مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#دوره_های_آموزشی_اسرار_درون👇👇 💞#دوره_اسرار_زناشویی💞 یا سواد جنسی 👈ناگفتنی های زناشویی بی پرده، ب
بعدا حسرتش را نخورید👌👆
فرصتها مثل برق و باد می گذره✅
@ostad_shojae 4_6008133882409390170.mp3
زمان:
حجم:
10.63M
مجموعه #یاد_خدا ۴۴
#استاد_شجاعی | #استاد_فرحزاد
√ شما برای مرگ چقدر آمادهاید؟
اگر بگویند صبح فردا از دنیا میروید، در شما چه حالتی ایجاد میشود؟
آمادگی در هر لحظه یعنی چه؟
چطور میشود هر لحظه برای این اتفاق آماده بود؟
@ostad_shojae | montazer.ir
15.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💯تفاوتهای قابل توجه عشق و هوس و وابستگی...
💕در عشق شرط وجود ندارد. ☝️
#دکتر_سعید_عزیزی
#عشق
#وابستگی
#همسرداری💞
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#بوسه از دستان
دست همسرتان رابه آرامی تا پیش لبهایتان بالا بیاوریدسپس به اهستگی لب خودرا بر پشت دست همسرتان لمس دهید«منظور اینه که ماچ کنِید».
البته حالت قدیمی این نوع بوسه به حالت تعظیم وار بود که نمایش دهنده تسلیم مرد در برابر زن بود.که در فرهنگ غنی ایران معمول بود زیرا #احترام به همسر جز اصلی روابط زن و شوهر بود.
#همسرداری
#زناشویی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
29.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرق بین عشق و هوس!
❤️#بخاطرعشق
🎙 #شهرام_اسلامی
#همسرداری💞
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
♡••࿐
#دلبرانه😍💞
از وقتی تو ❣
برآورده شدی ❣
دیگه آرزویی نکردم...❣
عاشقتم تا ابد #زندگیم،،،😘❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_بار
#قسمت_263
مسیر زیاد طولانی نبود خیلی زود به قرارگاه رسیدند.
همه پیاده شدند. آقای سرابی به طرفِ امید رفت و گفت:" می خوای کمکتون کنم؟"
امید عصایش را جا به جا کرد و گفت:" ممنونم. میام."
زهرا جلو رفت و گفت:" برادر بگذار کمکت کنند. این طوری کمتر اذیت می شی. خیال منم راحت تره.:"امید لبخند زد و گفت:" خواهر خیالت راحت باشه." و هردو خندیدند. زینب کناری ایستاده بود و آن ها را می نگریست. زهرا به او اشاره کرد و گفت:" از وقتی که فهمیده ما با هم خواهر و برادریم، یه کم حسودیش می شه." زینب لبخند زد و گفت:" نخیرم! حسودیم نمی شه. فقط حسرت می خورم. کاش منم برادر داشتم." همه با هم خندیدند. محسن و آقای سرابی درباره اوضاع ارودگاه صحبت می کردند. امید آرام آرام قدم برمی داشت. زهرا و زینب پا به پایش می رفتند. تا به محل اقامت رسیدند. ارودگاهِ بسیج، که برای اسکانِ مسافرانِ تابستانی که از طرف بسیجِ ارگان ها به جنوب می آمدند، آماده شده بود. امید نگاهی به تابلو کرد و گفت:" چرا اینجا؟ حد اقل اگر هتل نمی رفتید، می آمدید پیش ما. از اینجا بهتره. چطوری اینجا دوام میارید."
زهرا گفت:" فضای خوبی داره. مخصوصا که مناطقِ جنگیه. آدم حال و هوای رزمنده ها را درک می کنه. بوی رزمنده ها و شهدا را می ده."
با شنیدنِ نام شهدا، امید یادِ محمد افتاد. با اینکه از زندگی او و مادرش اطلاعاتی به دست آورده بود؛ ولی دلش می خواست، بیشتر او را بشناسد. شخصیتِ او برایش خیلی جالب بود. شاید این چند روز که زهرا کنارش بود، فرصت خوبی برای یافتنِ پاسخِ پرسش هایش باشد.
درونِ اتاقِ نگهبانی روبروی کولر نشستند. تا همه آماده و سوارِ اتوبوس شدند. جمعی از چند دانشجویِ دختر و پسر و چند تن از اساتید.
با اینکه اول صبح بود ولی گرما بیداد می کرد.
امید به کمک محسن و آقای سرابی به زحمت وارد اتوبوس شد و روی صندلی نشست. دیدنِ این جوان ها با لباس بسیج و ذوق و شوقشان برای رفتنِ مناطقِ جنگی، اورا به یادِ خاطراتِ حاج صابر انداخت. نفس عمیقی کشید. چشمانش را روی هم فشرد و دوباره باز کرد. گویی به عینه شاهد تمامِ آن صحنه ها و دلاوری ها بود. با وجودِ سختی راه و گرمای هوا، درد ِ پایش، برای دیدنِ مناطقِ عملیاتی ذوق زده بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_264
دخترها چند ردیف آخرِاتوبوس نشسته بودند.
امید ردیف اول نشست و پایش را روی صندلی کناریش گذاشت.
محسن و آقای سرابی پشتِ سرش نشستند. محسن سرش را جلو آورد و با امید صحبت می کرد.
بقیه جوان ها که اکثرا تیپِ بسیجی داشتند، دو به دو صحبت می کردند.
راننده پخش را روشن کرد. صدای نوحه ی آهنگران در فضا پیچید.
محسن به صندلی تکیه داد و همنوا با بقیه نوحه را زمزمه کرد.
"هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله ..."
امید چشمانش را روی هم گذاشت.
حالِ عجیبی داشت. اینجا میانِ این جوان ها، در این دشت های داغ و بی آب و علف، چه می خواست؟ به دنبالِ کدامین گمگشته، در به در بیابان ها شده بود؟ این خاک، این جوان ها، این اتوبوسی که هرگز تصور نمی کرد، روزی سوار شود؟ چه برسرش آمده که الان به جای اینکه زیرِ بادِ کولر، در دفترِ کارش باشد؛ آواره این دشت شده؟
چشمانش را باز کرد. چشم دوخت به دشتی که از شدتِ گرما، گویی خاکش می جوشید. باید دنبال چه بگردد؟ چه چیزی اینجاست که او را بی اختیار به خود جذب کرده؟ تمامِ معادلاتش، به هم ریخته بود. تا چند ماهِ پیش، خوابِ اینجا آمدن را هم نمی دید.
نوای دلنشین نوحه ای که دستِ جمع می خواندند، به جسم و روحش آرامش می داد. این آرامش را نمی توانست انکار کند. چه برسرش آمده بود که با این نوا و در کنارِ این جوان ها و در این دشت، آرام گرفته بود.
دستانش را بالا آورد و روبروی صورتش گرفت. از عرق سرد و سرمای دستش خبری نبود. مدت ها بود که خبری نبود.
این یعنی چه؟ باز چشمانش را بست. باید فکر می کرد. باید از نو باورهایش را مرور می کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490