#گندمزار_طلائی
#قسمت_262
یه دفعه دلم هری ریخت. وای راستی راستی داشت می رفت. 😩
اگر می رفت و دیگه برنمی گشت .اون وقت چه کار باید می کردم ⁉️
من که هنوز جواب رد نداده بودم ..
تازه فهمیدم که نمی خوام قادر را از دست بدم. تا اون موقع که فکر می کردم همیشه هست؛ ترسی نداشتم. ولی وقتی دیدم داره می ره؛ ترسیدم . برای اولین بار ترسیدم بدون قادر باشم.
نه نمی تونستم تحمل کنم . اون نباید من را تنها می گذاشت.
دیگه به هیچ چیز فکر نمی کردم .تازه فهمیدم که خواسته هام اصلا مهم نیست و فقط بودنِ با قادر برام مهمه .
وباید هر طور شده حفظش کنم.
من با تمام وجودم قادر را می خواستم و مطمئن بودم فقط با قادر خوشبخت می شم. ولی اون داشت می رفت .😩
داشت برای همیشه می رفت.می ترسیدم که بره ودیگه برنگرده .اونی که همیشه وهمه جا بوده و ازم حمایت کرده .
یه حسی توی وجودم بود . آره انگار این من بودم که عاشق قادر شده بودم.
نباید می رفت . نباید می رفت ....
با نگاهی که هم التماس درش بود و هم شرم به ملیحه نگاه کردم.😢
ملیحه چشمکی بهم زد و بعد به طرفِ قادر رفت و گفت :
_حالا یه چایی را که می شه باهم بخوریم بعد برو 😊
سینی چای را گذاشت روی تخت و گفت:
_یاالله بیایید دوتاییتون ببینم .
قادر کمی مکث کرد و بعد آمد روی تخت نشست و بعد ملیحه رو به من گفت:
_عروس خانم بفرما 😊
سر به زیر و باشرم رفتم نشستم طرف دیگرِ تخت .
ملیحه وسط ما نشسته بود وبا لبخند نگاهمون می کرد.
وبالاخره سکوت را شکست و گفت:
_بالاخره قراره عروسی را برای کِی بگذاریم⁉️😊
باز سرم را زیر انداختم .روبه من کردو گفت:
_عروس خانم شما حرفی ندارید ⁉️😊
بازهم سکوت کردم که گفت:
_سکوت علامت رضاست 😊
بعد بلند خندید و گفت :
_من برم خبر خوش را به بقیه بدم 😊
وبا سرعت بلند شدو رفت . من وقادر تنها بودیم که آرام گفت:
_یعنی تو راضی هستی ⁉️
حرفی نداری ⁉️
بیشتر سرخ شده بودم و سرم را پایین انداختم .
دوباره گفت:
_گندم باورم نمی شه .یعنی تو حاضری بامن ازدواج کنی⁉️😳
احساس می کردم سرخ تر شدم و گونه هام گل انداخته. هنوز قادر توی شوُک بود که لیلا وگلین خانم با ملیحه اومدند توی حیاط. و گلین خانم شروع کرد به کیل کشیدن. ودست زدن. 👏👏😍
بعد هم اومدند و منو وقادر و بوسیدن.
و تبریک گفتند وبعد مامان و آبجی فاطمه و دخترها اومدند و همه دوره امون کردند و شروع کردند به دست زدن و شادی کردن😍👏👏
و من وقادر سر به زیر نشسته بودیم.
و لبخند روی لب قادر را زیر چشمی می دیدم .😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_262
با احتیاط پایش را روی زمین گذاشت.
هنوز درد داشت و به راحتی نمی توانست راه برود. محسن جلو آمد و دستش را گرفت. امید نگاهی به او کرد و گفت:" ممنونم. ولی می خوام خودم راه برم." محسن کنار ایستاد و گفت:" برادر مواظب باش. حالا حالا باید احتیاط کنی."
بعد عصا را به دستش را داد و گفت:" حدِاقل این را بگیر."
امید عصا را گرفت و آهسته به سمت نگهبان راه افتاد. نگهبان با دیدنش جلو آمد. که صدای بوق اتومبیلی را شنید. برگشت و در را باز کرد.
امید جلو رفت. چشمانش با دیدنِ زهرا و زینب برق زد.
آن ها از تاکسی پیاده شدند. جلو تر رفت که پشت سرشان، آقای سرابی با سر و وضعی آراسته نزدیک آمد.
با خوشرویی جلو آمد و با امید و محسن دست داد و احوالپرسی کرد. زهرا و زینب هم جلو آمدند و احوالپرسی کردند. زهرا به پای امید نگاه کرد و گفت:" خدا را شکر، حالت چقدر خوب شده."
امید لبخند زد و گفت:" بله خوبم."
محسن با آقای سرابی مشغول صحبت شد. زهرا نگاهی به اطراف نگاه کرد و گفت:" جاتون هم خوبه. فقط خیلی گرمه."
امید نگاهی به چادر زهرا انداخت و گفت:" بله گرمه. مخصوصا برای شما. بریم داخل کولر هست."
زهرا گفت:" نه دیگه فرصت نداریم. بچه ها منتظرند. باید زودتر بریم."
امید محسن را صدا زد و گفت:" بهتره بریم. خانم ها گرمشونه."
محسن، سوئیچ را از جیبش در آورد و گفت:" چشم مهندس."
به سمت اتومبیل رفت و روشنش کرد. همه سوار شدند و به سمتِ مسیری که زهرا گفته بود، راه افتادند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490