eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
131 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز سپهر داشت اصرار می کرد؛ که بدون فکر کردن به حرفم گفتم: _ببخشید اینو می گم. _چی شده گندم ؟بگو حرفِ دلت را. _راستش من انتخابِ خودم را کردم . من می خوام با قادر از دواج کنم . بهش جواب مثبت دادم . _چی داری می گی تو 😳⁉️ _ببخشید ولی هرچی فکر کردم دیدم نمی تونم از خانواده ام دور باشم. این طوری برای هر دومون بهتره. _یعنی چی؟ می خوای باور کنم که تو اون پسره ی دهاتی را به من تر جیح می دی⁉️😳 نه گندم باور نمی کنم . من و تو باهم ؛ توی ویلای ما. یادته ⁉️ اون موقع که تنها وناامید بودی ؛ من کنارت بودم . تو حق نداری به کسِ دیگه ای فکر کنی. با این حرفش جا خوردم. چطور به خودش اجازه می داد با من این طوری صحبت کنه . با ناراحتی گفتم: _من دیگه حرفی ندارم . می تونی بری . _نه گندم این جواب من نیست. تو باید با من ازدواج کنی. فهمیدی . _نه ! کسی چنین قراری نگذاشته. _من را نمی تونی با این حرفها بیرون کنی. تو فقط مالِ منی. فهمیدی . صداش داشت بالا می رفت .و من خیلی ناراحت بودم از لحنش واز کلامش. به طرف در رفتم . که با عصبانیت داد زد: _کجا داری می ری ⁉️ جوابِ من را بده . چه بخواهی چه نخواهی تو باید با من ازدواج کنی .😡 در را بازکردم و رفتم بیرون . از پله ها پایین رفتم . بابا ومامان با دیدنم نگران شدند. بابا پرسید: _چیزی شده ⁉️ _نه . چیزی نیست . برگشتم ؛ سپهر پشتِ سرم بود . باعصبانیت گفت: _بله چیزی شده . گندم خانم زده زیر قولش. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
حاج صابر، سینه اش را صاف کرد و گفت:" ببخشید این درد سینه هم یادگارِ جنگِ. نامردها از هیچی دریغ نکردند. این اواخردیگه گازهای شیمیایی، دمار از سینه هامون در آورد." بعد سرفه ای کرد و گفت:" کجا بودیم؟ آهان محمد، والا چی بگم. جز شجاعت و محبت، از این بچه چیزی ندیدم. وقت عملیات هم که از همه جلوتر بود. گاهی می شد که سرش فریاد می زدم که مواظب خودش باشه. ولی انگار ترس توی دلِ این بشر نبود. هر چی هم که می گفتیم باز همیشه وسط میدون بود. با هر وسیله ای که دستش می اومد می جنگید. تا رزمنده ای هم زمین می افتاد، سعی می کرد، بدنش را عقب بیاره تا دست دشمن نیفته. اسلحه های شهیدا رو جمع می کرد و تحویل می داد. اصلا نمی دونم چطوری بود که حواسش به همه جا بود. ما وقتی عملیات می شد، فقط به وظیفه خودمون فکر می کردیم. ولی محمد زیر بارش رگبارِ توپ و تیر، حو اسش به همه کس و همه جا بود. هر کس کارش گیر می افتاد، فقط می گفت(محمد) بی کله جلو می رفت. جالبه که سالم هم برمی گشت. یه شب یادمه داشتیم از کمبود مهمات صحبت می کردیم. دم دمای صبح با سر و صدایی بیدار شدیم. باورتون نمی شه. نصف شب زده بود به سنگر عراقی ها. تنهایی رفته بود و کلی اسلحه و مهمات آورده بود. از تعجب دهان هامون باز موند. البته بگما ، فرمانده، کلی تنبیه و توبیخش کرد. ولی خب همه مون تحسینش کردیم. آخر هم همین شجاعتش بود که کار دستش داد." آهی کشید و ادامه داد:" هیچ وقت یادم نمی ره. عملیات لو رفته بود. ما وسط عراقی ها گیر افتاده بودیم. پشت یک خاکریز سنگر گرفتیم. ده، پونزده نفر بودیم. مهمات مون هم ته کشیده بود. شب که برای عملیات رفتیم، یک لشکر بودیم. اصلا نمی دونم چه اتفاقی افتاد؟ وقتی هوا روشن شد، خودمون رو توی محاصره دیدیم. با دست خالی. خیلی شرایط سختی داشتیم. خیلی سخت. مخصوصا که چند تا از بچه ها مجروح شده بودند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490