eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
131 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
باهم به حیاط رفتیم. با دقت به باغچه ها نگاه می کردم. خیلی با دقت ونظم گلکاری شده بود و هنوز بوته های رز گل داشت. ودرخت خرمالو در یکی از باغچه ها و درخت انار در یکی دیگه بود. حواسم رفته بود به باغچه ها داشتم با دقت نگاه می کردم که احساس کردم چیزی روی دوشم نشست. برگشتم یک پتوی نازک بود که قادر روی دوشم انداخت. بعد با لبخند نگاهم کردو گفت: _هوا داره سرد می شه 😊 نمی خوام اولین بار که اومدی اینجا سرما بخوری . با لبخند گفتم: _ممنونم . بعد یه دفعه یاد گذشته افتادم . واینکه همیشه ازش فراری بودم و فکر می کردم که مزاحم زندگیمه .ولی توی همان چند ساعت؛ آنقدر ازش محبت و خوبی دیده بودم که شرمنده شدم از رفتار وافکار گذشته ام.😔 انگار متوجه شد. که گفت: _گندم چی شد؟ناراحت شدی برات پتو آوردم. با تعجب سرم را بلند کردم وگفتم: _نه نه 😳 به این خاطر نیست. _پس چی شده ⁉️چرا یه دفعه ناراحت شدی⁉️ _راستش فکر می کنم من یه عالمه عذر خواهی بهت بدهکارم 😔 _بابتِ چی ⁉️ _بابت گذشته . _آن وقت چرا⁉️😊 _آخه من خیلی بهت بد کردم .تا جائی که فکر می کردی ازت متنفرم . ببخشید من بد کردم 😔 یه دفعه زد زیر خنده و گفت: _من می خواستم مزه دهنت را بفهمم 😁 _نه حرفهات جدی بود.فقط ببخشید. من توی گذشته اشتباه زیاد داشتم .می دونم. _باشه . باشه . من می بخشم .فقط به یک شرط! _چه شرطی ⁉️هرچی باشه قبول می کنم. _شرطش اینه که کلا اون روزها را فراموش کنی. هر چی که باعث ناراحت شدنت می شه؛ از ذهنت دور بریزی . فقط وفقط به الان فکر کن . همین .👌 _آخه نمی شه من خیلی هم خودم و هم اطرافیانم را اذیت کردم😔 _گندم .... بس کن . گذشته ها گذشته .دیگه هیچ وقت راجع بهش حرف نزن. بعد هم رفت شیر آب را باز کرد و شلنگ را گرفت روی درخت و به من گفت: _دوست داری باغچه را آبیاری کنی⁉️😊 با ذوق گفتم : _آره . هر چند هوا یه کم سرده . ولی آب بازی را خیلی دوست دارم 😍 بعد هم با سرعت شلنگ را ازدستش گرفتم و با غچه را آب پاشی کردم. خیلی زود با این حرکتش من را از هرچه خاطره ی بد بود دور کرد. بازهم به خوبی هاش یه خوبی دیگه اضافه شد.😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
هر شب از خلوت استفاده می‌کردم و به مهرداد پیام می‌دادم. کم کم از سردی واژه‌ها کم شد. من که عاشقانه نوشتم، گرم پاسخ داد. دلم گرم شد؛ به حرف‌های محبت آمیزش؛ اما ته دلم آشوب بود؛ برای حرف‌های نگفته‌ای که برای آخر هفته گذاشته‌بود. هر شب بعد از یک چت چند دقیقه‌ای، شب بخیر می‌گفت. اما نگاه من روی اسمش ثابت می‌ماند تا آفلاین شود. و تازه نوبت می‌رسید به آنچه که در طول روز انتظارش را می‌کشیدم. سجاده و ذکر و دعا، که چون معجونی آرامش بخش، همه نگرانی‌ها و دل آشوبه‌ها را می‌شست و می‌برد. ساعت خلوت با معبود، از زمین و زمان، غافل و در حال خوش غرقه بودم. حالی که قبل از این حتی در خواب هم‌ نمی‌دیدم. روزها یکی یکی گذشت و وقت رفتن شد. دایی حمید آمد و مادر بزرگ را به دستش سپردم. ماجرا را برایش گفتم. بر عکس دایی بزرگه، اصلا مخالفت نکرد. بلکه تشویقم کرد که هر طور شده، صلح کنم و سر زندگیم برگردم. ترانه که آمد، فهمیدم هنوز چیزی به مادر نگفته. پس گوشی را برداشتم. می‌دانستم پدر این ساعت روز، خانه نیست. تا ماجرا را گفتم، زیر گریه زد و خدا را شکر کرد. با دعای خیرش دلم قرص شد. همراه ترانه به سمت روستا و خانه‌اش راه افتادیم. امیرحسین که همه چیز را فهمیده‌بود، از خوشحالی آرام و قرار نداشت. فاصله شهر تا روستا، انگار کش آمده بود که هر چه می‌رفتیم نمی‌رسیدیم. (فرجام‌پور) ⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️ @asraredarun اسرار درون ایتا و تلگرام
نیرویی عجیب اورا به سمت تپه می کشاند. نزدیک ظهر بود و دمای هوا عجیب، طاقت فرسا. بالاخره به پایین تپه خاکی رسیدند. نگاهی به بالای آن انداخت. نفس عمیقی کشید. عصایش را پای تپه گذاشت که محسن، بازویش را گرفت وگفت:" با هم می ریم." لبخندی زد و همراه او شد. آقای سرابی، پشتِ سرشان قدم برمی داشت. آهسته و گام به گام بالا می رفتند. چند تن از جوان ها، کنارشان با فاصله حرکت می کردند. همه کنجکاو بودند تا ببینند در پسِ این تپه خاکی چیست؟ دقایقی بعد همه بر روی تپه ایستادند. امید به عصایش تکیه داد و اطراف را از نظر گذراند. دوباره چشم گرداند. دنبال راهی یا نشانه ای بود. حتما اینجا باید خبری باشد. محمد راه را از بالای تپه نشانش داد. پس باید راهی وجود داشته باشد. دیگران با هم در حالِ گفتگو بودند. اما امید محوِ دشتِ خاکیِ روبرو شده بود. زهرا همراه بقیه دختران خودشان را به آن ها رساندند. زهرا نزدیک شد و گفت:"امید، دنبال چی می گردی؟" امید کمی مکث کرد و گفت:"نمی دونم. ولی اینجا باید یه چیزی باشه. من مطمئنم." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490