،دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبودحالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت و ای کاش  نشانیِ خانه ی خدا را بلد بود تا پنجره هایش را به سنگ میبستم در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده!بیچاره صوفی پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده اما چطور؟مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس.عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد:هییییس آروم باش صوفی یکی از عکسها رو برداشت و خوب نگاهش کرد:بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هردومون میمردیم نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض:مادربزرگم همیشه میگفت،به درد رویاهات که نخوری گاهی تو بیست سالگی ،گاهی تو چهل سالگی میری تو کمای زندگی! اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا نگاهش کردم چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد 🌾🌼🌾🌼🌾 ✍و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد چه با انگیزه چه بی انگیزه تکانی خوردم:خب بقیه ماجرا؟ مکث کرد:اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم درست مثله بقیه ی مردها انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود یه زمانی زنش بودم یه زمانی بریدم از خوونوادم واسه داشتنش اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم دود شدم حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره نمیتونی درک کنی چی میگم منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ  کمریشو، کشیدمش بیرون اصلا تو حال خودش نبود چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش اما اما نشد نتونستم من مثله برادرت نبودم؛من صوفیا بودم صوفی! ترسیدم به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم:رفت گذاشتم که بره خیلی راحت منو زنشو کسی که میگفت عاشقشه گذاشت و رفت به صورتم چشم دوخت دستی به گلویش کشید:اون شب جهنم بود فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح داشتم دیوونه میشدم اصلا درکشون نمیکردم اصولشون رو نمیفهمیدم هنوز هم نفهمیدم تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم  آورد سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن پوشیه ها از صورتشون افتاد شناختمشون دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو خندید خنده اش کامم را تلخ کرد طعمی شبیه بادامِ نم کشیده: دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه شون دیدن چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن سربازهای داعش هم این دو تا رو به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود... ⏪ ... @asraredarun
هدایت شده از میوه دل من
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ 🌹 سینا و طاها، تشت آبی را در حیاط گذاشته بودند. قایق کاغذی را در آن انداختند. هر دو خم شدند و به قایق فوت کردند. وقتی سینا فوت می کرد، قایق به طرفِ طاها می رفت. وقتی طاها فوت می کرد، قایق به طرف سینا می رفت. هر دو می‌خندیدند. زهرا با شلنگ آب، حیاط را می شست. رو به آنها کرد و گفت: -دوقلوهای افسانه‌ای لطفا برید کنار داره سیل میاد. بچه‌ها تشت آب را کناری کشیدند. سینا خندید و گفت: -آبجی خانم، شلنگ را بده به من. زهرا شلنگ را محکم‌تر چسبید و گفت: -چون من از شما بزرگترم و امسال میرم مدرسه، کارهای بزرگ را من باید انجام بدم. زهرا همه جا را با آب شست. مادر، زهرا را صدا کرد. شلنگ را انداخت و به آشپزخانه رفت. مادر به زهرا گفت: - دخترم، من کار دارم، سبزی‌ها را بشوی. زهرا شیر آب را باز کرد. سبزی ها را زیر آن گذاشت. سینا داد زد: - آبجی بیا، قایقم غرق شد. زهرا، شیر آب را باز گذاشت و رفت. مادر، اتاق را مرتب کرد و برگشت. شیر آب را بست. زهرا و سینا و طاها، هنوز قایق بازی می‌کردند. مادر، سبد لباس‌ها را به حیاط برد. به طرف طنابی که در حیاط بسته بود، رفت. صدای شُر شُر آب را شنید. شلنگ را برداشت. شیر آب را بست و به زهرا گفت: -مثل اینکه یادت رفته شیر آب را ببندی. شب که بابا برگشت. بچه ها جلوی در دویدند و سلام دادند. بابا جوابشان را داد و آن ها را بوسید. بچه ها به دستش نگاه کردند. سینا گفت: -بابا امشب هم ماهی نداریم. طاها گفت: - یعنی شام نداریم. بابا آهسته گفت: - نه نداریم. چون رودخانه آب ندارد. (فرجام پور) ╭┅───🌸—————┅╮ @tavalodtahaftsalegy ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 🌹 در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با 👇 ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️سیاست‌های زنانه ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه ✴️مسائل اعتقادی (فرجام‌پور) جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @masoomi56 مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 کانال فرم های مشاوره https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
هدایت شده از فرم های مشاوره استاد فرجام پور
سلام استاد فرجام پور عزیز باتمام وجودم سپاسگذارم ازشما که با راهنمایی خالصانه و بی دریغ خودتون موجب آرامش خاطرم شدید چقدر دلم رو آروم کردید حقیقتا ترس عجیبی در دلم بود اما با نفس گرم خودتون ایمنی بخش روح و جانم شدید ممنونم که چون فانوس،نور و روشنی بخشیدید و راه درست رو دلسوزانه نشونم دادید خداروشکر برای حضور شما خوبان که چنین عاقل و خردمندید،وجود شما و کانال راه بخش شما نجات بخش ماست،نعمت بزرگی هستید. در هرصورت برای وقتی که اینطور بی منت برای ما می گذارید کمال تشکر رو دارم 🙏🙏🙏 خدا شمارو برای ما حفظ کنه....🤲 خدا را شکر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ خرد هرکجا گنجی آرد پدید ز نام خدا سازد آن را کلید به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم خدایی که داننده رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست الهی به امید تو💚 سلام و صبحتون بخیر🌹 @asraredarun ┄┅─✵💝✵─┅┄