#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_17
بالاخره به محله محسن رسید. محله پایین شهر!
کوچه های باریک و تودرتو و خانه هایی کوچک با دیوارهای آجری یا سیمانی کوتاه.
در هر چند کوچه، یک دکان بقالی کوچک وجود داشت. کوچه ها را یکی یکی گشت و به کوچه مورد نظرش رسید. دلش می خواست سرزده برود و رو در رو با محسن صحبت کند.
دسته گلی را که خریده بود، برداشت.
بچه های کوچک با توپ پلاستیکی مشغولِ بازی بودند.
لباس های کهنه و دمپایی های پلاستیکی بچه ها توجه امید را جلب کرد. نگاهی به کفش تک تک آنها انداخت و بعد نگاه به دسته گلی که در دستش بود. آهی کشید و در دلش گفت: "با پول این دسته گل می شد برای این بچه ها کفش خرید!"
پلاک ها را یکی یکی شمرد و جلوی خانه محسن ایستاد. نگاهی به سرتا پای خانه انداخت و دستش را به سمت زنگ در برد. بعد از چند بار زنگ زدن، مادر محسن در را باز کرد.
سرش را پائین انداخت و سلام کرد و حالش را پرسید.
مادر محسن با خوشرویی جوابش را داد.
و پرسید: "ببخشید شما را به جا نمیارم"
امید لبخندی زد و گفت که از دوستان محسن است و با او کار دارد.
مادرمحسن با تعجب به سر و وضع امید نگاه کرد و گفت که محسن برای خرید داروهایش بیرون رفته. بعد به امید تعارف کرد تا داخل بیاید.
امید خواست چیزی بگوید که ناگهان مادر محسن خم شد و شکمش را گرفت و آخ گفت.
امید با نگرانی حالش را پرسید؛ او با زور و ناله گفت چیزی نیست؛ ولی یکباره از حال رفت و روی کف حیاط افتاد.
امید ترسید و با نگرانی به اطراف نگاه کرد. خانمی را در کوچه دید و او را صدا زد. زن سریع جلو آمد و صدا زد: "خاک بر سرم... پری خانم؟ پری خانم؟"
بعد رو به امید کرد و گفت: "باید ببریمش بیمارستان. حتما قند خونش افتاده."
امید هراسان دسته گل را در حیاط گذاشت و گفت: "کمک کنید ببریمش. من برم ماشینو روشن کنم"
با عجله به سمت ماشین رفت و تا جایی که جاداشت نزدیک آمد.
دو سه نفر از خانم های محل که از شنیدن صدا بیرون آمده بودند، کمک کردند و پری خانم را داخل اتومبیل گذاشتند. یکی از خانم ها که گویا با او صمیمی تر بود، کنارش نشست و به سمت بیمارستان حرکت کردند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_17
آن شب قرار عقد را برای هفته بعد گذاشتند و عروسی تابستان. هرچه به تابستان و عروسی فریبا نزدیکتر میشد دلشوره فرشته هم بیشتر میشد.
محال بود بعد از رفتنِ فریبا برای فرشته خواستگار نیاید.
بعد از عید بود هوای این شهر کویری به سرعت به سوی گرما پیش میرفت.
فریبا خانه عمه بود و فرشته در اتاق درس میخواند که صدای زنگ در بلند شد .
از جا بلند شد و به سمت در رفت. مامان از آشپزخانه سرک میکشید و فرشته چادرش را مرتب کرد و در را باز کرد.
از دیدن محمد پشت در تعجب کرد.
محمد پسرِ خاله فرزانه بود که تقریبا هم سن فرزاد بود به خاطر اختلاف شوهر خاله فرزانه، خسرو خان خیلی وقت بود که با هم رفت و آمد نداشتند.
و حالا محمد تنها اینجا!!؟
فرشته سلام کرد و محمدرا تعارف کرد. وقتی محمدو مامان در پذیرایی صحبت میکردند ،
فرشته پذیرایی کرد و به اتاقش رفت.
کتابش رادستش گرفت ولی حواسش به صحبتهای مامانو محمد بود.
محمد از بچگی پسر خوبی بود و مامان خیلی دوستش داشت.
الان یک جوان قد بلند و خوش سیما بود
ولی چرا اینجا آمده بود!! که از صحبتهایش معلوم بود برای خداحافظی امده و قرار است به سربازی برود.
مامان گفت:
_فرشته مادر بیا چایی بیار .
و خودش چنان از دیدن محمدو هم صحبتی با او خوشحال شده بود که نمیخواست لحظهای ا بودن با این دردانه خواهرش را از دست دهد.
و فرشته برای آوردن چای به آشپزخانه رفت ولی حواسش به حرفهای آن دو بود.
چایی را که آورد به محمد تعارف کرد که او هم همانطور که سرش پایین بود چای را برداشت و زیر لب تشکر کرد.
محمد همیشه همین طور بود ان قدر سر به زیر بود که وجودش اصلا آزار دهنده نبود و فرشته به خودش جرأت داد که کنار مامان بنشیند.
اصرار مامان برای ماندن محمد برای شام فایده نکرد و موقع رفتن گفت:
_خاله جان دلم میخواد فردا شما هم بیایید مامانم یه مهمونی خداحافظی گرفته...
دلم میخواد این دلخوریها تموم بشه و من با خیال راحت برم جبهه.
_چشم محمد جان مطمئن باش به خاطر گل روی تو هر کاری میکنم.
لحظه آخر لبخندی روی لب محمد نشست و با خوشحالی خدا حافظی کرد و رفت.
واین آخرین لبخندِ محمد بود که می دیدند.
چون بعد از رفتنِ به جبهه دیگر باز نگشت. یک هفته بعد در عملیاتی به شهادت رسید .
و پیکرِ پاکش، بعد از عقب نشینی در خاک عراق جاماند.
و داغش به دلِ خانواده ماند .
بعد از آن نگرانی مامان برای فرزاد بیشتر شده بود.
هوای گرم این شهر کویری گرمتر میشد. و خبر از تابستانی داغ و سوزان میداد.
عمه و مامان در تدارک عروسی فریبا بودند. هفته بعد قرار عروسی را گذاشته بودند و فرشته میدید که فریبا چه عاشقانه از حامد پرستاری میکرد و چه قدر خوشبخت بودند این دو کبوتر عاشق....
اصلاً نداشتنِ یک پای حامد، در زندگیشان حس نمیشد و سراسر عشق بود و ایثار .
قرار بود عروسی در همین خانه برگزار شود.و عروس و داماد در یکی از اتاقهای عمه زندگیشان رو شروع کنند.
هر کس مشغول کاری بود و فرشته و زهره میوهها را میشستند.
_فرشته داری تنها می شیا!
_اره دیگه زهره خیلی دلم گرفته.
_غصه نخور همین روزها نوبتِ خودته.
_چی؟؟؟
_یعنی مامانت بهت نگفته؟
_چی میگی زهره؟
_هیچی.
خواهرم میخواد برای برادر شوهرش بیاد خواستگاریات.
_چی؟ نه تو رو خدا زهره
من اصلاً قصد ازدواج ندارم دارم درس میخونم.
_به من چه به خودشون بگو.
تازه فرشته عمهام هم اومده خواستگاری من برای وحید.
_اِه مبارکه.
_ممنونم.
_حالا تو چی جواب دادی؟
_نمیدونم. میدونی فرشته آخه وحید پسر خوبیه.
_خب دیگه بسلامتی
یه عروسی هم افتادیم.
_ان شاءالله.
در همین حین صدای در آمد و در حیاط باز شد که صدای جیغ مامان هم، همزمان بلند شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_17
تعطیلات عید تمام شد .
بچهها به مدرسه برگشتند .
حالِ فرشته بهتر بود .
هرچند هرلحظه یادِ علی در خاطرش بود و دلتنگ محبتهایش.
هوای لطیفِ بهاری و عطرِ خوش گلهای باغچه روحِ تازهای میدمید درکالبد هر مخلوق.
و فرشته بعد ازمدتها کنارِ باغچه نشسته بود. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و فرو خورد هرانچه رایحه حیات بخش بود از نعمتهای یگانه آفریدگار
چشمانش را که باز کرد
آن سوی باغچه نگاهش قفل شد به تختی که بارها با علی روی آن نشسته و صحبت کرده بودند.
و دوباره زنده شد یاد عزیزِ از دست رفتهاش.
و پیچید درگوشش نوای وداعِ یارش در واپسین شب .
دوباره گردِ غم چهرهاش را پوشاند و اشکهایش بیاختیار روان شدند.
مگر میشود یادِ عزیزت را از خاطر بردن
و یکی یکی خاطرات از جلوی چشمش میگذشت که صدای در حیاط او را به خود آورد.
اشکهایش را پاک کرد.
چادرش را سر کرد و در را گشود .
و چه خوب موقع بود آمدنِ دوستی که دردِ دلش را راحت باز گوید برایش.
_سلام فرشته خوبی؟
_سلام زهره ممنونم
خوش آمدی
_ممنون شما که یادی از ما نمیکنی
_شرمنده اصلا حوصله بیرون رفتن ندارم
_بله دیگه بشین توی خونه و فقط گریه کن
حتما الان هم داشتی گریه میکردی
از قیافهات معلومه
_چه کار کنم دستِ خودم نیست خیلی دلم براش تنگ شده. خیلی سخته زهره خیلی سخته.
_فدات بشم من اینقدر بیتابی نکن
بیا بشین اینجا .
مامانت میگفت بهتر شدی .
_بهترم ولی چه کار کنم؟
مگه میشه به یادش نباشم .
آخه علی خیلی خوب بود
و زهره فرشته را در آغوش گرفت .
با هم روی تخت نشستند .
در همین موقع زهرا با سینی چای آمد.
_سلام زهره جان چرا نیامدی داخل؟
_سلام همین جا خوبه ممنون
_فرشته جان بسه تو را خدا اینقدر خودت را اذیت نکن .
والله علی آقا هم راضی به این کارِ تو نیست .
_اره میدونم
خودش هم بهم خیلی سفارش کرد. گریه نکنم. اما مگه میشه؟
_میگم زهرا جان چرا فرشته را با خودت به کلاسهای قران و مسجد نمیبری؟
_من که از خدامه
خودش نمیاد .
_فرشته جان ببین صد سال هم اینجا بشینی اشک بریزی فایده نداره
علی آقای خدا بیامرز هم، برنمیگرده .
پس یه رحمی به خودت و به این بچههای زبان بستهات بکن .
بیا با زهرا برو مسجد .
سرِ خودت را گرم کن یه ثوابی هم میبری .
حالا یا کلاسِ نهضت بردار یا کلاسِ قران
یه جوری مشغول شو .
این بچهها بابا شون را که از دست دادند .
مامانشون را هم که همهاش غصهدار ببینند .
خدا را خوش نمیاد .
تازه مادرت هم که داره از دستت دق میکنه .
_راست میگه زهره
اصلا از همین فردا باید بیایی مسجد
_نمی تونم. نمی شه.
.یادته وقتی حسین شهید شده بود
من هم مثلِ تو .
چقدر غصه خوردم
اخرش چی. حسین برگشت؟
تازه این خودت بودی که مرتب آمدی بهم سر زدی و تشویقم کردی برگردم مسجد .
خودت منو دلداری میدادی.
حالا ببین با خودت چه کار میکنی؟
_باشه سعی خودم را میکنم
_آفرین این شد
پس دیگه با این قیافه نبینمت.
فردا هم با زهرا برو و یه زندگی جدید را به خاطرِ بچههات بساز .
_ممنونم از شماها
واقعا اگه این مدت شماها و مامان و فرزاد نبودید دق آورده بودم.
باشه چشم
هرچند سخته ولی به خاطرِ بچهها میام
توکل به خدا
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490