#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_261
تماس را وصل کرد و سلام داد.
زهرا به گرمی جوابش را داد و حالش را پرسید. از وقتی که متوجه شده بودند ک با هم خواهر و برادر هستند، مرتب با یکدیگر در تماس بودند.
حس خوبی داشت که خواهری چون زهرا دارد و حسرت می خورد که چرا از روز اول این قضیه را نمی دانست. چقدر جای یک خواهر دلسوز در زندگیش خالی بود.
ولی حالا هر بار با شنیدن صدایش، خوشحال می شد. و خوشحال تر از این بود که می تواند به راحتی با او صحبت کند و دردِ دلش را بگوید.
بعد از کمی احوالپرسی، زهرا خواست خداحافظی کند که امید پرسید:"وقت داری چند تا سؤال ازت بپرسم؟"
زهرا با مهربانی گفت:" البته که برای برادرم همیشه فرصت دارم."
امید خندید و گفت:" ممنونم. یه مسائلی ذهنم رو درگیر کرده. شاید بتونی کمکم کنی. من می پرسم؛ اگر الان هم جواب آماده نداری بعدا جواب بده. درباره انسانه. یعنی ما آدم ها. مگر نه اینکه ما یه موجود مادی هستیم. چه طور می شه که بعضی ها نیازهای مادی شون را زیر پا می گذارند. مثلا کسانی که رفتند جنگ و شهید شدند. یا پدر خودت، خیلی راحت شما را رها کرد و رفت جنگ. چطوری می شه این کار رو کرد؟ اصلا با حساب و کتاب جور در نمیاد."
زهرا گفت:" بله درست می گی با هیچ حساب و کتابی جور در نمیاد. توی هیچ قانونی نمی گنجه. ولی هست. خودت هم داری می بینی. ولی چطوری اش را اجازه بده وقتی اومدم اونجا بهت می گم."
امید با تعجب گفت:" چی؟! اینجا؟! مگه قراره بیاید اینجا؟!"
زهرا خندید و گفت:" بله قراره ما بیایم اونجا."
امید گفت:" چه خوب! کِی؟ با کی؟"
زهرا گفت:" با بچه های دانشگاه. الان که درس هامون کمی سبکه، تصمیم گرفتیم باهم بیام بازدید مناطق جنگی. حتما به شما هم سر می زنیم. اصلا یه پیشنهاد، گچ پات رو که فردا باز می کنی، تا هفته دیگه هم که ما برسیم حتما بهتر شدی، میایم دنبالت با هم بریم."
امید با لبخندی که از ته دلش بود، گفت:" وای از این بهتر نمی شه. ما هم تا هفته دیگه کارمون سبک می شه. مشتاقانه منتظرتونم."
بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد.
سرش را توی بالش فرو کرد و نفس عمیقی کشید. زهرا هم مثلِ پدرش پر انرژی و شاد بود. همیشه باعث شادی اطرافیانش می شد. چشمانش را بست. بیصبرانه منتظرِ آمدنشان ماند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_262
با احتیاط پایش را روی زمین گذاشت.
هنوز درد داشت و به راحتی نمی توانست راه برود. محسن جلو آمد و دستش را گرفت. امید نگاهی به او کرد و گفت:" ممنونم. ولی می خوام خودم راه برم." محسن کنار ایستاد و گفت:" برادر مواظب باش. حالا حالا باید احتیاط کنی."
بعد عصا را به دستش را داد و گفت:" حدِاقل این را بگیر."
امید عصا را گرفت و آهسته به سمت نگهبان راه افتاد. نگهبان با دیدنش جلو آمد. که صدای بوق اتومبیلی را شنید. برگشت و در را باز کرد.
امید جلو رفت. چشمانش با دیدنِ زهرا و زینب برق زد.
آن ها از تاکسی پیاده شدند. جلو تر رفت که پشت سرشان، آقای سرابی با سر و وضعی آراسته نزدیک آمد.
با خوشرویی جلو آمد و با امید و محسن دست داد و احوالپرسی کرد. زهرا و زینب هم جلو آمدند و احوالپرسی کردند. زهرا به پای امید نگاه کرد و گفت:" خدا را شکر، حالت چقدر خوب شده."
امید لبخند زد و گفت:" بله خوبم."
محسن با آقای سرابی مشغول صحبت شد. زهرا نگاهی به اطراف نگاه کرد و گفت:" جاتون هم خوبه. فقط خیلی گرمه."
امید نگاهی به چادر زهرا انداخت و گفت:" بله گرمه. مخصوصا برای شما. بریم داخل کولر هست."
زهرا گفت:" نه دیگه فرصت نداریم. بچه ها منتظرند. باید زودتر بریم."
امید محسن را صدا زد و گفت:" بهتره بریم. خانم ها گرمشونه."
محسن، سوئیچ را از جیبش در آورد و گفت:" چشم مهندس."
به سمت اتومبیل رفت و روشنش کرد. همه سوار شدند و به سمتِ مسیری که زهرا گفته بود، راه افتادند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
#نظر_شما
سلام خانوم فرجام پور...
ممنونم از اصلاح تغذیتون خیلی حاله روحیم بهتر شده..تو معدمم احساس سبکی میکنم دیگه معدم ورم نداره..
با کمک شما تونستم طبع خودمو بشناسم و بدونم چه غذاهایی برام خوبه و چه غذاهایی رو نباید بخورم و این موضوع حالمو بهتر کرده و تو عبادتم هم لذت بیشتری میبرم..در آخر خیلی ازتون ممنونم ان شاءالله خیر دنیا و آخرت نصیبتون بشه و خداوند بهتون سلامتی و طول عمر با عزت بده...🥰🥰🙏🙏🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر🌺
هر چه هست لطف خداست🌺
ای دی منشی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇
@asheqemola
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#دوره_های_آموزشی_اسرار_درون👇👇
💞#دوره_اسرار_زناشویی💞
یا
سواد جنسی
👈ناگفتنی های زناشویی بی پرده،
به همراه پی دی اف تصویری،
آموزش هر آنچه نیاز است یک خانم متاهل بداند،
صفر تا صد یک رابطه درست و اصولی
و کلی مطلب مهم ...💞
💔#دوره_اسرار_ارتباط_موفق
یا
سواد عاطفی💞
👈نحوه صحیح ارتباط گیری با دیگران.
خودشناسی.
انتخاب صحیح.
نحوه رفتار صحیح با خود و دیگران و...💕
👼#دوره_تربیت_جنسی کودک و نوجوان
👈شروع تربیت جنسی
آموزش صحیح به کودک و نوجوان
مشکلات دوران بلوغ
اصلاح مزاج دوران بلوغ و ...
هر کدام از دوره ها با ۷۰/۰ تخفیف عیدانه عرضه می شود✅
ادمین ثبت نام👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
خانم های عزیز از تخفیف جا نمونید👏👏👏🎁🎁🎁
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلام امام زمانم🌺
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
هر لحظه ای که بر فرزند آدم بگذرد و او به یاد خدا نباشد روز قیامت حسرتش را خواهد خورد.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
♥️🍃#انگیزشی💪
زغال های خاموش را کنار زغالهای
روشن می گذارند تا روشن شود.
چون همنشینی اثر دارد. پس آدمی را
انتخاب کنید که به شما انرژی ببخشد.
اگه میخوای موفق بشی با آدم موفق
همنشین شو.....
با یاری خدا پیش به سوی موفقیت💪
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 عاشق مهربان میشود
🔹اگر عاشقانه دینداری کنی، دلت برای گناهکاران میسوزه
🔹امام حسین(ع) حتی به عمر سعد هم محبت کرد! به من و شما چقدر محبت داره؟!
🔹هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی، یعنی کسی هست که من کمکش کنم؟
#تصویری
@Panahian_ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#دوره_های_آموزشی_اسرار_درون👇👇 💞#دوره_اسرار_زناشویی💞 یا سواد جنسی 👈ناگفتنی های زناشویی بی پرده، ب
بعدا حسرتش را نخورید👌👆
فرصتها مثل برق و باد می گذره✅
4_6008133882409390170.mp3
10.63M
مجموعه #یاد_خدا ۴۴
#استاد_شجاعی | #استاد_فرحزاد
√ شما برای مرگ چقدر آمادهاید؟
اگر بگویند صبح فردا از دنیا میروید، در شما چه حالتی ایجاد میشود؟
آمادگی در هر لحظه یعنی چه؟
چطور میشود هر لحظه برای این اتفاق آماده بود؟
@ostad_shojae | montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯تفاوتهای قابل توجه عشق و هوس و وابستگی...
💕در عشق شرط وجود ندارد. ☝️
#دکتر_سعید_عزیزی
#عشق
#وابستگی
#همسرداری💞
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#بوسه از دستان
دست همسرتان رابه آرامی تا پیش لبهایتان بالا بیاوریدسپس به اهستگی لب خودرا بر پشت دست همسرتان لمس دهید«منظور اینه که ماچ کنِید».
البته حالت قدیمی این نوع بوسه به حالت تعظیم وار بود که نمایش دهنده تسلیم مرد در برابر زن بود.که در فرهنگ غنی ایران معمول بود زیرا #احترام به همسر جز اصلی روابط زن و شوهر بود.
#همسرداری
#زناشویی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
29.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرق بین عشق و هوس!
❤️#بخاطرعشق
🎙 #شهرام_اسلامی
#همسرداری💞
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
♡••࿐
#دلبرانه😍💞
از وقتی تو ❣
برآورده شدی ❣
دیگه آرزویی نکردم...❣
عاشقتم تا ابد #زندگیم،،،😘❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_بار
#قسمت_263
مسیر زیاد طولانی نبود خیلی زود به قرارگاه رسیدند.
همه پیاده شدند. آقای سرابی به طرفِ امید رفت و گفت:" می خوای کمکتون کنم؟"
امید عصایش را جا به جا کرد و گفت:" ممنونم. میام."
زهرا جلو رفت و گفت:" برادر بگذار کمکت کنند. این طوری کمتر اذیت می شی. خیال منم راحت تره.:"امید لبخند زد و گفت:" خواهر خیالت راحت باشه." و هردو خندیدند. زینب کناری ایستاده بود و آن ها را می نگریست. زهرا به او اشاره کرد و گفت:" از وقتی که فهمیده ما با هم خواهر و برادریم، یه کم حسودیش می شه." زینب لبخند زد و گفت:" نخیرم! حسودیم نمی شه. فقط حسرت می خورم. کاش منم برادر داشتم." همه با هم خندیدند. محسن و آقای سرابی درباره اوضاع ارودگاه صحبت می کردند. امید آرام آرام قدم برمی داشت. زهرا و زینب پا به پایش می رفتند. تا به محل اقامت رسیدند. ارودگاهِ بسیج، که برای اسکانِ مسافرانِ تابستانی که از طرف بسیجِ ارگان ها به جنوب می آمدند، آماده شده بود. امید نگاهی به تابلو کرد و گفت:" چرا اینجا؟ حد اقل اگر هتل نمی رفتید، می آمدید پیش ما. از اینجا بهتره. چطوری اینجا دوام میارید."
زهرا گفت:" فضای خوبی داره. مخصوصا که مناطقِ جنگیه. آدم حال و هوای رزمنده ها را درک می کنه. بوی رزمنده ها و شهدا را می ده."
با شنیدنِ نام شهدا، امید یادِ محمد افتاد. با اینکه از زندگی او و مادرش اطلاعاتی به دست آورده بود؛ ولی دلش می خواست، بیشتر او را بشناسد. شخصیتِ او برایش خیلی جالب بود. شاید این چند روز که زهرا کنارش بود، فرصت خوبی برای یافتنِ پاسخِ پرسش هایش باشد.
درونِ اتاقِ نگهبانی روبروی کولر نشستند. تا همه آماده و سوارِ اتوبوس شدند. جمعی از چند دانشجویِ دختر و پسر و چند تن از اساتید.
با اینکه اول صبح بود ولی گرما بیداد می کرد.
امید به کمک محسن و آقای سرابی به زحمت وارد اتوبوس شد و روی صندلی نشست. دیدنِ این جوان ها با لباس بسیج و ذوق و شوقشان برای رفتنِ مناطقِ جنگی، اورا به یادِ خاطراتِ حاج صابر انداخت. نفس عمیقی کشید. چشمانش را روی هم فشرد و دوباره باز کرد. گویی به عینه شاهد تمامِ آن صحنه ها و دلاوری ها بود. با وجودِ سختی راه و گرمای هوا، درد ِ پایش، برای دیدنِ مناطقِ عملیاتی ذوق زده بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_264
دخترها چند ردیف آخرِاتوبوس نشسته بودند.
امید ردیف اول نشست و پایش را روی صندلی کناریش گذاشت.
محسن و آقای سرابی پشتِ سرش نشستند. محسن سرش را جلو آورد و با امید صحبت می کرد.
بقیه جوان ها که اکثرا تیپِ بسیجی داشتند، دو به دو صحبت می کردند.
راننده پخش را روشن کرد. صدای نوحه ی آهنگران در فضا پیچید.
محسن به صندلی تکیه داد و همنوا با بقیه نوحه را زمزمه کرد.
"هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله ..."
امید چشمانش را روی هم گذاشت.
حالِ عجیبی داشت. اینجا میانِ این جوان ها، در این دشت های داغ و بی آب و علف، چه می خواست؟ به دنبالِ کدامین گمگشته، در به در بیابان ها شده بود؟ این خاک، این جوان ها، این اتوبوسی که هرگز تصور نمی کرد، روزی سوار شود؟ چه برسرش آمده که الان به جای اینکه زیرِ بادِ کولر، در دفترِ کارش باشد؛ آواره این دشت شده؟
چشمانش را باز کرد. چشم دوخت به دشتی که از شدتِ گرما، گویی خاکش می جوشید. باید دنبال چه بگردد؟ چه چیزی اینجاست که او را بی اختیار به خود جذب کرده؟ تمامِ معادلاتش، به هم ریخته بود. تا چند ماهِ پیش، خوابِ اینجا آمدن را هم نمی دید.
نوای دلنشین نوحه ای که دستِ جمع می خواندند، به جسم و روحش آرامش می داد. این آرامش را نمی توانست انکار کند. چه برسرش آمده بود که با این نوا و در کنارِ این جوان ها و در این دشت، آرام گرفته بود.
دستانش را بالا آورد و روبروی صورتش گرفت. از عرق سرد و سرمای دستش خبری نبود. مدت ها بود که خبری نبود.
این یعنی چه؟ باز چشمانش را بست. باید فکر می کرد. باید از نو باورهایش را مرور می کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دعای روزهای اخر ماه شعبان👆
التماس دعا🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490