#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_25
امید و محسن همزمان از جا بلند شدند که استاد تهرانی با تحکم گفت: "هر دوتون بشینید و گوش کنید."
آنها با تعلل، اول به هم نگاه کردند و بعد به استاد. سپس آرام نشستند.
استاد تهرانی در حالی که با خودکار طلایی اش روی کاغذ چیزهایی می نوشت و خط خطی می کرد سرش را پایین انداخت و به آنها گفت که هر دوشان برای او اهمیت دارند و به لیاقت هر دو نفر آنها ایمان دارد. بعد حرفی زد که امید و محسن را بیشتر مبهوت کرد. او گفت اصلا این پروژه را به شرطی به آنها می دهد که هر دو باهم کار کنند.
امید و محسن نگاهی به هم اندختند. بعد از چند لحظه سکوت، استاد تهرانی خودکارش را زمین گذاشت و پرسید: "خب! حالا چی می گید؟"
از هیچ کدام صدایی نیامد. استاد لبخندی زد و گفت: "خوب دیگه، از قدیم گفتن، سکوت علامت رضایته. آره این جوری خیلی بهتره. خیالم از اجرای کار راحت تر می شه. امیدوارم تمام تلاشتونو بکنید و منم سربلندم بشم."
بعد از منشی خواست که چای و شیرینی بیاورد.
آنها همچنان ساکت بودند. هر دو نفرشان به نحوی به این پروژه احتیاج داشتند. محسن به خاطر مشکلات مالی و امید به خاطر خانواده اش.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_26
این اتفاق برای هردوشان خوشایند بود. هم امید از برزخی که داشت نجات پیدا می کرد و هم محسن می توانست کمک خرجی داشته باشن.
کمی صحبت کردند و قرار شد محسن به دانشگاه برگردد و کارهای بسیج را سامان بدهد و عصر مجددا جلسه ای داشته باشند و برای اجرا، برنامه ریزی کنند.
نزدیکی های غروب جلسه شان تمام شد. از ساختمان بیرون آمدند. هوا رو به خنکی می رفت و با این اتفاقی که پیش آمده بود، حس خوبی به امید می داد. ریه هایش را از اکسیژن پرکرد و نفس عمیقی کشید و لبخند کوچکی روی لب هایش نشست.
محسن پشت سرم بیرون آمد و دستش را روی شانه او گذاشت و پرسید: " چه طوری؟"
امید آرام برگشت. دست محسن را از شانه اش برداشت و با هر دو دستش به گرمی فشرد و گفت: "بهتر از اونی که فکرشو بکنی."
محسن خندید و گفت: "خوب خدارو شکر. از فردا خیلی کار داریم رفیق، بهتره امشب حسابی استراحت کنی. صبح می بینمت."
خدا حافظی کرد و خواست برود که امید صدایش کرد و گفت که او را به منزل می رساند. محسن ابتدا قبول نکرد؛ اما در برابر اصرارهای امید، نتوانست مقاومت کند.
مسیر طولانی بود ولی امید سرحال و سرخوش، رانندگی می کرد.
هنوز مدتی نگذشته بود که با انگشتش دکمه دستگاه پخش اتومبیل را فشرد و آن را روشن کرد.
موسیقی بلند شد و به دنبالش صدای خواننده زنی در فضای اتومبیل پیچید. محسن انگار آب جوش رویش ریخته باشند! آرام گفت: "ببخش امید جان، مردونه شو نداری؟"
بعد با لبخند به پخش، اشاره کرد. امید منظورش را فهمید؛ خم شد و دستگاه را خاموش کرد. از حرف محسن خنده اش گرفت. محسن هم خندید و تا رسیدن به خانه با هم صحبت کردند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام خوب هستین به خانم فرجام پور، بگید ک این دو روز رو دارم با روش ایشون پیش میرم فعلا ک همه چیز آروم و عالیه😁
واقعا دستشون طلا یه امید بخش هستن تو زندگیمون❤️❤️❤️❤️❤️❤️
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
سلام امام زمانم🌹
سلام صبحتون پر نور🌺
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
بهترین مردم کسی است که خود را وقف در راه خدا کند، با دشمنان خدا جهاد نماید و خواهان مرگ و شهادت در صحنههای نبرد است. ✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
ما انسان ها مثل مدادرنگی هستیم
شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم
اما روزی برای کامل کردن نقاشیمان،
به دنبال هم خواهیم گشت👌
یکدیگر را دوست بداریم
و از کنار هم بودن لذت ببریم💞
یادمان باشد،
خیلی زود دیر می شود✅
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام عزیزان شبتون بخیر🌺
ایام به کام
و دلتون خوش باشد ان شاءالله🌺🌺🌺
حال و احوالتون چطوره؟
البته یادم هست
که قول دادم
تربیت فرزند زیر هفت سال هم داشته باشیم✅
و حتما به زودی اماده می کنم
ان شاءالله
خب
اول یک #سوال
اولین سوالها را پاسخ خواهم داد
بزرگترین دغدغه تون در بحث همسرداری چیه⁉️⁉️⁉️
یا به زبان ساده تر
مایلید درباره چه مشکلی در همسرداری صحبت کنیم⁉️⁉️
لطفا زودتر پاسخ بدید
می تونید جواب سوال را برای ادمین بفرستید👇👇
@asheqemola
یا ناشناس پاسخ بدید👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013