eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم می خواست زودتر از همه چیز سر در بیارم. ولی احساس کردم که قادر از گفتنش تردید داره . یا از چیزی نگرانه. با اصرارِ قادر ولی به سختی چند لقمه خوردم. تا زودتر برام صحبت کنه . خواست وسایل را جمع کنه که خودم بلند شدم تا سفره را جمع کنم وببرم که دستم را گرفت و گفت: _امروز اینجا مهمونی 😊 خودم می برم. _نه نمی شه . این طوری درست نیست. _چرا درسته. امروز مهمون من 😊 بعد من را مجبور کردتا بنشینم و خودش وسایل را برد و توی آشپزخانه گذاشت . وبرگشت و روبروم نشست . وگفت: _راستش گندم ؛ شغلِ من طوریه که شاید بعضی شبها نتونم بیام خانه . ومجبور باشی تنها بمونی. البته می تونی بری روستا. خودم می برمت . وگاهی هم شاید دیر بیام . ومجبور بشی تا دیر وقت تنها بمونی. اما خب بیشتر وقتها صبح تا عصر اداره هستم وبقیه روز را خانه ام. باید شرایط کارم را بدونی . بالاخره شاید برات یه سختی هایی داشته باشه. دلم نمی خواد اذیت بشی. ولی چاره ای هم ندارم. گفتم که از الان بدونی . هرچند خیلی دوستت دارم. ولی تا قبل از عقد شاید بخوای نظرت را عوض کنی .و مطمئن باش هر تصمیمی بگیری من ناراحت نمی شم. یه دفعه از حرفش جا خوردم و با ناراحتی گفتم: _یعنی چی ⁉️ چرا باید نظرم عوض بشه. مگر بچه بازیه⁉️😡 وقتی گفتم تا آخرعمرم باهات هستم؛ یعنی هستم 👌 انگار از لحن حرف زدنم تعجب کرده بود .اول با تعجب نگام می کرد و بعد یه دفعه زد زیر خنده 😂 حالا من با تعجب نگاهش می کردم😳 _چرا می خندی ⁉️ _ببخشید آخه جا خوردم. ببینم تو بلدی عصبانی هم بشی⁉️ خیلی بامزه شده بودی 😁 _اِه یعنی چی⁉️ بعد دوتایی زدیم زیر خنده 😂 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
بعد از دعا، همه بلند شدند. محسن اشک هایش را پاک کرد و بعد از کمی مکث، رو به آقای سرابی کرد و گفت:" خب استاد، برنامه چیه؟" آقای سرابی گفت:" برنامه خاصی نداریم، امروز فقط اینجاییم. فردا می ریم. مناطقِ عملیاتی دیگه. با من باشه، حالا حالا از اینجا دل نمی کَنم. هربار اینجا میام، حالم دگرگون میشه. ولی اینبار، خیلی بیقرارم. دلم می خواد، وجب به وجب اینجا را بگردم. انگار که یه گمشده اینجا دارم." بعد نفس عمیقی کشید و رو به امید کرد و گفت:" شما چطوری مهندس؟ بهتر شدی." امید هنوز سرش روی زانویش بود. در همان حالت گفت:" خوبم. ولی باید برم بالای اون تپه.:" سرش را بلند کرد و به تپه چشم دوخت." محسن گفت:" غصه نخور. خودم دربست در خدمتم. فقط شما امر کن. اینجا که سهله، پشتِ قله قاف هم که بخوای بری می برمت." بعد بلند خندید. امید با تعجب به او نگریست. "انگار این نبودکه الان داشت اشک می ریخت و زار می زد. آخه اینها دیگه کی هستند؟ خوشحالی وغمشون معلوم نیست." آقای سرابی از جا بلند شد و گفت:" حق با شماست. باید بریم این قله قاف را فتح کنیم. ان شاءالله که خیره." بچه ها از دور از آقای سرابی کسبِ تکلیف کردند و او اجازه داد تا برای خودشان این مناطق را بگردند. به شرطی که زیاد دور نروند. هرکس به طرفی رفت. بعضی ها هم با هم بودند. امید عصایش را برداشت و محسن کمک کرد تا بایستد. به طرف تپه خاکی راه افتادند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490