#گندمزار_طلائی
#قسمت_250
با تعجب به سپهر نگاه کردم.
همین جور داشت برای خودش حرف می زد.
حرفهای عاشقانه و اصرار های قبلش؛ حالا شده بود فریاد و دروغ و یواش یواش داشت به توهین می رسید.
که بابا من را به خودش چسباند و گفت:
_ببخشید آقا سپهر؛ بهتره بیشتر از این ادامه ندید. حتما گندم از تصمیمی که گرفته مطمئته .
پس خودتون را خسته نکنید.
تا بابا این را گفت؛ سپهر با عصبانیت بیشتر گفت:
_بله حتما مطمئنه که این پسره دهاتی را به من تر جیح می ده .
منی که همه چیز دارم و حاضرم براش همه کاری کنم؛ را پس می زنه و این پسره ی دهاتی را که هیچی نداره؛ قبول می کنه .
اصلا لیاقتت همینه . تو لیاقت نداری خوشبخت بشی. همیشه باید توی بد بختی زندگی کنی .به من می گه می خواد با این دهاتی ازدواج کنه و برای همیشه یه دهاتی بدبخت بمونه .😡
با تعجب بهش نگاه می کردم . تا حالا سپهررا این جوری ندیده بودم.
بابا گفت:
_ببخشید فکر کنم حرفی برای گفتن
نمانده .بهتره از خونه دهاتی ها بری بیرون .
وبه در اشاره کرد.
سپهر همان طور که بد وبیراه می گفت رفت.
من هنوزهاج و واج بودم ازرفتارش.یعنی اگه من باهاش ازدواج می کردم هر روز می خواست به من بگه دهاتی. یه دفعه یادِ اون روز افتادم که توی ماشینش ، کنارِ اون دختره ؛ به من گفت دهاتی 😔
که مامان گفت:
_گندم تو بهش چی گفتی⁉️
_من !هیچی.
وای تازه یادم افتاد که چی گفتم.
مامان گفت:
_خدارا شکر گندم ؛ همه اش نگران بودم که قادر را رد کنی.خدارا شکر .
انتخاب درستی انجام دادی .😊
وبعد سریع اومد و صورتم را بوسید .و مرتب می گفت خدا را شکر.
بابا هم با لبخند نگاهم می کرد وگفت:
_گندمِ من عاقله 😊
نمی دونستم چی بگم . من کی گفتم قادر را انتخاب کردم .😳⁉️
مامان گفت:
_چرا زودتر نگفتی ⁉️
بنده خدا ها این چند روز ؛ مرتب دارند می پرسند که جوابت چیه؟
ولی من وبابا گفتیم که بهت بیشتر فرصت بدیم.الان اگه بفهمند کلی ذوق می کنند .😍
دیدم دارند برای خودشون می برند ومی دوزند.گفتم:
_نه . یعنی من که هنوز تصمیم نگرفتم .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_250
حاج صابر به اینجا که رسید، سرش را پائین انداخت و اشک هایش را آرام پاک کرد. محسن برایش لیوانی آب آورد.
او تشکر کرد و کمی آب نوشید.
با صدای بغض آلودی گفت:" کاش می تونستم برای اون بچه ها کاری کنم. ولی نشد. محاصره شده بودیم. فقط دعا می کردیم که عراقی ها پیدامون نکنند.
بیچاره مجروح ها، درد و خونریزی داشتند. ولی بی صدا ناله می کردند. دیدن وضعیتشون دلِ سنگ رو هم آب می کرد. ما چند نفر هم که سالم بودیم، مهمات نداشتیم. عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شدند. با چشم و ابرو به هم اشاره می کردیم که چه کنیم؟ که محمد بدونِ مشورت، از خاکریز بالا رفت. خواستم پاش را بگیرم و بکِشمش پایین که رفت. مثلِ یک پرنده پرواز کرد.
توی تاریک و روشنی صبح، تمامِ عراقی را با سر و صدا به سمتِ خودش کشید.
با سرعت از ما دور شد.
فریاد الله اکبرش توی دشت پیچید.
انگار تمامِ فرشته ها باهاش همصدا بودند. اصلا نمی دونم چطوری شد که عراقی ها به سمت اون رفتند.
هنوز مبهوتِ رفتارِ محمد بودیم که نیروهای کمکی از سمتِ دیگه خودشون رو رسوندند. ولی حیف دیر اومدند. چون محمد رفته بود. صدای الله اکبرش با صدای ناله ای قطع شد. اون شب و اون روز خیلی از بچه ها شهید و مجروح شدند. ولی داغ محمد برای همه مون خیلی سخت بود."
صدای هق هق حاج صابر بلند شد.
محسن و امید هم نتونستند جلوی اشک هاشون را بگیرند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490