#گندمزار_طلائی
#قسمت_267
نزدیک بود از تعجب وخوشحالی جیغ بکشم . هر دو دستم را روی دهانم گذاشته بودم که تا جیغ نزنم .
قادر داشت با خنده نگاهم می کرد.
از حرکتم خجالت کشیدم .دوباره سرخ شدم.
زنبیل را زمین گذاشت وگفت:
_بیا اتاق وآشپزخانه را هم ببین.
سر جا میخکوب شده بودم و گفتم:
_من باورم نمی شه .کِی خونه خریدی⁉️
یه نگاهی به من کرد وگفت:
_تو از خیلی چیزها بی خبری .😊
برات می گم .
شوکه شده بودم و سر جام خشکم زده بود.
با مهربونی نگام کردو گفت:
_فعلا بیا اتاق وآشپزخانه را ببین .
بالاخره از جام تکون خوردم و رفتم به سمتِ آشپزخانه . یه آشپزخانه کوچک و نقلی ولی ترو تمیز و قشنگ که هم اجاق گاز داشت و هم یخچال و مختصری هم وسایل پخت وپز.و پنچره ای رو به حیاط.
هاج و واج داشتم نگاه می کردم .
باورم نمی شد .یعنی قراره بیایم توی این خانه زندگی کنیم.😳
مگه می شد . آخه چطوری .⁉️
بعد رفتم به سمت اتاق.
یه اتاق جمع وجور و مثل بقیه خانه ترو تمیز که کفِش مثلِ پذیرائی؛ موکت بود.
ویه کمد دیواری هم داشت و البته یه پنجره روبه حیاط.
واقعا این همه خوشبختی باورش برام سخت بود. خیلی سخت 😳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_267
گرمای زیاد کلافه اش کرده بود. ولی شوری درجانش حس می کرد که هیچ
چیز نمی توانست مانع او شود.
حدود دویست متری با تپه فاصله داشت که ناگهان، دلش آشوب شد. قدم هایش را آهسته کرد. نهیبی از دورنش، شور و شوقش را برد." چه می کنی؟ در این سرزمین برهوت، به دنبال چه هستی؟
در بهترین سرزمین های دنیا، بهترین خوراک و پوشاک و لذات دنیا، چیزی نیافتی. حالا از این تپه خاک آلود و نام چند کشته شده در جنگ، چه خواهی یافت؟ چرا حماقت می کنی؟ برگرد به اصلِ وجودِ خودت. بازیچه دست این بی خردان شدی؟ عقل و منطقت را به کار بگیر و درست فکر کن. برگرد.....برگرد...."
ایستاد و سرش را میان دستانش گرفت. کلافه و ناامید، چشمانش را روی هم فشرد. دستش را محکم روی صورتش کشید. چهره اش در هم شد.
محسن توی صورتش خم شد و گفت:" امید جان حالت خوبه؟ می خوای برگردیم؟"
یکی از بچه ها سریع جلو آمد و قُمقمه آبش را از کوله در آورد و به طرفِ امید گرفت و گفت:"فکر کنم گرما اذیتتون کرده. لطفا این آب رو بخورید و به صورتتون بزنید."
آقای سرابی آب را از دستِ او گرفت و گفت:" ممنونم. جواد جان."
بعد درِقُمقمه را باز کرد و با دستش کمی آب به صورتِ امید زد. قمقمه را دستِ او داد و گفت:" لطفا کمی بخور."
یکی دیگر از بچه ها سریع، زیر اندازش را پهن کرد و گفت:" لطفا بشینید. با این وضعیتتون خسته شدید."
محسن کمک کرد و امید نشست.
یکی دیگر از بچه ها جلو آمد و با چفیه اش شروع کرد به باد زدنِ او کرد.
امید با تعجب آن ها را می نگریست.
دوباره درگیرِی بین عقل و منطق و آنچه می دید شروع شد.
"اگر لذت دنیا آنجا هایی بود که من رفتم وآن کارهایی بود که من انجام دادم؛ پس چرا به آرامش نرسیدم؟ چرا حس و حال خوشی نداشتم. حتی با نوشیدنِ آن همه نوشیدنی، حالِ خوش پیدا نمی کردم؟
چرا این ها، در این هوای گرم و زمین داغ، بدونِ هیچ گونه لذتی از لذت های دنیا، اینقدر خوش هستند و آرامش دارند؟ کدام درست است؟ من؛ هم آن حال و هوا را دیدم و تجربه کردم، هم این ها را دیدم و کنارشان تجربه کردم. وای! کدام درست است؟"
با شنیدنِ صدای نگران زهرا، سرش را بلند کرد.:" امید خوبی؟ طوری شده؟ می خوای برگردیم؟"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490