#گندمزار_طلائی
#قسمت_265
مثلِ اینکه فهمید نگاهش می کنم . یه نگاهی بهم کردو گفت:
_قرار بود بگی به چی خندیدی⁉️
_راستش یادِ عروسی ملیحه افتادم .
اونها ماشین نداشتند ولی خانه اشون دور بودو ماشین کس دیگر را گل زده بودند برای عروسی. ولی شما ماشین داری اما ما ماشین عروس نیاز نداریم.
چون خانه مون نزدیکه . دو دقیقه ای می رسیم.
یه دفعه خندید وگفت:
_نگران نباش . ماشین عروس هم درست می کنیم. اتفاقا یکی از همکارهام می خواد بیاد خونه امون ماشین را تزئین کنه.😊
_برای همان چند قدم ⁉️😳
_به هر حال بدونِ ماشین عروس که نمی شه. می شه ⁉️😊
خیلی تعجب کرده بودم از حرفش و ساکت نشستم و با خودم می گفتم "چقدر این قادر آدم عجیبیه"🤔
یک ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم.
البته اینجا به روستای ما نزدیکترین شهر بود. نزدیک یک ساعت هم آنجا معطل شدیم. واقعا خسته کننده بود.
از آزمایشگاه که بیرون آمدیم . و توی ماشین نشستیم، قادر به طرفِ دیگه شهر راه افتاد. با تعجب به مسیر نگاه می کردم. که گفت:
_می خوام محلِ کارم را بهت نشون بدم .
بعد از چند دقیقه رسیدیم.
ترمز کردوگفت:
_قبل از این.که عقد کنیم باید یه چیزهایی را بهت بگم . چون حق داری بدونی. شاید بعضی مسائل زندگی من برات قابل تحمل نباشه . ودلم می خواد؛ زودتر در جریان باشی.و اگر نتونستی باهاشون کنار بیایی؛ زودتر برای خودت تصمیم بگیری .
_یعنی چی⁉️😳
_ببین گندم جان خودت می دونی که خیلی دوستت دارم و تا آخر عمر درکنارتم . ولی شرایط زندگی با من هم یه کم دشواره . به خاطرِ شغلم.
_مگر شغلتون چیه⁉️
با دستش آن طرف خیابان را نشان دادو گفت:
_ببین آنجا محلِ کارِ منه .
نگاه کردم .مقر سپاه پاسداران بود.
_یعنی تو یه پاسداری⁉️😳
چرا تا حالا نمی دونستم.؟
_خب کسی نمی دونه . غیر از بابا م والبته بابات. نخواستم بقیه بدونن .چون اون وقت مامانم و بقیه می خوان مرتب نگرانِ من باشند.ولی تو حق داری بدونی.
بعد ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
هنوز توی بهت و تعجب بودم.
واقعا من اصلا قادر را خوب نشناخته بودم .🤔
چند خیابان بعد . دوباره ترمز کردو گفت :
_بیزحمت بیا پائین.
با تعجب بهش نگاه کردم.و پیاده شدم . در صندوق عقب را باز کردو یه زنبیل را برداشت و بعد به سمتِ یه خانه راه افتاد و به منم گفت:
_بفرما خانم 😊
ومن هر لحظه که می گذشت بیشتر تعجب می کردم . وتعجبم بیشتر شد وقتی که دیدم ....
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_265
کلافه دستهایش را لابه لای موهایش فرو برد. این چه آتشی بود که درونش به پا شده بود.
محسن دوباره سرش را جلو آورد و گفت:" چطوری مهندس؟"
سرش را از روی صندلی بلند کرد و گفت:
خوبم. "
محسن لبخند زد وگفت:" چیزی نموند، الان می رسیم."
امید پرسید:" مگه قبلا اومدی؟"
محسن گفت:" مگه میشه اینجا نیومد باشم!؟ تا شارژم تموم می شه و حالم می گیره، یه سر به اینجا می زنم و انرژی می گیرم.:" امید متعجب به حرفهایش گوش داد.
هنوز نمی تواست، حال و هوای او و بقیه را درک کند. ولی نمی توانست؛ انکار هم کند.
منتظر بود تا به دیاری برسد که عطر و بوی محمد را می داد.
بالاخره اتوبوس بعد از گذشتن از نگهبانی، در کناری نگه داشت.
محسن و آقای سرابی کمک کردند تا امید پیاده شود. به اتوبوس تکیه زد.
با تعجب نگاهی به اطراف کرد. همه جا خاک، خشکی و حرارت بود.
نسیم ملایمی، حرارتِ خاک را به سر و صورتشان زد. زهرا و زینب جلو آمدند.
زهرا گفت:" خسته شدی؟ اینجا همون جایی که من مرتب میام. هم برای زیارت شهدا، هم به امید اینکه شاید اینجا عمو محمد را پیدا کنم. شاید عمو محمدم، یه نظری به من کنه. نمی دونم؛ ولی اینجا بوی عمو محمد رو می ده.:" بعد لبخند زد و ادامه داد:" شاید برات خنده دار باشه، ولی اینجا که میام، حس می کنم که کنارمه.:"
سرش رو پایین انداخت و اشک گوشه چشمش را پاک کرد. لبخند زد و گفت:" خب ما با دخترا می ریم. کاری داشتی حتما بگو."
امید تشکر کرد و رفتنشون را تماشا کرد.
با خودش گفت:" به چی می گه خنده دار؟ به حسی که خودم هم در گیرشم؟ نه خنده دار نیست. چون واقعیتِ. باید امروز همه چیز برام روشن بشه. حتی عشق واقعی که می گن. دیگه هر چی باشه همین جاست. آخرِ تمامِ حرفاشون باید اینجا مشخص بشه. حواسم رو باید جمع کنم. اگه این حرفا درست باشه. باید اینجا بهم ثابت بشه."
وبه خاک تیره خیره شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490