#فرشته_کویر
#قسمت_25
این عشق بود یا بلای خانهمان سوز که اینچنین دخترک معصومی را احاطه میکرد و به آتش میکشید؛ شور بود؛ شوق بود؛ عشق بود؛ احساس بود؛ هیجان بود؛ هوس بود؛ این چه حسی بود؛ که اینچنین مانند طوفانی میآمد و راحت جانِ فرشته را میگرفت و آسایش و آرامشش را به هم میزد.
دردی که دلش را آکنده بود و هیچ کاری نمیتوانست بکند و حالا که بعد از دیدنِ آن خواب و بعد از آن استخاره،
آرامش به جانش مینشست و منتظر رسیدنِ وعده حق بود.
"خدایا پس این وعده کِی میرسد "
و فرشته خوب میدانست که حالا که درسش تمام شده دیگر بهانهای برای رد کردنِ خواستگارهایش ندارد؛ کاش میتوانست از دلِ فرهاد خبردار شود
ولی نه ......
"خدایا! منو ببخش اگه فکر بد کردم.
خدایا! خودت از دلم خبر داری
کمکم کن. کمکم کن گناه نکنم."
سر به زیر و بیقرار به مسجد برمیگشت که صدایِ شخصی اورا به خودش آورد.
_ببخشید خانم!
"چی؟ بازهم این پسره.......:"
سرش را پائین انداخت و سرعتش را زیاد کرد و سریع وارد مسجد شد.
_واه! فرشته جون چرا رنگت پریده؟
_چیزی نیست .
_آخه دیدم که با سرعت اومدی. چیزی شده؟
_نه زهرا جون، چیزی نشده.
ولی در دلش غوغا بود، چه کار باید میکرد.
دردِ دلِ خودش و عشق در سینهاش کم بود،حالا این پسره که مرتب سرِ راهش سبز میشد.
شیرینی دورهمی امروز در مسجد، به کامش تلخ شده بود که صدای اذان بلند شد.
"خدا رو شکر، هیچی مثل نماز و مناجاتِ با خدا حالِ آدم رو خوب نمیکنه. "
خانمها کارها را جمع و جور کردند و همه آماده شدند برای نماز. بعد از نماز هم سفره پهن شد و همه دور هم آش خوردند و برای سلامتی رزمندهها دعا کردند...
آن شب مامان کمی آرامتر بود و بابا هم که خسته شده بود. زود خوابیدند.
فرشته ماند و تنهایی و دلهره از آینده...
"تا کِی این کابوسِ ادامه داره؟ تا کِی باید نگرانِ آینده باشم؟ خدایا! جز تو کسی رو ندارم. دستم رو بگیر"...
آواخر تابستان بود و فریبا و دختر کوچکش، مهمانِ خانهشان بودند. دختر خوشگلی که شادی را با خود به ارمغان آورده بود و
لبخند را به لبهای اهل خانه هدیه داده بود.
تمام وقتشان را با این دختر کوچولو پر میکردند. صدای خنده فضای خانه رو پر کرده بود که زنگ در خانه به صدا در آمد.
فرشته چادرش را به سر کشید و به سمت در حیاط رفت...
_کیه؟
_باز کن فرشته جون منم.
_ خیلی خوش اومدید زهرا خانم بفرمایید.
_با خانم رسولی اومدیم دیدنِ بچه فریبا.
_بفرمایید خوش اومدید.
آمدنِ یک خانم غریبه با زهرا خانم یعنی، یک خواستگار جدید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_26
حدسِ فرشته درست بود. زهرا خانم و همراهش (خانم رسولی) وارد شدند و با تعارف مامان نشستند.
فرشته برای درست کردن چای به آشپزخانه رفت. در دلش غوغایی بود. وای از دستِ این زهرا خانم، راه به راه براش خواستگار میاورد. تا حالا که به بهانه درس همه را رد کرده بود،
ولی حالا دیگر چه؟ اگه مامان و بابا قبول کنند،؟ وای باید چه کار کند؟
از دلِ فرهاد هم خبر نداشت...
"خدایا! اگه فرهاد منو نخواد چی؟ نه، امکان نداره. اون خواب، اون آیهی قرآن، وعدهی خدا حقه. حتما من به آرزوم میرسم. پس باید با یه بهونهای این خواستگار رو هم رد کنم. خدایا! کمکم کن. "
صدای گریه بهار بلند شد و فریبا دختر قشنگش را بغل کرد و به آشپزخانه آمد.
_فرشته داری چه کار میکنی؟ یه ساعته توی آشپزخونهای.
_منتظرم سماور جوش بیاد.
_چرا نمیای بشینی زشته.
_آخه کار دارم.
_فرشته! من که میدونم تو چته؟ بهتره بیای بشینی.
_باشه الان میام.
با ناراحتی از آشپزخانه بیرون رفت و زهرا خانم با خوشحالی گفت:
_فرشته جان بیا پیشِ من بشین.
_چشم...
وقتی کنار زهرا خانم نشست، متوجه سنگینی نگاه خانم رسولی شد.
"خدایا خودت به خیر بگذرون".
آن شب فریبا و بهار مهمان اتاق فرشته بودند.
و فرشته دوباره دلآشوب و بیقرار،میاندیشید که این بار چه بهانهای بیاورد.
_فرشته بیزحمت کیفِ بهار رو بده.
_بفرما خاله به قربون بهار خانم.
_دیگه باید بخوابه. امروز حسابی بازی کرده.
_نه نمیخوابه، دلش برای باباش تنگ شده.
_آره والله! فرشته دعا کن فردا کارش ردیف بشه برگرده.
_انشاءالله، کاش همین جا این کارها رو انجام میدادن.
_آره دیگه، حامد مجبور شده به خاطر پای مصنوعی جدیدش تا تهران بره.
_پای قبلی خیلی اذیتش میکرد، خداکنه این یکی خوب باشه.
_خیلی ازش تعریف کردن. توکل به خدا. با اون قبلی کار کردن براش سخت بود. حتما این بهتره. راستی فرشته امشب که اینجا هستم،
مامان ازم خواست باهات صحبت کنم.
_راجع به چی؟
_یعنی تو نمیدونی؟
_فریبا تو رو خدا ولم کن.
_یعنی چی فرشته ؟ تو داری مامان و بابا رو نگران میکنی. چرا هی بهونه میاری؟ این همه خواستگار خوب. دیگه چی میخوای؟
_فریبا یه خواهشی کنم؟ منو بیخیال بشید. بابا بذارید زندگیمو کنم. مگه بودن من توی این خونه کسی رو آزار میده؟
_الکی حرف نزن. میدونی که مامان و بابا،تو رو خیلی دوست دارن. حتی از من هم بیشتر. از بچگیمون همینطور بوده. حالا برای من از این حرفا نزن. راستش رو بگو. چرا خواستگارهات رو رد میکنی؟
_راستش من اصلا قصد ازدواج ندارم، همین. بابا نمیخوام ازدواج کنم...
_خیلی خوب واسه من آبغوره نگیر. بسه تو رو خدا. بهار رو ترسوندی.
_الهی من فدای بهار خانم هم بشم.
_ولی فرشته جواب منو ندادی. من تا نفهمم تو چته دست بردار نیستم.
_وای نه نه تورو خدا...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام من با خانم فرجاد پور بخاطر مسایل خانوادگی صحبت کردم. فقط می تونم از صمیم قلبم برای ایشون ارزوی سلامتی
و موفقیت و روزی پربرکت کنم ایشون با خلوص نیت و حوصله بمن مشاوره دادند
امیدورام خداوند اجر و پاداش ایشون
بدهند از همین جا تشکر میکنم از خانم
فرجاد پور.
(البته فرجام پور درسته)👆😊
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر🌺
هر چه هست لطف خداست🌺
ای دی منشی جهت هماهنگی مشاوره👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
13.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃پای غمت گیرم حسین
🍃نوشتهی کتاب تقدیرم حسین
🎙 #جواد_مقدم
⏯ #نماهنگ
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌙 #شب_جمعه
التماس دعا
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
یک روز جهاد و پایمردی یک نفر از شما در راه خدا، از هفتاد سال نماز خواندن در خانه خود افضل و بالاتر است.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💖✵─┅┄
#انگیزشی💪
زمین خوردن شکست نیست،
شکست زمانی به سراغت می آید
که در همان جایی که زمین خوردی، بمانی!
هیچ وقت برای آغاز دیر نیست💪
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
@ostad_shojaeپرفروشترین کتاب فرانسه.mp3
زمان:
حجم:
11.28M
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_رفیعی
«قرآن» پرفروشترین کتاب در فرانسه «مهد اسلام ستیزی» است!
مکانسیم اثر قرآن در قلب، چگونه است؟
چه چیزی نتیجهی «قرآن سوزی»ها را بالعکس کرده است؟
@ostad_shojae I montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#شهادت_امام_صادق_علیه_السلام
🔺ز #غربتش چه بگویم که سینه ها #خون است
▪️برای #صادق زهرا #مدینه محزون است
▪️دلم دوباره به یاد #رئیس_مذهب سوخت
🔻که داغ غربت #لیلی حدیث #مجنون است
▪️پیشاپیش شهادت جانسوز
▫️رئیس مذهب شیعه
▪️امام جعفر صادق علیه السلام
▫️بر همه دوستان عزیز تسلیت باد
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
•----≈•≈•🕊▪️🕯▪️🕊•≈•≈•----•
@Maddahionlinمداحی آنلاین - منم کسی که بی سر و سامونه - محمود کریمی.mp3
زمان:
حجم:
4.21M
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
منم کسی که بی سر و سامونه
دلم مثل بقیع تو ویرونه
🎤 #محمود_کریمی
#شهادت_امام_صادق_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
•----≈•≈•🕊▪️🕯▪️🕊•≈•≈•----•
#فرشته_کویر
#قسمت_27
چند روز بعد دوباره زهرا خانم آمد و با مامان یه صحبتهایی کرد و رفت. مامان آن روز خیلی ساکت بود و چیزی نمیگفت و فرشته میدانست یک خبری هست.
شب که بابا آمد با هم شروع کردند به پچپچ کردن و فرشته تمام حرکاتشان را زیر نظر داشت، ولی به او چیزی نگفتند. آخر شب که به اتاقش رفت، مامان به اتاقش آمد.
_فرشته بیداری؟
_بله مامان بفرما.
_ببین فرشته تاحالا هر کی اومد خواستگاری؛ گفتی درس دارم و اجازه ندادی حتی بیان و تو پسرشون رو ببینی. اینطوری که نمیشه.
من و بابا نگرانِ آیندهات هستیم. بالاخره که چی؟
_مامان جان ببخشیدا، اگه نگران من هستید بذارید خودم تصمیم بگیرم.
_باشه مادر، ما که حرفی نداریم. ولی عزیزم تا خواستگار از این در نیاد تو، تا پسره رو نبینی، چطوری میخوای تصمیم بگیری؟ حالا اجازه بده بیان؛ زهرا خانم خیلی از این پسره تعریف میکنه. میگه بچه خوبیه، توی همین محله زندگی میکنن و تازگیا یه شغل دولتی هم پیدا کرده و مشغوله. خانوادهاش هم خوبن. دیگه چی میگی؟
_نه مامان تو رو خدا...
_نه نداره فرشته. فردا قراره بیان. بذار بیان، اگه خوشت نیومد بگو نه. الان هم زود بخواب که فردا مهمون داریم. شب بخیر...
از اتاق بیرون رفت و فرشته ماند با غصهی تمام عالم، که انگار یکباره به جانش نشست وقطراتِ اشکی که هیچجوره نتوانست جلوشان را بگیرد. یکی پس از دیگری از چشمش روان شدند وصورتِ تب دارش را شستند و
بر دامانش نشستند.
"خدایا این چه دردیه که به جون من افتاده؟ دردی که نمیتونم به هیچکس بگم. چطوری بگم من منتظرِ شاهزاده رؤیاهام هستم؟ چطوری بگم؟
از آتش عشق جوانی سالهاست میسوزم و حتی نمیدونم اون منو دوست داره یا نه؟
چطوری بگم ؛خدا بهم وعده داده و من منتظر وعدهی خدایم؟ چطوری بگم وعدهی خدا باعث شده که من جلوی وسوسههای شیطان و ابراز علاقه کردنهای جوانهای فامیل و محل ایستادگی کنم؟ چطوری رازِ دلم رو بگم؟
نه نمیشه...
خدایا،!خودت کمکم کن. از دلم خبر داری خداجون... فقط فرهاد.
فقط فرهاد و بس... "
صبح بعد از نماز به دیدار گلهای باغچه رفت که تنها همدمش گلهای باغچه بودند.
ساعتی خیره به گلها نگاه میکرد و
باآنها دردِ دل میکرد.
"کاش مهمونای امروز اصلا نیان. کاش یهطوری بشه که نیان. اما چطوری؟چی بشه؟وای از دستِ این زهرا خانم...
امانم رو بریده. از بس خواستگار میاره و میبره، خسته شدم. اگه انقدر اصرار نکنه ؛مامانم هم کاری باهام نداره. حالا معلوم نیس اینا کی هستند؟ چه کارهان؟ خدایا! به دادم برس".
نزدیک عصر بود که صدای زنگ در بلند شد و این بار مامان چون میدانست چه کسی پشتِ در هست، خودش چادر سر کرد و رفت که در را باز کند. چای دم کرده و آماده بود. میوهها شسته شده و مرتب در ظرف چیده شده بود.
همه جا مرتب و تمیز بود و مهمانها وارد شدند.
فرشته غمگین در آشپزخانه از لای در، ورود مهمانها رانگاه میکرد. زهرا خانم، خانم رسولی و...
"وای نه این که خودشه"...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490