eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی دونستم چی بگم. نمی دونم چرا قادر را می دیدم حرف زدن برام سخت می شد.برام سخت بود از آرزو هام بگم. وقتی سکوتم را دید گفت: _گندم؛ هر تصمیمی بگیری من قبول دارم. پس خودت را اذیت نکن . حتی اگه جواب منفی هم بدی؛ از دستت ناراحت نمی شم.پس راحت حرفت را بزن. ولی بازهم سکوت کردم. که دوباره گفت: _از نگرانی هات بگو. چی نگرانت می کنه؟ حرفهاش یه کم آرامم کرد. گفتم: _راستش نمی دونم فکر می کنم این طوری نمی شه با سرعت تصمیم گرفت. آخه من ...😔 _من که از اول گفتم هر طور که خودت راحتی . نمی خوام حتی یه ذره اذیت بشی. ببین گندم من نمی خوام باعث آزارت بشه. پس حرف دلت را بگو و خودت را خلاص کن .بهت قول می دم ناراحت نشم. هر چی هست بین خودمون می مونه . من قبول کردم که ازمن متنفر نیستی .ولی ازت توقع زیادی ندارم.اصلا دلم نمی خواد اذیت بشی. بهتره همین جا وهمین امروز تمومش کنیم. مطمئن باش هر حرفی که بگی بین خودمون می مونه . اگر هم اذیت می شی نیاز نیست چیزی بگی. فقط یه کلمه بگو. ...😔 ببین اگر بحثِ صبر باشه من صبر می کنم ولی احساس می کنم که توداری به خاطر رعایت کردنِ حالِ دیگران این حرف را می گی. پس فکر می کنم دیگه صبر هم معنا نداره . حرفِ دلت را بگو و تمامش کن. بهت قول می دم نه من ونه خانواده ام ازت دلگیر نمی شیم . 😔 باز سکوت کرده بودم . واقعا نمی دونستم چی بگم اینی که کنارم بود به معنای تمام کلمه یک مرد بود و می تونست پشتیبانم باشه برای یه عمر زندگیِ آرام. ولی چرا زبانم نمی چرخید که بگم من بهت اطمینان دارم.😔 چند لحظه در سکوت گذشت و بعد بدونِ هیچ حرفی پاشد و همان طور که سرش پایین بود گفت: _ببخشید این چند وقت خیلی اذیت شدی. اصلا دلم نمی خواست این طوری بشه. حلالم کن . دیگه مزاحمت نمی شم. من هاج وواج مونده بودم 😳 یه دفعه صدای ملیحه به گوشم رسید: _آقا داماد صبر کن دارم چایی براتون.میارم😊 _ممنونم فکر کنم لزومی نداره اینجا باشم. و به سمت در راه افتاد.😩 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
تماس را وصل کرد و سلام داد. زهرا به گرمی جوابش را داد و حالش را پرسید. از وقتی که متوجه شده بودند ک با هم خواهر و برادر هستند، مرتب با یکدیگر در تماس بودند. حس خوبی داشت که خواهری چون زهرا دارد و حسرت می خورد که چرا از روز اول این قضیه را نمی دانست. چقدر جای یک خواهر دلسوز در زندگیش خالی بود. ولی حالا هر بار با شنیدن صدایش، خوشحال می شد. و خوشحال تر از این بود که می تواند به راحتی با او صحبت کند و دردِ دلش را بگوید. بعد از کمی احوالپرسی، زهرا خواست خداحافظی کند که امید پرسید:"وقت داری چند تا سؤال ازت بپرسم؟" زهرا با مهربانی گفت:" البته که برای برادرم همیشه فرصت دارم." امید خندید و گفت:" ممنونم. یه مسائلی ذهنم رو درگیر کرده. شاید بتونی کمکم کنی. من می پرسم؛ اگر الان هم جواب آماده نداری بعدا جواب بده. درباره انسانه. یعنی ما آدم ها. مگر نه اینکه ما یه موجود مادی هستیم. چه طور می شه که بعضی ها نیازهای مادی شون را زیر پا می گذارند. مثلا کسانی که رفتند جنگ و شهید شدند. یا پدر خودت، خیلی راحت شما را رها کرد و رفت جنگ. چطوری می شه این کار رو کرد؟ اصلا با حساب و کتاب جور در نمیاد." زهرا گفت:" بله درست می گی با هیچ حساب و کتابی جور در نمیاد. توی هیچ قانونی نمی گنجه. ولی هست. خودت هم داری می بینی. ولی چطوری اش را اجازه بده وقتی اومدم اونجا بهت می گم." امید با تعجب گفت:" چی؟! اینجا؟! مگه قراره بیاید اینجا؟!" زهرا خندید و گفت:" بله قراره ما بیایم اونجا." امید گفت:" چه خوب! کِی؟ با کی؟" زهرا گفت:" با بچه های دانشگاه. الان که درس هامون کمی سبکه، تصمیم گرفتیم باهم بیام بازدید مناطق جنگی. حتما به شما هم سر می زنیم. اصلا یه پیشنهاد، گچ پات رو که فردا باز می کنی، تا هفته دیگه هم که ما برسیم حتما بهتر شدی، میایم دنبالت با هم بریم." امید با لبخندی که از ته دلش بود، گفت:" وای از این بهتر نمی شه. ما هم تا هفته دیگه کارمون سبک می شه. مشتاقانه منتظرتونم." بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد. سرش را توی بالش فرو کرد و نفس عمیقی کشید. زهرا هم مثلِ پدرش پر انرژی و شاد بود. همیشه باعث شادی اطرافیانش می شد. چشمانش را بست. بیصبرانه منتظرِ آمدنشان ماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490