eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
131 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
بابا با لبخند نگاهم کرد و بعد من را به خودش چسباند و روی سرم را بوسید و گفت: _همین حیایی که داری برام ارزشمنده . خودم متوجه تصمیمت شده بودم ولی منتظر بودم خودت بگی . می دونستم دختر عاقلی هستی😊 زبانم بند اومده بود . نمی دونستم چی بگم .اینا چی برای خودشون می گفتند ⁉️😳 خلاصه برای خودشون گفتند و گفتند و منم فقط مبهوت نگاهشون می کردم. صبح بعد از نماز ؛ خواستم برم بخوابم که بابا به اتاقم اومد و گنارم نشست و مثل همیشه دستی به موهام کشید و من را به خودش چسبوند و روی موهام را بوسید و گفت: _گندم طلائی من ؛ فقط خدا می دونه که چقدر دوستت دارم. از روزی که دنیا اومدی ؛ برام آرامش را به ارمغان آوردی. بعد از ده سال ؛ خدا تورا به ما داد . درسته فاطمه بود؛ منم خیلی دوستش داشتم ودارم . ولی دلم می خواست بازهم بچه داشته باشم. برام پسر ودختر ؛ فرقی نمی کرد.برعکسِ مامانت ؛ فقط آرزوی پسر داشت.😊 وقتی تو اومدی انگار دنیا را به من دادند. نمی دونم.ولی حس می کردم ؛ تو مثلِ خودمی . و تو می تونی باقیات وصالحات ِمن باشی. خیلی خوشحال بودم . وقتی برای اولین بار دیدمت ؛ ومادرم تورو توی آغوشم گذاشت؛ حس کردم یه فرشته ای😍 آرام و زیبا بودی با موهای طلائی. درست فصلِ درو گندم ها بود و گندمزار طلائی بود و توی نورِ خورشید خوشه های طلائی گندم می در خشید . ومن احساس خوبی از دیدنِ اون صحنه داشتم. اسمت را گندم گذاشتم. تو برای من برکت وشادی آوردی. هنوز وقتی نگاهت می کنم ؛ وجودم پر ازآرامش می شه. خیلی دوستت دارم . دلم نمی خواد دیگه هیچ وقت ازم دور باشی. و خوشبختی تو آرزوی منه . دلم نمی خواست سرم را از سینه اش جدا کنم . منم با حرفهای بابا آرامش می گرفتم. دستش را بوسیدم و گفتم: _منم خیلی دوستتون دارم . سالهایی که نبودید خیلی عذاب کشیدم . خیلی خوشحالم که کنار شمایم.😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
چند دقیقه ای باهم اشک ریختیم. سرش را بلند کرد و گفت: _ببخشید عزیزم یک بارهم که آمدی خانه ی ما ناراحتت کردم. _نه نه عیب نداره. کاش کاری از دستم بیاد. _دیگه از دست کسی کاری ساخته نیست. بایدهمان شب برای همیشه می رفتم. ولی نگذاشت. بعد از اینکه کمی حالم جا آمد؛ بلند شدم شروع کردم به جمع کردن لباسهام تا برم خانه پدرم. هر چند راه دور بود. ولی تصمیم گرفتم صبح اول وقت برای همیشه برم. واین خفت وخاری را تحمل نکنم. وقتی دید دارم جمع و جور می کنم؛ بلند وشد و گفت: _داری چه کار می کنی؟ جوابش را ندادم. دیگر نمی خواستم نه ببینمش و نه صداش را بشنوم. خیلی عصبی بودم. بچه ها خواب بودند و نمی خواستم بیدار بشن. ولی دلم می خواست فریاد بزنم و هرچی دلم میخواد بهش بگم . ولی نمی شد. وقتی دید جوابش را نمی دم؛ آمد دستم را گرفت و گفت: _با توأم! داری چه کارمی کنی؟ دیوانه شدی؟ می خوای کجا بری؟ با عصبانیت گفتم: _دیگه به حال تو چه فرقی می کنه؟ برو به زندگیت برس. منم می رم تا راحت باشی😒 بازوم را محکم گرفت وبه سمت خودش کشید گفت: _مینا نکنه خُل شدی؟ چی می گی تو؟ مگر من می ذارم تو بری؟ زندگی من توئی. پوزخندی زدم و بازوم را محکم از دستتش بیرون کشیدم و گفتم: _بس کن . دیگر نمی خوام ببینمت. راحتم بگذار. ولی ول کن نبود. هر طرف خانه که رفتم دنبالم آمد و تا صبح برام حرف زد. می گفت که اگر من بهش بیشتر توجه کنم دیگر سراغِ رؤیا نمی ره. ودر کمال پر روئی می گفت که این کار را برای ثوابش کرده. چون اون یک زنِ تنها و بی کس بوده. این آقا فقط می خواسته ازش حمایت کنه. و ازاین حرف ها. وبعد هم شروع کرد ابراز علاقه وعشق کردن به من وبچه ها. وگفت که صیغه شون همان روز تمام شده. رؤیا اصرار داشته عقد دائم کنیم و چون من قبول نکردم وگفتم زنم و زندگیم را دوست دارم. از حرصش زنگ زده به تو. تا تورا ناراحت کنه. و زندگی مارا از هم بپاشه. خلاصه بگم گندم جان؛ آنقدر توی گوشم خواند و خواند تا خام شدم و نشستم سرِ جام. ولی زندگی ما دیگه اون زندگی اولی نشد. مدام بهش شک داشتم. تا دیرمی آمد خانه اعصابم به هم می ریخت و شروع می کردم به سین جیم کردنش. دست خودم نبود دیگه نمی تونستم بهش اعتماد کنم. می ترسیدم که باز پای یک زن توی زندگیم باز بشه.😔 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
چند دقیقه ای در سکوت گذشت. حاج صابر سکوت را شکست و گفت:" هر وقت به اون روز فکر می کنم، از خودم بدم میاد. همه اش خودم رو سرزنش می کنم. چرا من پشت خاکریز موندم و محمد رفت؟ چرا من مثلِ اون شجاع نبودم.؟ تازه به اونم می گفتم نرو. هرچی بیشتر فکر می کنم، مردونگی و شجاعت محمد بیشتر برام مشخص می شه. می دونست که رفتنش برگشتی نداره. ولی رفت و جون ما رو نجات داد. وقتی برگشتیم عقب، به دستور فرمانده رفتم وسایلش را جمع کنم که برای خانواده اش ببریم. اشک می ریختم و وسایلش را جمع می کردم. که یکی از بچه ها گفت:" وصیت نامه اش دستِ منه. گفته برسه به دستِ احمد." ولی احمد نبود. معمولا احمد و محمد باهم بودند. اما توی اون عملیات، احمد جای دیگه ای بود. وسایلش رو جمع کردم و وصیت نامه رو گرفتم. منتظر شدم تا احمد برگرده. یکی دو روزی طول کشید. وقتی اومد و خبر شهادت محمد رو شنید، دیگه پای رفتن به خونه رو نداشت. همون جا زمین نشست و زار زد. دقیقا یه مجلس ختم درست و حسابی برای محمد گرفتیم. همه مون عزادارش بودیم. وسایل را به احمد دادم. با گریه گفت:" جواب تازه عروسش و بچه ی توی راهش رو چی بدم؟" تازه فهمیدم محمد داشته پدر می شده. داغ دلم تازه شد. می دونست داره بابا می شه و خودش رو به دل دشمن زد؟ آخه چطوری؟ به خدا این جور مردها کم هستند. هر چند توی جبهه رشادت های زیادی دیدم. ولی محمد واقعا یه مردِ به تمامِ معنا بود. کاش منم یه ذره مثلِ اون بودم. فقط یه ذره.:" دوباره اشک هاش را پاک کرد و ادامه داد:" روزِ عیده؛ ولی من ناراحتتون کردم. البته خودم هر وقت خاطرات را مرور می کنم؛ دلم روشن می شه. هر وقت هم که خیلی دلم بگیره حتما باید برم کنارِ مزارشون و باهاشون دردِدل کنم. درسته بدن محمد هیچ وقت پیدا نشد؛ ولی با یادش میرم مزارِشهدای گمنام. شاید یکی از اونها محمدِما باشه. هر چند همه شون فرزندان غیورِ این خاک هستند." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490