eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۰۴) گونه ام را بوسید. دستم را گرفت و از اتاق خارج شدیم. مادر با تعجب نگاهم کرد. نزدیکش شدم و با لبخند گفتم: -قشنگه؟ رویا خانم دوخته. با تعجب نگاهی به سرتا پایم انداخت: -بله خیلی قشنگه. دستشون درد نکنه. رو به رویا خانم کرد و گفت: -خیلی زحمت کشیدید. صدای کف زدنِ ساحل و خاله اش و رویا خانم، باعث شد، پدر از اتاق بیرون بیاید. با دیدنم لبخند زد: -مبارکت باشه. مادر بزرگ که هنوز سینا را در آغوش داشت. دستم را گرفت: -مبارکه، چقدر بهت میاد. حس عجیبی داشتم. برای اولین بار، ذوق داشتم. احساس کردم بزرگ شدم. کنار مادر نشستم. متوجه شدم، حال خوشی ندارد. دعا کردم که مرضیه خانم زودتر بیاید. وقتی زنگ در به صدا در آمد، خانم ها به اتاق رفتند و چادر سر کردند. ساحل از اتاق صدایم زد و چادر سفید زیبایی را دستم داد: -البته اگر دوست داری سر کن. راستش از دیدن آن ها با چادر، از خودم شرم کردم. با خوشحالی، گرفتم و روی سرم انداختم. بالاخره همه آمدند. با دیدن امیر در لباس دامادی، نا خداگاه لبخندی به لبم نشست. ریحانه به بازویم زد: -چته؟داماد به این خوشتیپی ندیدی؟ -نه! یعنی داماد بدون مو ندیدم. هیشی گفت و دقیق تر نگاهم کرد: -حالا تو چرا اینقدر خوشگل کردی؟ -خوشگل، منو خوشگلی؟ مسخره ام می کنی؟ -واه، برای چی؟ خب می گم خوشگل شدی دیگه. حرف بدیه؟ با اخم نگاهش کردم. مرضیه خانم کنار مادر نشست و دستش را در دستانش گرفت. دیدم که آهسته با او سخن می گوید. خیالم راحت شد. مراسم به خوبی برگزار شد. چقدر راحت شرایط یکدیگر را پذیرفتند. ساحل با همه شرایط امیر کنار آمد. سرباز بودن. نداشتن شغل ثابت. نداشتن خانه مستقل. نداشتن اتومبیل شخصی. تمام چیزهایی که برای هر دختری آرزو است. حتی قرار شد، چند ماه بعد، جشن عروسی ساده و مختصری بگیرند. دانشجوی نخبه دانشگاه با این همه کمالات و زیبایی، چقدر ساده و راحت به عقدِ جوانی در آمد که از مال دنیا هیچ نداشت. به قولِ ریحانه "فقط دل پاک و قلبی پر از ایمان داشت." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۵) ناخداگاه خاطرات پرهام در ذهنم شکل گرفت. به حماقت خودم لعنت فرستادم. چطور فکر می کردم که کنارش خوشبخت خواهم شد. کسی که از شرافت و ایمان، بویی نبرده بود. نگاهم چرخید سمت سید احمد که با پدرم و پدر ریحانه صحبت می کرد. از چهره اش آرامش خاصی هویدا بود. چه انتخاب به جایی داشته مرضیه خانم. در دلم او را تحسین کردم. سمت او چرخیدم که لبخند به لب، در جمع خانم ها نشسته بود. خانم محمدی و ساحل کنار هم بودند. امیر سر به زیر کنار پدرش بود. با خود اندیشیدم، اگر جوانی مانند او به خواستگاری ام بیاید می پذیرم؟ شاید تا کنون فقط به همسری خوش قیافه و خوشتیپ و البته پولدار، مثل پرهام فکر می کردم. اما با انتخاب ساحل، تمام محاسباتم به هم ریخت. شاید خوشبختی آن چیزی نیست که من می اندیشم. شاید تا کنون اشتباه می کردم. باید مطمئن شوم. افکار پریشانی به ذهنم هجوم آورد. در دو راهی گیر کرده بودم. درستی و غلطی، باید برایم اثبات شود. دستِ ریحانه روی دستم نشست: -باز کجا رفتی خانم مهندس؟ تا ولت می کنم، از این عالم می ری. لبخندی زد و گفت: -پاشو بریم توی اتاق ببینیم چه خبره؟ دستم را گرفت و بلند شدیم. بعد به ساحل و خانم محمدی اشاره کرد. آن ها هم با اجازه ای گفتند و با هم به اتاق ساحل رفتیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۶) ریحانه ساک مشکی را از کنار اتاق برداشت و گفت: -ساحل جان، یک سینی می دی؟ بعد در ساک را باز کرد و کادو پیچ هایی را در آورد. با ذوق گفتم: -وای اینا چیه؟ بد جنس خندید و گفت: -مال شما نیست. اینا برای عروس خانمه. ساحل سینی را زمین گذاشت: -وای چرا زحمت کشیدید؟ ریحانه لبخند زد: -از طرف مادرمه. البته با سلیقه داداشم. ساحل با گونه های سرخ، سرش را زیر انداخت. خانم محمدی کف زد و تبریک گفت. ریحانه همه را مرتب در سینی چید: -البته مامانم گفته بود تا محرم شدید بیارم، ولی یادم رفت. یه کم دیر شد. ببخشید. بریم؟ سینی را بلند کرد و به ساحل اشاره کرد: -اول عروس خانم. ساحل به خانم محمدی اشاره کرد: -شما بفرما. خانم محمدی با لبخند گفت: -قربون شرم و حیات. دست ساحل را گرفت و با خود بیرون برد. پشت سرشان ریحانه و بعد ما بیرون رفتیم. پروین خانم که کف زد، بقیه هم ادامه دادند. نگاهم روی امیری سُر خورد که عرق روی پیشانی اش را با دستمال خشک می کرد. حس زیبایشان را می توانستم درک کنم. حس عشق و دوست داشتن، بین دو جوان، که الان محرم شده بودند، واقعا لذت بخش بود. با اصرار پروین خانم ساحل کنار امیر نشست. و ریحانه سینی را روی میز جلویشان گذاشت. هر دو سر به زیر و با حیا نشسته بودند. پروین خانم به پدر و رویا خانم نگاه کرد و با اجازه ای گفت. یکی یکی کادو ها را باز کرد. پارچه چادری سفید زیبایی که تبرکی کربلا بود. پارچه گیپوری صورتی رنگِ کار شده. شال سفید رنگ، که حتما روی پوست ساحل خوش می درخشید. والبته انگشتری ظریف، با تک نگین. که به جای ساحل به دست امیر داد و گفت: -این رو دیگه باید زحمتش رو داماد بکشه. امیر دست لرزانش را جلو آورد و انگشتر را گرفت. زیر لب چیزی به ساحل گفت. ساحل دستش را جلو برد و با کف زدن پروین خانم، انگشتر روی انگشت ظریف ساحل نقش بست. اشک شوقی که از گوشه چشمم روان شد، با انگشت مهار کردم. زیبا ترین صحنه ی عمرم، جلوی چشمم شکل گرفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۷) قلبم توان این همه هیجان را نداشت. دلم می خواست گوشه ای خلوت پیدا کنم و از ته دل زار بزنم. ولی نمی دانم چرا، به چه دلیل؟ خانم محمدی کنار گوشم گفت: -می دونی موقع عقد، دعاها مستجاب می شه. امشب و اینجا، بهتره، بیشتر از همیشه دعا کنیم. برای همه و برای خوشبختی ساحل جان. از پشت پرده اشک، نگاهم به تابلو، وان یکاد...، بالای سر ساحل افتاد. نفس عمیقی کشیدم و آرام لب زدم"ان شاءالله خوشبخت بشن" آخر شب، موقع خداحافظی، گونه ساحل را برای اولین بار از روی محبت خواهرانه، بوسیدم. لبخند زد و به خاطر آمدنمان از ما تشکر کرد. چادر سفید را در اتاقش گذاشتم که برداشت و دوباره به دستم داد: -این هدیه برای خودته. سوغات کربلاست. مامانم برای من هم آورده. این سهم خودته. ان شاءالله چادر بختت باشه. شرمسار سر به زیر انداختم و از او و مادرش تشکر کردم. هر چند تشکر هم کافی نبود. برای آن همه محبت که دیدم. مادر بزرگ، به زحمت با عصا، خودش را سرپا نگه داشته بود. دلم می خواست همیشه کنارش باشیم. ولی شرم داشتم که زیاد با او صحبت کنم. همانطور که دعای خیر بدرقه راهمان می گرد، خداحافظی کردیم. پدر، ما را رساند. ظرف شیرینی و میوه را که رویا خانم، در اتومبیل گذاشته بود را بالا آورد. همه ساکت بودیم. اتفاق هایی که برایمان افتاد، جدید و غیر منتظره بود. حتی مادر هم ساکت وآرام بود. پدر کنارش نشست. از ما برای حضورمان تشکر کرد. هر چند ما باید تشکر می کردیم. ولی هنوز زبانم نمی چرخید که با پدر راحت صحبت کنم. مادر هم عجیب سکوت کرده بود. پدر به سمتش چرخید و با لبخند گفت: -همه جیز درست می شه. فعلا یه فکر هایی دارم. یا کم صبر کنید. ان شاءالله اتفاق های خوبی می افته. مادر هنوز سرش پایین بود. پدر خندید و گفت: -تو رو خدا بخند. دیگه نمی خوام ناراحت ببینمتون. مادر سر بلند کرد و لبخند زد. پدر خندید و باز هم از او تشکر کرد و رفت. و من ماندم با فکر کردن به اتفاق هایی که هر کدام به تنهایی از درک و توانم، خارج بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۸) بالاخره با هر بدبختی بود، توانستم با کمک ساحل و ریحانه، روی درس هایم کمی تمرکز کنم. سر کلاس هم بیشتر دقت می کردم تا بهتر متوجه شوم و چقدر خوب بود که مدیر مدرسه و معلم هایم، درکم می کردند. زمستان رو به پایان بود. در این مدت، بارها ساحل به منزلمان آمد تا هم احوالپرسی کند و هم در درس هایم کمک کند. ولی کنجکاوی من درباره زندگیشان گاهی ساعت ها وقتمان را می گرفت. از شب نامزدی اش، هزاران سوال درباره او و مادرش، حتی مادر بزرگ و پدر، در ذهنم شکل گرفت. ترجیح دادم به جای خیالپردازی های بی مورد و حتی افکار بد و منفی، از خودش سوال کنم. به خاطر همین وقتی برای درس خواندن به اتاقم رفتیم، از او پرسیدم: -می گم، چرا مادر بزرگ هیچ وقت به ما سر نزد و حالمون رو نپرسید. یعنی از ما بدش میاد؟ ساحل لبخندی زد: -الهی قربونت برم. چرا باید همچین فکری کنی؟ بعد سرش را زیر انداخت وآهی کشید: -کاش هیچ وقت نمی پرسیدی. آخه جواب دادن به این سوال یه کم سخته. نمی خوام درباره بابا فکر بد کنی. اون خیلی دوستتون داره. ولی راستش، هیچ وقت قضیه ازدواج مجددش رو به مادربزرگ نگفته بود. یعنی فقط من و مامانم می دونستیم. مامانم می گه وقتی قضیه تو پیش میاد، خیلی در این باره با بابا صحبت می کنند. وقتی که مامانم این قضیه رو می پذیره، از پدرم قول می گیره که طوری رفتار کنه که هیچ کس توی فامیل متوجه این قضیه نشه. حتی خاله ام هم در جریان نبود. مامان می گه نمی خواسته شخصیت بابا جلوی دیگران زیر سوال بره. یا کسی جرات کنه حرفی بزنه. الان هم فقط خاله ام می دونه. حتی دایی هام هم نمی دونن. مادر بزرگ هم نمی دونست. چون شهرستان هم هستند، زیاد در رفت و آمد نبودیم. چند روز قبل از جشن، رفتیم منزلش، بابا و مامان قضیه شما رو گفتند. اون بنده خدا هم فقط سکوت کرد. اما دیدم که چشماش پر از اشک شد. بعد هم رفت توی اتاقش و تا ساعتی بیرون نیامد. پدر را صدا زد و توی تنهایی باهاش صحبت کرد. ما هم خیلی نگران حالش شدیم، ولی بابا گفت، چاره ای نیست باید بهش بگیم. خلاصه به سختی راضی اش کردیم که باهامون بیاد. حسابی از دست بابا دلگیر بود. حتی قبول نکرد خونه ما بیاد. مهمون عمه شد. تا شب نامزدی که بابا با اصرار آوردش. از دیدن شما شوکه شده بود. اگر دقت کرده باشی، زیاد سرحال نبود. بعد از رفتنتون هم توی اتاق رفت و کلی اشک ریخت. حاضر نمی شد با بابا صحبت کنه. می گفت تو به این زن و بچه ها ظلم کردی. آخه خیلی مهربونه. الان هم می گه از روی شما خجله و نمی تونه بیاد دیدنتون. بعد خندید و گفت: -البته نگران نباش، حتما خودم میارمش. لبخند زدم. لبخندی که پشتش بغضی بزرگ خوابیده بود. چطور پدر، دلش آمد با ما این کار را کند؟ مگر ما فرزندانش نبودیم؟ چرا باید از همه ما را مخفی کند؟ تمام این سال ها حسرت داشتنِ مادر بزرگ و فامیل را داشتیم. حتی عید که می شد، کسی جز محبوبه خانم به دیدنمان نمی آمد. دوستی جز ریحانه، برایم پیام تبریک نمی فرستاد. این همه حسرت، این همه کمبود محبت، حالا باید چطور برخورد کرد، با اقوامی که یکی یکی پیدا می شدند؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۹) از پدر دلگیر بودم، اما او بیشتر به ما سر می زد. احساس می کردم، سر حال تر از قبل است. گاهی سینا را بیرون می برد. گاهی با مادر دوتایی خرید می رفتند. حتی برای اولین بار، ما را برای شام بیرون برد. مادر هم حال بهتری داشت. هر روز با مرضیه خانم تلفنی صحبت می کرد. او برایش لینک کانال های آشپزی و هنری می فرستاد. حتی محبوبه خانم هم سعی می کرد از مرضیه خانم خانه داری و آشپزی یاد بگیرد. حسابی سرگرم شده بودند. از خوابیدن ها و سردرد های بی موقع مادر خبری نبود. هر چند روز یک بار هم با محبوبه خانم منزل مرضیه خانم می رفتند. بالاخره زندگی داشت روی خوشش را به ما نشان می داد. ولی همیشه ترس و نگرانی در وجودم بود. دلشوره ای عجیب داشتم از اینکه، این شادی ها موقتی است. هیچ جوری دلم آرام نمی گرفت. از آرامشی که خانم محمدی صحبت می کرد، در خودم ذره ای نمی دیدم. با کمک ساحل و ریحانه، سعی کردم نمازم را شروع کنم و حتی اول وقت بخوانم. با چادر سفیدی که ساحل هدیه داد و سجاده ای که سوغات مشهد از خانم محمدی بهم رسید. و عطر خوش گل محمدی که در سجاده بود. هر بار که سجاده را پهن می کردم، کمی از عطر را می بوییدم، حس خوبی به تک تک سلول های بدنم هدیه می کردم. نماز برایم جذابیت داشت. ولی بعد از بلند شدن از سجاده دوباره دلشوره به جانم می افتاد. افکار منفی، عذاب وجدان کارهای گذشته، همه و همه خواب راحت را ازمن می گرفت. مطمئن بودم که تاوان کارهایم را خواهم داد. بالاخره روزی که از آن می ترسیدم فرا رسید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۰) از مدرسه بر می گشتم. حواسم به صحبت های خانم محمدی بود. بعد از گذشت یک ترم از کلاسش، تازه داشتم معنای بعضی حرف هایش را درک می کردم. چهره مهربان و خندانش جلوی چشمم نقش بست. ناخدا گاه لبخند زدم. با سر و صدای بچه هایی که در کوچه، فوتبال بازی می کردند، سرم را بلند کردم. در و دیوار این کوچه، خاطرات پرهام را برایم زنده کرد. اکثر اوقات اینجا، جلوی را هم قرار می گرفت. با یاد گرفتاریش در زندان، آهی از نهادم بلند شد. می دانستم گناه کار است، ولی نمی توانستم رنج کشیدنش را بپذیرم. به خصوص که من مسبب گرفتاریش بودم. ترس از اینکه روزی برگردد و بخواهد انتقام بگیرد. یا من هم سرنوشتم شبیه مهتاب شود، تنم را می لرزاند. دلم آشوب شد و کامم تلخ. در همین افکار غوطه ور بودم که از کوچه بیرون آمدم و به خیابان رسیدم. سر چهار راه، نگاهم دنبال دخترک اسفند دود کن می چرخید. مدتی بود که او را نمی دیدم. ناگهان موتور سواری که کلاه ایمنی داشت و شناخته نمی شد،جلوی پایم پیچید. زمین افتادم. لحظه ای مکث کرد، نگاهم کرد و با سرعت دور شد. از ترس نمی توانستم از جایم بلند شوم. صدایی شنیدم. سر چرخاندم و خانمی را بالای سرم دیدم. دستم را گرفت و بلندم کرد. لباسم را تکاند و کوله ام را به دستم داد. نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت: -خوبی؟ حواست کجاست؟ بی هیج حرفی، سرم را به نشانه تشکر، تکان دادم و با سرعت به طرف خانه دویدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۱) چند بار نزدیک بود زمین بخورم. صدای موتوری را پشت سرم می شنیدم. وحشت زده خودم را به خانه رساندم. در را باز کردم. داخل که شدم، در را محکم بستم و به آن تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم. قلبم به شدت می کوبید. چشمانم را بستم. صدای چرخاندن کلید و بعد فشاری که به در وارد شد، از جا پراندم. جیغ خفه ای کشیدم و از در فاصله گرفتم. سینا وارد شد و با تعجب نگاهم کرد: -چی شده؟ اینجا چه کار می کنی؟ نفسی گرفتم: -چیزی نیست. الان رسیدم. صدای یکی از همسایه ها از پشت در آمد. ترجیح دادم زودتر بروم تا با او روبرو شوم. پله ها را بالا رفتم. سینا هم با کمی مکث، پشت سرم راه افتاد. باید در اولین فرصت با خانم محمدی صحبت می کردم. عصر به اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم. اول به ریحانه پیام دادم. نمی خواستم مادرم حرف هایمان را بشنود و نگران شود. نظر ریحانه هم این بود که باید با خانم محمدی صحبت کنم. تصمیم گرفتم روز بعد در مدرسه، جریان را برایش تعریف کنم. تا صبح نتوانستم بخوابم. صحنه برخورد موتور سوار، از جلوی چشمم دور نمی شد. چهره اش را خوب ندیدم. شبیه پرهام بود. ولی او مگر باز داشت نبود؟ حتما اگر آزاد شود، به سراغم می آید. حتما انتقام سختی از من خواهد گرفت. شاید هم نمی داند که من او را لو دادم. مگر می شود که نداند؟ جلوی چشمانش بودم، که ماموران دستگیرش کردند. نکند عاقبت من هم مثل مهتاب شود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۲) تا صبح نتوانستم پلک روی هم بگذارم. تن خسته ام را با زحمت از زمین کندم. با ترس و لرز، از خانه بیرون رفتم. تا به مدرسه برسم، بارها مردم و زنده شدم. مرتب حس می کردم که کسی تعقیبم می کند. سعی داشتم از لابه لای جمعیت بگذرم. وقتی به مدرسه رسیدم، ریحانه با دیدنم، چشم گرد کرد و پرسید: -وای تینا چرا رنگت پریده؟ خوبی؟ -چیزی نیست. فقط می ترسم. -نگران نباش. الان خانم محمدی میاد. باید ببینیم چی می گه. شاید هم اتفاقی بوده. اون آدم حتما پرهام نبوده. -خدا کنه. بالاخره خانم محمدی آمد و زنگ تفریح، به اتاقش رفتیم. در را بستیم و تند تند همه چیز را تعریف کردم. او با دقت گوش می کرد. وقتی کمی آرام شدم، لیوان آبی را دستم داد. روبرویم نشست و گفت: -تینا جان، نمی خوام بترسونمت؛ ولی متاسفانه، پرهام تا موقع دادگاه بعدیش، با وثیقه آزاد شده. دستم را جلوی دهانم گذاشتم و جیغ خفه ای کشیدم: -وای، پس خودش بوده. حالا چه کار کنم؟ -نگران نباش. نمی تونه آسیبی بهت بزنه. اصلا این مدت نمی گذارم تنها جایی بری. مدرسه هم با خودم می آیی و می ری. سرم را پایین انداختم. بغض کردم و اشکم چکید: -اگر مثل مهتاب.... نگذاشت ادامه بدم: -تینا، اون قضیه فرق داره. پرهام قاتل نیست. اصلا از قتل مهتاب خبر نداشته. اون کار رو رئیس، روساش انجام داده بودند. پرهام فقط یک فروشنده خرده پاست. نگران نباش. او می گفت و ریحانه تایید می کرد. اما دلم آرام نمی شد. چند روزی را با اتومبیلش مرا به مدرسه می برد و برمی گرداند. تاکید داشت، تنها از خانه بیرون نروم. اصلا جرات چنین کاری را نداشتم. تا اینکه یک شب، یک پیام، از شماره ناشناسی دریافت کردم. پیام را که باز کردم، از خواندنش، قلبم از کار ایستاد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۳) شک نداشتم خودش بود. فقط چند کلمه"باید با هات صحبت کنم." نفسم در سینه حبس شد. قلبم به سینه می کوبید. نگاهی به در بسته اتاقم انداختم. جرات نداشتم به مادرم چیزی بگویم. می دانستم حتما حالش بد می شود. سعی کردم نفس عمیق بکشم. از بعد از ماجرای بازداشتش، خواستم با فاصله گرفتن از فضای مجازی، تمرکزم را روی درس هایم بگذارم. ولی این پیامک، وسوسه ام می کرد که تلگرامم را چک کنم. نکند آنجا هم پیام داده؟ یا نه، بهتر بود، کلا گوشی را از خودم دور کنم. گوشی در دستم لرزید و پیامک بعدی "فردا بعد از مدرسه، بیا همان کافی شاپ" دیگر نتوانستم تحمل کنم و گوشی را رها کردم. دو دستم را روی دهانم گذاشتم. نگاهی به ساعت انداختم. نمی توانستم این موقع شب، به کسی زنگ بزنم. حتما همه خوابند. مادرم، که بیدار بود. ولی او تازه حالش بهتر شده. چطوری می توانستم آرامشش را به هم بزنم. چاره ای جز، صبر و خودخوری نداشتم. تا صبح توی اتاق قدم زدم. احساس می کردم، پاهایم آرام و قرار ندارد. ضعف می رفت. وقتی هم می نشستم مجبور بودم، ماساژشان دهم. درد و ضعفِ شدیدی داشت. سر درد امانم را برید. نزدیک صبح بالاخره، به آشپزخانه رفتم و مسکن خوردم. پاهایم را لای پتو پیچیدم. بالاخره از دردشان کم شد و برای لحظه ای خواب به چشمم آمد. ولی کاش آن یک لحظه هم نمی خوابیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۴) کابوس وحشتناکی دیدم. در بیابانی تاریک، تنها ایستاده بودم. باد تندی به صورتم سیلی می نواخت و موهای پریشانم را به گونه هایم می زد. دستانم را بغل کردم. قلبم در سینه می کوبید. چشمانم را تا جایی که می شد باز کردم. دور تا دورم را با ترس، کاویدم. هیچ کس نبود. صدای غرش ابرها، همراه زوزه حیوانات وحشی، لرزه به جانم انداخت. با وحشت، فریاد زدم و دویدم. رسیدم به دره ای تاریک، ایستادم. از پشت سر حیوانات وحشی، روبرو دره ای عمیق. نفسم در سینه حبس شد. هراسان به همه طرف نگاه کردم. هیچ راهی نداشتم، هیچی. دستی از ته دره به طرفم دراز شد. وحشت کردم. خودم را عقب کشیدم. ناگهان صدای فریادِ مهتاب را شنیدم. با تعجب، برگشتم و نگاهش کردم. لباسی پاره و کثیف، در برداشت. موهایش به طور وحشتناکی در اطرافش پخش بود. چشمانش گود افتاده و چهره اش عجیب تیره، تار و ترسناک شده. دستش را به سمتم دراز کرد. ناخن های دراز و سیاهش، کشیده تر می شد. ترسیدم، فریاد زدم. خواستم فرار کنم که ناخن هایش در مچ پایم فرو رفت. سوزشی به جانم نشست که تا مغز استخوانم را سوزاند. سر به آسمان بلند کردم. فریاد کشیدم. از سوزش، زخمم و دردی که به جانم نشست و صدای فریاد خودم از خواب پریدم. اشک از چشمانم جاری و نفسم به شماره افتاده و بر پیشانیم، عرقِ سرد نشسته بود. نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. با صدای بلند ضجه سر دادم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۵) در باز شد، سینا و مادر با شتاب وارد اتاق شدند. کنارم نشستند. مادر در آغوشم گرفت. آرام نشدم. شانه هایم را تکان داد: -تینا جان، چی شده؟ آرام باش. سینا برو، براش آب بیار. لیوان به لبم چسبید. چند قطره با زحمت از گلویم فرو رفت. با نوازش های مادر، کمی آرام شدم. چشمانِ اشک آلودم را به دیوار روبرو دوختم. چهره وحشت زده، مهتاب، از جلوی چشمم دور نمی شد. مادر دستم را گرفت: -پاشو از این اتاق بیرون بریم. کنارِ بخاری جایم داد. پتو را رویم کشید. چند دقیقه بعد با لیوانی دمنوش، کنارم نشست. جرعه جرعه، دمنوش که از گلویم‌ پایین می رفت، دلم قرار می گرفت. آرام تر شدم. ولی دیگر خواب به چشمم نرفت. مادر از خوابم سوالی نکرد. بار اولی نبود که کابوس می دیدم؛ ولی اینبار وحشتم عجیب تر بود. سینا روی مبل دراز کشید. مادر کنارم خوابید. اما باز هم نتوانستم آرام بخوابم. هوا که روشن شد، گویی دنیا را به من داده اند. از شب و از خواب، بیزار بودم. به ناچار باید مدرسه می رفتم. از در که بیرون رفتم، خانم محمدی را متتظر دیدم. تازه یاد پیامِ پرهام افتادم. قلبم به تپش افتاد. با ترس اطراف را نگاه کردم. سوار شدم و سلام دادم. جوابم را داد و با تعحب نگاهم کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۶) -تینا چیزی شده؟ نتوانستم سکوت کنم. بغضم ترکید و همه چیز را برایش تعریف کردم. در آغوشم کشید و پیشانی ام را بوسید: -نترس، درست می شه. -چطوری؟ اونا منم مثل مهتاب می کشند. پرهام، رهام نمی کنه. هر جا باشم بالاخره پیدام می کنه. -تینا جان، اون نمی دونه که تو لوش دادی. انقدر پرونده اشون قطور بود که نیاز نشد تو بیای دادگاه و شهادت بدی. از دایی رضا هم خواستم، هیچ جا حتی توی پرونده هم اسمی از تو برده نشه. خیالت راحت باشه. -ولی اون زرنگه. حتما فهمیده. وگرنه چه کار من داره؟ دوباره زیر گریه زدم: -پس مهتاب چی؟ اون داره عذاب می کشه. منم مقصرم. -آخه تو چه تقصیری داری؟ خودش اون راه رو انتخاب کرد. هیچ کدوم ما نمی خواستیم، این سرنوشت رو داشته باشه. ولی متاسفانه از دست ما کاری بر نمی اومد. -ولی من شنیدم که گریه می کرد. -تینا جان، تا اتفاقی نیفتاده، ما می تونیم تلاش کنیم تا جلوی اونو بگیریم. ولی وقتی اتفاقی افتاد دیگه ما نمی تونیم کاری کنیم. این رو بارها و بارها ،توی تاریخ و زندگی ائمه می شه دید. می دونی چیه؟ بیقراری و بیتابی تو، هم به همین دلیله، چون واقعیات را نمی پذیری. اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد. ادامه داد: -امروز حتما، در این باره باید صحبت کنیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۷) باز هم از درس چیزی نفهمیدم. از فکر خواب دیشبم و پیام پرهام، آرام و قرار نداشتم. ریحانه با دیدن رنگ پریده ام، همان ابتدا پِی به حال خرابم برد. خانم محمدی بعد از مدرسه، ما را به سمت اتومبیلش برد. نگاهم در خیابان به هر طرف می چرخید. از اینکه پرهام بخواهد، آزارم دهد، وحشت داشتم. خودم را به اتومبیل چسباندم. خانم محمدی در را باز کرد و تعارف کرد. خودش پشت فرمان نشست. ریحانه جلو نشست. درِ عقب را باز کردم. هنوز داخل نشده بودم که موتور سواری که مطمئن بودم پرهام است، با سرعت زیادی از کنارمان گذاشت و بسته ای را به سمتم پرتاب کرد. از ترس جیغ کشیدم. خانم محمدی و ریحانه سریع پیاده شدند. روی زمین نشستم و گریه می کردم. خانم محمدی دلداریم داد و بلندم کرد. ریحانه بسته را برداشت.خانم محمدی کمک کرد که داخل اتومبیل بنشینم. رو به ریحانه گفت: -بهتره زودتر راه بیفتیم. ریحانه چشمی گفت و نشست. در صندلی عقب کز کردم و ناخن هایم را در دهانم گذاشتم. ریحانه بسته را بالا گرفت: -یعنی چیه؟ خانم محمدی گفت: -صبر کن برسیم، بعد بازش می کنیم. اصلا اول باید به دایی رضا خبر بدم. سرعتش را اضافه کرد. جرات نگاه کردن به بیرون را نداشتم. وقتی نگه داشت، با ترس سر بلند کردم. جلوی منزل خودشان بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۸) در را باز کرد و زنگ خانه را زد: -بیایید پایین، بهتره اینجا باشید. به مادرهاتون زنگ می زنم. ناچار پیاده شدیم. با عجله وارد خانه شدم. مرضیه خانم با خوشرویی، استقبال کرد و به آشپزخانه رفت. خانم محمدی به اتاقش تعارفمان کرد. نشستم و نفس عمیقی کشیدم. چادرش را از سر برداشت: -راحت باشید، بابا خونه نیست. چند روزی رفته شهرستان. از اتاق بیرون رفت. ریحانه چادرش را در آورد و آویزان کرد. خانم محمدی برگشت و گفت: -به مامان هاتون زنگ زدم. خیالتون راحت. به دایی رضا خبر دادم. گفت، بسته را باز نکنیم تا خودش رو برسونه. خدا را شکر، برای کاری اومده تهران. لبخندی زد: -البته از عطر خوشِ غدای مامان هم می شد فهمید که مهمان داریم. پس برای خوردن یه ناهار خوشمزه آماده بشید. صدای مادرش از بیرون آمد: -خانم خوشگلا، بیایید روی ماهتون رو ببینم. خانم محمدی تعارف کردو بیرون رفتیم. روی مبل راحتی کنار ریحانه نشستم. مشغول کندن ناخن هایم شدم که ازنگاه مرضیه خانم دور نماند. به سینی چای دارچین، اشاره کرد: -بخورید تا سرد نشده. وبه آشپزخانه رفت. دلشوره واسترس عجیبی داشتم. مرضیه خانم دمنوشی را جلویم گذاشت: -عزیزم این دمنوش بهت آرامش می ده. خودت رو اذیت نکن‌. فاطمه جان بهم گفت چی شده. ولی مطمین باش کسی نمی تونه اذیتت کنه. دلم با حرف هایش آرام شد. خانم محمدی رو به مادرش کرد و گفت: -می گم شما موافقی یه مجلسِ دخترونه امشب داشته باشیم؟ مرضیه خانم خندید: -وای چی از این بهتر. خودم براتون شام خوشمزه هم می پزم. در شوکِ حرف هایشان بودم که صدای زنگ در بلند شد و بند دلم یکباره پاره شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۹) خانم محمدی، بعد از پاسخ دادن آیفن، رو به ما کرد: -دایی رضاست. از جا بلند شدیم و به اتاق رفتیم. خودش هم آمد. حجاب کامل با چادر گرفت. ریحانه هم چادر سر کرد. مقنعه ام را مرتب کردم. صدای "یا الله" از بیرون آمد. نگاهم روی چهره خانم محمدی چرخید، گل از گلش شگفت و با لبخند مارا تعارف کرد و خودش زودتر بیرون رفت. با تعجب به ریحانه نگاه کردم. شانه ای بالا انداخت و باهم از اتاق بیرون رفتیم. جوانی خوش قد و بالا، متین و چهارشانه، سر به زیرو محجوب، کنارِ دایی رضا ایستاده بود. سلام دادیم که دایی رضا با خوشرویی پاسخ داد و پدرانه احوالپرسی کرد. جوان سر به زیر و ساکت ایستاده بود. نگاهی به مرضیه خانم کردم، از اینکه حجاب کامل نگرفته بود، متوجه شدم، این جوان حتما برادر زاده اش است. با تعارف او همه نشستیم. خانم محمدی با سینی چای از آشپزخانه خارج شد. ابتدا به دایی رضا تعارف کرد. او با لبخند و کلی تعریف، از او و رنگ چایی که ریخته، چایش را برداشت. کنجکاوانه، به او نگریستم که سینی را جلوی جوان گرفت. لبخند روی لبش بود و جوان، سر بلند کرد و با چهره گشاده، تشکر کرد. از نگاهشان عشق و علاقه می بارید. نا خداگاه لبخند به لب شدم. ریحانه با آرنج به بازویم زد و چشم غره ای نثارم کرد. به خودم آمدم و فنجان چایی را از سینی که روبه رویم بود، برداشتم. لبخندی به همراه چشمک، در پاسخ لبخند خانم محمدی، هدیه اش کردم. کنارمان نشست. ولی مشخص بود حواسش به جوان زیبا رو و محجوب روبرویش است. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۰) با دیدن گرمای محبتشان، سرمای ترس و استرسم را به فراموشی سپردم. فنجان را به لبم نزدیک کردم و با لذت، جرعه جرعه نوشیدم. متوجه صداهای اطرافم نبودم. در خاطراتم غرق شدم. لحظاتی که کنار پرهام، احساس آرامش می کردم؛ ولی همیشه ترسِ از دست دادنش را داشتم. آهی کشیدم. باز ریحانه به بازویم زد: -تینا جان، با شمایند. سر بلند کردم: -بله! چیزی شده؟ دایی رضا، آرام و با محبت گفت: -نه دخترم، چیزی نشده. فقط صحبت از بسته ای بود که به طرفتون انداختند. خانم محمدی بسته را به دستش داد. پاکتی چهار گوش، که ضخامت زیادی نداشت. دایی رضا، تکانش داد و گفت: -از آنجا که این رو برای یک خانم فرستادند، بهتره که خودت بازش کنی دخترم. اگر صلاح دیدید ما هم می بینیم. فقط با احتیاط باز کن. خانم محمدی چشمی گفت و دوباره بسته را گرفت. با شنیدن حرف های دایی رضا، قلبم به تپش افتاد. مطمین بودم که چیزی که باعث رسوایی ام شود در دست پرهام ندارم. ولی دلم آشوب شد. از بی آبرو شدن، جلوی این جمع، واهمه داشتم. ناخنم را به دندان گرفتم و با چشمانی که از ترس، دو دو می زد، خیره دست خانم محمدی شدم. کنارم نشست. پاکت را با احتیاط باز کرد. قلبم داشت از کار می افتاد. با دیدن چیزهایی که از پاکت بیرون می کشید. وایییی گفتم و دست، جلوی دهانم گذاشتم که جیغ نکشم. چطور ممکن بود؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۱) غیر قابل تصورم بود که پرهام تا این اندازه پست باشد. عکس هایی از خودم و خودش، در کافی شاپ، گرفته شده بود. لحظه ای که در حال لبخند زدن به او بودم. لحظه ای که دستش را نزدیک صورتم آورده بود. لحظه ای که اسکناس هایش را به دستم می داد. و عکس هایی از صفحه تلگرام، که پیام های عاشقانه ام را نمایش می داد. نمی دانستم، از شرم باید بمیرم یا آب شوم و زیر زمین بروم. روی تمام عکس ها با ماژیک نوشته بود. "از دست من نمی تونی فرار کنی، بهت گفتم بیا، باید بیایی." عکس آخر، عکس بدن بی جان مهتاب بود. که رویش نوشته بود. "یادت نره" اشک از چشمانم راه افتاد، با التماس به خانم محمدی نگاه کردم. با دیدن حالم، عکس ها را در پاکت برگرداند. دستم را گرفت: -آرام باش. اینها چیزی رو ثابت نمی کنه. بقیه ساکت بودند و چیزی نمی گفتند. اشاره کرد که به اتاق برویم. ریحانه هم به دنبالم آمد. نشستم و با ناباوری به نامردی پرهام لعنت فرستادم. ریحانه کنارم نشست و دستهایش را روی دستانم گذاشت: -نگران نباش‌. من در جریان همه چیز هستم. حمایتت می کنم. خانم محمدی بیرون رفت. با لیوانی شربت برگشت. لیوان را دستم داد: -شربتت رو بخور. یه کم استراحت کن. نگران چیزی هم نباش. سری تکان دادم و او بیرون رفت. نمی دانستم چه سرنوشتی منتظرم بود. لیوان را که زمین‌ گذاشتم، به آغوش ریحانه پناه بردم. نوازشم کرد و آرام اشک ریختم: -تو گفتی توبه کنی خدا می بخشه، تموم می شه. چرا پس تموم نمی شه. من که توبه کردم. تا کِی، باید تاوان پس بدم. خسته شدم. دیگه نمی خوام زنده بمونم. -چه حرفیه می زنی دختر؟ همه چیز درست می شه. خدا رو شکر، خانم محمدی و دایی رضا هستند. حتما کمک می کنند. با ناامیدی، به حرف هایش گوش دادم؛ ولی در دلم آشوبی بود که آرامش را از من ربوده بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۲) لحظاتی در سکوت اشک ریختم. خانم محمدی برگشت و کنارم نشست. لبخند زد: -خیالت راحت، دایی رضا می گه اینا اصلا چیزی رو ثابت نمی کنه. فقط می خواد مجبورت کنه که بری پیشش. شاید یه نقشه ای داره. یا نمی دونم، چیزی را می خواد بگه. دایی رضا می گه، اصلا اهمیت ندید. همین روزها دوباره دادگاهی داره و باید برگرده زندان. حتما سال ها باید توی زندان بمونه. نفس عمیقی کشیدم: -ولی من ازش می ترسم. اون آدم خطرناکیه. دیدید که چه بلایی سر مهتاب آورد‌ند. حتما حالا نوبت منه. -نترس عزیزم. نمی تونه کاری کنه. ما کنارت هستیم. تازه الان تهدید کردن، هم به جرم هاش اضافه شده. با آمدن مرضیه خانم، ساکت شدم. لبخند زد: -دخترای خوشگلم، ناهار آماده است. لطفا بیایید. دایی رضا هم عجله داره. خانم محمدی از جا پرید: -واقعا، به این زودی می خوان برن؟ مرضیه خانم خبیثانه لبخندی زد: -بله عزیزم، می خوان برن. خانم محمدی ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت. خنده مادرش نظرمان را جلب کرد که گفت: -فاطمه جان ما داستان ها داره که ان شاءالله سر فرصت براتون می گم. الان بفرمایید غذا سرد می شه. با دیدن سفره ساده ای که با چند پیاله ماست و نعناع و چند تکه نان، و البته دمپختک، خوشرنگ و عطری، پر شده بود، تعجب کردم. پیاله های ترشی که دست خانم محمدی بود، زینت بخش سفره شد. چقدر ساده، ولی دلچسب و دوست داشتنی بود. احساس کردم که مدت هاست چیزی نخوردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۳) کنار سفره نشستم. سفره بیشتر از آنچه که باید باز شده بود. دایی رضا و آقا محمد، دور تر از ما نشستند. سر به زیر و در سکوت مشغول خوردن شدند. در کنارشان اصلا احساس ناراحتی نداشتیم. حتی ریحانه. با لبخند نگاهم کرد با اشاره فهماند که بخورم. با وجود گرسنگی که داشتم، غذا از گلویم پایین نمی رفت. از فکر اینکه آبرویم جلوی این خانواده رفته، بغض راه گلویم را بسته بود؛ ولی چاره ای جز غذا خوردن نداشتم. حتی طعم و عطر غذا و ترشی مرضیه خانم هم اشتهایم را باز نکرد. با جمع شدن سفره، دایی رضا هم عزم رفتن کرد. آقا محمد کنار گوشش، چیزی گفت. لبخند زد و رو به خواهرش کرد: -آبجی تا شما برای ما از دمنوش های آرامش بخشت بیاری، فاطمه جان و آقا محمد هم برن یه لحظه بیرون و برگردند. مرضیه خانم با همان چهره بشاش گفت: -چسم داداش جان، هرچه شما امر کنید. دایی رضا به خانم محمدی اشاره کرد: -دایی جان یه لحظه تشریف ببرید بیرون، گویی آقا محمد ما یه صحبتی دارند. نگاهم میخِ گونه های سرخ خانم محمدی شد. با اصرار مرضیه خانم از جا بلند شد و به دنبال آقا محمد که سوئیچ به دست منتظرش بود، از خانه خارج شد. از دیدن حس و حالشان، غم هایم فراموشم شد. چقدر به هم می آمدند. هم از نظر ظاهر و قیافه، هم از نظر ححب و حیا، البته آرامشی که در در هر دو به خوبی قابل مشاهده بود، کم نظیر بود. لبخند روی لبم نقش بست. ریحانه به بازویم زد: -دوباره کجایی؟ باز توی افق محو شدی؟ اطرافم را نگاه کردم، مرضیه خانم و برادرش مشغول صحبت بودند. دایی رضا رو به من کرد: -خب دخترم، من تمام سعیم رو می کنم، تا توی این ماجرا هیچ آسیبی نبینی. نگران چیزی نباش. ولی شاید دوباره مجبور بشی برای شهادت دادن بیای. اما قول می دم که نگذارم، هیچ وقت با این پسره روبرو بشی. هیچ غلطی هم نمی تونه بکنه. فقط هر وقت پیام یا تماس مشکوکی داشتی، سریع اطلاع بده. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۴) از شرم سر به زیر انداختم. با ناخن های دستم بازی می کردم. مرضیه خانم فنجان دمنوش را جلویم روی میز گذاشت. سرم را بلند کردم. با مهربانی گفت: -نگران نباش. خدا بزرگه. همه چیز حل می شه. ولی کاش از دل من خبر داشت. فقط خدا می داند حالی را که آن روز داشتم، چقدر برایم غیر قابل تحمل بود. تمام تنم عرق سرد داشت. هزاران فکر ناجور در سرم رژه می رفت. اگر روزی دست پرهام به من می رسید، حتما سرنوشتی شبیه سرنوشت مهتاب نصیبم می شد. آبروی از دست رفته ام را چه باید می کردم. احساس کردم، هیچ کس مرا دوست ندارد و همه به چشم یک دختر بی بند و بار نگاهم می کنند. دلم می خواست فریاد بزنم"من خطایی نکردم، او حتی دستش به دستم نرسید. من حتی برایش مواد جا به جا نکردم. فقط چند پیامِ "دوستت دارم و منتظرتم،" برایش فرستاده بودم، که نامردی کرد و با آن ها آبرویم را برد. دلم می خواست فریاد بزنم"من فقط تشنه محبتش بودم، که با لبخند نگاهم می کرد و مهربان صحبت می کرد."دلم می خواست همه بدانند، من نانجیب و ناپاک نیستم. ولی افسوس این عکس ها و نوشته ها، آبرویی برایم باقی نگذاشت. تعجب می کردم چرا من را از منزلشان بیرون نمی کنند. شاید فقط و فقط دلشان برایم می سوزد. دوباره دلم آشوب شد. توی این دنیای به این بزرگی، جایی برای من نیست. من باید بمیرم تا خودم و دیگران راحت شوند. خوشی ولذتی ندارم. من‌کلا زیادی هستم. "تینا دخترک تنهایی" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۵) با ورود خانم محمدی و آقا محمد، جو عوض شد. چشم دوختم به گونه های سرخش و چشمان براقش که سعی در مخفی کردن نگاهش از ما داشت. بسته ای در دست داشت. یکراست به اتاقش رفت. دایی رضا از جا بلند شد. نگاهی به ما کرد. هنوز سر به زیر و شرمگین ایستاده بودم. دستش را بلند کرد و گفت: -نگران نباش دخترم. توکلت به خدا باشه. فعلا یاعلی. فقط سر تکان دادم. از دیگران هم خداحافظی کرد و با صدای بلند گفت: -فاطمه جان بابا، کاری نداری، ما رفتیم. خانم محمدی با عجله از اتاق بیرون آمد: -خیلی ممنون، شما لطف دارید. سلام برسونید. آقا محمد، دست عمه اش را فشرد و خداحافظی کرد. بدون اینکه نگاهی به من و ریحانه کند، زیر لب گفت: -خانم ها خدانگهدار. زیر لب خداحافظی گفتیم. به خانم محمدی که رسید، مکثی کرد و بعد آرام گفت: -دختر عمه امری نداری؟ خانم محمدی با همان حالت شرم گفت: -ممنونم، در پناه خدا. به محض خارج شدن آن ها، سریع به اتاقش رفت و در را بست. با تعجب به ریحانه نگاه کردم. مرضیه خانم تعارفمان کرد که بنشینیم. به آشپزخانه رفت و ظرف میوه را آورد و روی میز گذاشت. نگاهی به در بسته اتاق کرد: -بهتره یه کم تنها باشه. لبخند زد: - بفرمایید خانم خوشگلا. راستی شام چی دوست دارید درست کنم؟ ریحانه گفت: -هیچی، یعنی اصلا راضی به زحمتتون نیستیم. بدون توجه به صحبت های آن ها، حواسم پِیِ خانم محمدی بود. حالتی که امروز از او می دیدم، هیچ وقت ندیده بودم. یعنی او هم عاشق شده؟ ولی چرا اینطور حالش دگرگون شد؟ یعنی چه اتفاقی بینشان افتاده؟ دلم می خواست پای درد دلش بنشینم. دلم می خواست بدانم، عاشق شدن او با عاشق شدن من چه تفاوتی دارد؟ اصلا این حس زیبای عشق، چقدر قدرتمند است که حتی او را هم دگرگون کرده؟ قدرت این زلزله، وجود او را هم لرزانده. حتی نتوانست جلوی ما خویشتنداری کند. از به یاد آوردن حسی که از عاشق شدن داشتم، لبخندی به لبم نشست. که باز آرنج ریحانه مهمانِ پهلویم شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۶) با حرص گفت: -مرضیه خانم با شماست. به چهره خندان مرضیه خانم نگاه کردم: -ببخشید، حواسم نبود. -اشکال نداره گلم. نگران فاطمه جان نباش. چند دقیقه دیگه میاد. شما میوه تون را بفرمایید. به آشپزخانه رفت. سرم را پایین انداختم. ریحانه گفت: -تینا جان، حالت خوبه؟ -آره خوبم. نگران خانم محمدی هستم. یعنی دعواشون شد؟ پوزخندی زد: -تو نمی خواد نگران اونا باشی. فکر خودت باش. چرا باید دعوا کنند؟ اصلا به ما چه ربطی داره؟ گفتنش برای او ساده بود. او چه می دانست عشق یعنی چه؟ صدای باز شدن در اتاق باعث شد، هر دو بی اختیار، به سمت خانم محمدی بچرخیم. لبخندی که روی لب داشت، مشخص بود که کاملا ساختگی است. چشمان سرخش، نشان از اشک های ریخته شده اش داشت. اما به رویش نیاوردیم. ببخشیدی گفت و به آشپزخانه رفت تا آبی به صورتش بزند. صدای پچ پچ مادر و دختر به گوشمان رسید. حس کنجکاوی دست از سرم بر نمی داشت. درد خودم را فراموش کردم. فقط در فکرِ او و مشکلاتش بودم. لحظه ای بعد، روبرویمان نشست: -ببخشید، تنهاتون‌ گذاشتم. یه کم دلم گرفته بود. ریحانه ناشیانه گفت: -اشکال نداره. شما ببخشید ما باعث زحمت شدیم. -این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟ اینجا خونه خودتونه. خب اگر مایلید بریم سراغ درس و مشقاتون؟ به اتاق رفتم تا کوله ام را بیاورم. چشمم به کاغذ کادو مچاله شده توی سطل زباله کوچک کنار اتاق افتاد. مکث کردم. دلم گرفت. حتما ناراحت بوده که کاغذ کادو را مچاله کرده. اگر برای من بود، حتما تا می کردم و یادگاری نگهش می داشتم. چه اتفاقی افتاده که خانم محمدی صبور و مهربان را به هم ریخته؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۷) ساعتی به درس و مشق گذشت. حواسم جای دیگری بود و خیلی تمرکز نداشتم. تمام سعیم را می کردم، تا آن دو را از خودم نا امید نکنم. ولی مگر می شد. این اتفاق هایی که پشت سر هم افتاد، تحلیل و پذیرفتنش برایم سخت بود. صدای زنگ تلفن خانه بلند شد و خانم محمدی گوشی را برداشت. با شنیدن صدای پدرش، نا خدا گاه صدایش را بالا برد: -وای باباجان قربونتون برم. چقدر دلم تنگ شده. الهی فداتون بشم. پس کِی چشممون به چهره نورانی تون منور می شه. وای بابا جان، طاقت نمیارم. همین الان هم کلی اذیت شدم. صدایش را پایین آورد و ادامه داد: -الان نمی شه، ولی امروز خیلی دلم تنگتون شده. کاش بودید و دلم کمی قرار می گرفت. از لحن کلامش متعجب بودم. در دلم حسرت خوردم. من حتی نتوانستم یک بار هم با پدر یا مادرم، به این راحتی صحبت کنم. همیشه حرف ها و غصه هایم در دلم می مانَد. آهی کشیدم و خودم را با درس مشغول نشان دادم. تلفنش را که قطع کرد، خوشحال و پر انرژی به سمتمان برگشت: -وای خدا را شکر، چقدر دلم براش تنگ شده. حد اقل صداش رو شنیدم. خب درس تعطیل، می خوام شادیم رو با شما تقسیم می کنم. پس بیایبد از خاطرات خوبمون تعریف کنیم. مخصوصا خنده دارهاش. قبلش یه خبر خوش بدم، نه نمی گم. باید صبر کنید. می خوام غافلگیر بشید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۸) ریحانه با شوق شروع کرد به تعریف کردنِ خاطراتش با امیر و شیطنت هایشان. می خندیدم؛ ولی در دلم آشوب و نگرانی بود. شاید حتی نمی توانستم، ماجراهایی را که می گفت، تصور کنم. بالاخره هوا تاریک شد و وقت نماز. همه وضو گرفتیم و به نماز ایستادیم. هنوز الفاظ را به درستی بلد نبودم. هم رنج می بردم و هم شرمنده بودم. ریحانه عمدا بلند می خواند تا من تکرار کنم. بعد از نماز، حس خوبی داشتم. با اینکه مثل آن ها لذت نبردم، ولی خوب بود، خیلی خوب. هنوز خنکای مزه نمازخواندن، در دلم بود، که صدای زنگ در بلند شد. دیدنِ ساحل، با آن حجاب و چادرِ خوش دوختش، به خنکای دلم افزود. خودم را به آغوشش سپردم و تا می توانستم، بوسیدمش. متعجب از حرکاتم، با صدای بلند می خندید. بالاخره نشستیم. خانم محمدی و ریحانه سر به سرم گذاشتند و کلی خندیدیم. با وجود ساحل، گویی گمشده ام را یافته باشم، از ته دل می خندیدم. کنارش نشستم و دستش را محکم گرفتم. خیره رفتار و حرکاتش بودم. کلی از خانم‌ محمدی تشکر کردم. بابتِ دعوت کردنِ او. مرضیه خانم هم مادرانه، محبت می کرد و برایمان از خاطرات جوانی اش می گفت. بعد از خوردن شام خوشمزه ای که واقعا با اشتها خوردم، کمک کردم و ظرف ها را با ریحانه شستیم. دور هم نشستیم. مرضیه خانم، بافتنی اش را دست گرفت و مشغول شد. با تعجب به دستش نگاه کردم. خندید: -فکر کنم به بافتنی علاقه داری! -خیلی قشنگه، چی می بافید؟ -کارها سفارشیه. یه سری کار نوزاد سفارش گرفتم ، برای سیسمونی. -وای، یعنی برای دیگران می بافید؟ -بله عزیزم. من تقریبا همیشه، یه فعالیت اقتصادی دارم. هیچ وقت بی کار نبودم. حتی اون موقع که شاغل بودم. اصلا بی کاری رو دوست ندارم. -چقدر خوب. -دخترم، بی کاری هزار تا آفت داره. بهتره ما خانم ها هم همیشه مشغول باشیم. البته اگر کاری باشه که توی خونه انجام بدیم بهتره. هم سرگرمیم، هم کمک خرجی، یا بهتر بگم، در آمد داشته باشیم. الان که خیلی راحت می تونیم، هنرهامون رو توی فضای مجازی به فروش برسونیم. منم عکس نمونه کارهام رو توی فضای مجازی، در کانالم و گروه های مختلف ارائه می دم. همیشه کلی مشتری دارم. با تعجب نگاهش کردم. "یعنی، مرضیه خانم هم در فضای مجازی فعاله؟" فکر می کردم، اصلا طرف فضای مجازی هم نمی رود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490