eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
131 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
روزها به سرعت می گذشت و پاییز رنگهای زیبایی را که بر شاخسارِ درختان کشیده بود را جمع می کرد و در حالِ رفتن بود. هوا سرد شده بود. وخانواده ها ی ما در تدارک جشن عروسی. مامان وبابا وگاهی هم بابا تنها تقریبا هرروز برای خرید جهیزیه می رفتند. وخانواده قادر هم در پی تدارکات جشنی مفصل برای دردانه پسرشان. برق شادی را در نگاه تک تکشان می شد به راحتی دید.😍 دیگه هر روز قادر به دیدنم می آمد هر بار من را با کادوهایی که می آورد شگفت زده می کرد.😍 وهیچ وقت دستِ خالی نمی آمد . زندگیم رنگ وبوی تازه ای گرفته بود. وتازه معنی عشق واقعی را درک می کردم. عشقِ مردی که سالها عاشقانه؛ از دور مواظبم بود. وحالا تمامِ محبتش را در طبق اخلاص گذاشته بود و برام هدیه آورده بود. وچه شیرین بود؛ طعمِ عشقِ پاک وحقیقی. که تا اون موقع ازش بی بهره بودم. ومردِ با خدای من؛ چه خالصانه عشق و محبتش را به پام می ریخت. و من هر لحظه شاکر خدای مهربون بودم به خاطرِ داشتنش. آن قدر عشق و محبتش بی دریغ و بی ریا بود؛ که دورشده بود ازمن، تمامِ غم ورنج ودرد هایی که کشیده بودم. انگار روحِ زخمی و دردمندم؛ شفا گرفته بود از حضورِ این مردِ مؤمن. در کنارش که بودم ؛ همه ی غم هام ازیادم می رفت. ولی در خلوتم ؛ از یاد آوری خوبیهاش؛ از خودم شرمزده می شدم. من لیاقتِ این همه خوبی را نداشتم.😔 مثلِ رسمِ هر روز؛ عصر منتظرش بودم. همه اهل خانه از ذوقِ من برای دیدنِ قادر خبر داشتند و عصر ها که صدای در بلند می شد.کسی برای باز کردنِ در نمی رفت و من شتابان به سمتِ در پرواز می کردم. از وقتی قادر وارد زندگی ماشده بود. زندگی ما جانِ تازه ای گرفته بود. نه تنها من؛ بلکه مامان وبابا وبقیه هم از دیدنش به وجد می اومدند و از دیدن خوشحالی من همه شاد می شدند. آن روز هم با شنیدنِ صدای در ؛ به سمت در پرواز کردم و در را باز کردم ؛ که باز مثلِ هر روز؛ با لبخندی بر لب و دسته گل و کادو یی در دست وارد شد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
روزهای تابستان رو به پایان بود و حالم بهتر شده بود. برای سال جدید تحصیلی به اصرار قادر ثبت نام کردم. چند روز مرخصی گرفت و رفتیم روستا. دلم برای بابا خیلی تنگ شده بود. مخصوصا که سرفه کردن هاش خیلی نگرانم می کرد. وقتی رسیدیم. فهمیدم چند روز هم بیمارستان بستری بوده و به من نگفته بودند. احساس کردم لاغر تر و ضعیف تر شده. کارهای مزرعه را هم نمی تونست انجام بده. فصل دِرو ی گندم ها بود. حالا دیگه با دستگاه دِرو را انجام می دادند. دلم می خواست قبل از دِرو؛ حسابی توی گندمزار بچرخم. با کمک قادر بابا را بردیم گندمزار. مامان هم سبد عصرانه را آورد و بچه ها و آبجی فاطمه هم آمدند. کنارِ جوی آب زیر انداز را پهن کردیم. بابا نشست براش پتو و پشتی آورده بودیم. گندمزار طلائی بود و مثل همیشه زیبای زیبا😍 نفس عمیقی کشیدم و با قادر؛ رفتیم برای گردش. انگار سالها از اینجا دور بودم. واقعا قابل مقایسه نیست؛ زندگی در روستا. و کنارِ مزرعه و جوی آب؛ با زندگی در آپارتمان های شهرک. احساس می کردم؛ روحم جانِ تازه می گرفت؛ از هوای پاکِ مزرعه و عطرِ گلها وعلف های تازه. دلم می خواست به قادر بگم که برای همیشه برگردیم روستا. ولی می دانستم نمی شد. از اول خودم شرایط شغلیش را قبول کرده بودم. ولی هر جا قادر بود؛ آنجا برای من بهشت بود. با رفتارو گفتار عاشقانه اش زندگی ای برام ساخته بود که فقط در کنارش بودن برام مهم بود. هر جای دنیاکه بود. فقط قادر باشه 😊 وقتی دید ساکتم گفت: _چی شده گندم جان؟ به چی فکر می کنی؟ لبخند زدم و گفتم: _به خوشبختی که کنارِت دارم.😊 من خیلی خوشبختم. خیلی. با صدای بلند خندید و گفت: _نمی دونی من چقدر خوشبختم😊 _اون که بله😁 و هر دوباصدای بلند خندیدیم. بعد گفت: _این خوشه های طلائی گندم تورا یادِ چی می اندازه.؟ خندیدم و گفتم: _تولدم😊 دستم را گفت و بعد جعبه کوچکی را توی دستم گذاشت وگفت: _تولدت مبارک عزیزم 😊 با تعجب به جعبه نگاه کردم. گفت: _ببخشید خیلی نا قابله. ان شاءالله تولد حسین جبران می کنم😊 _چی؟😳 دوباره با صدای بلند خندید. و گفت: _حالا ببین خوشت میاد؟ بازش کردم. یک انگشتر زیبا با نگین عقیقِ زرد.😍 خیلی ذوق کردم. دستم کردم و ازش تشکر کردم. دستش را گرفتم و گفتم: _عزیزم؛ باور کن گاهی از این همه خوشبختی نگران می شم. از بس تو خوبی من نگران می شم. قادر جان به خدا نمی خوام تورا از دست بدم. من نمی خوام تو شهید بشی. دلم می خواد همیشه باشی. همیشه😭 لبخند زدو گفت: _گندم جان چه حرفی می زنی؟ ما کجا شهادت کجا؟ مگه هر کسی لیاقت شهادت داره؟ نگران نباش؛ من همیشه بیخِ ریشت هستم.😁 و دوباره باصدای بلند خندید. از حرفش منم خنده ام گرفت. و باز هم این مرد مؤمن و مهربانِ من؛ حالِ من را عوض کردو خنده را مهمان لبهام کرد. هیچ چیز توی دنیا بهتر از این نیست؛ که همسری مؤمن و مهربان داشته باشی. یک مردِ مؤمن؛ تمامِ عشقش را؛ تمامِ محبتش را فقط و فقط تقدیم خانواده خودش می کنه. و همسر و فرزندانش واقعا خوشبخت هستند. مثلِ من که وجودِ قادر؛ مایه ی خوشبختی و آرامشم است . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
زهرا خم شد و چهره مات و مبهوت امید را نگریست. دستش را جلوی چشمانِ امید تکان داد. ولی او پلک هم نزد. رد نگاهش را گرفت. چیزی جز خاک نبود. ایستاد و دستش را سایه بانِ چشمانش کرد. در دور دست، حصاری از سیم خاردار دید. به سمت امید برگشت که داشت به زحمت از زمین بلند می شد. آقای سرابی بلند شد و کمکش کرد. محسن گفت:"امیدجان بهتری؟" امید فقط سر تکان داد. زهرا با نگرانی گفت:"بهتره برگردیم. فکر کنم پاش دوباره آسیب دیده." اما امید بی توجه به آن ها قدم به جلو برداشت. محسن گفت:"داداش کجا می خوای بری؟ همه جای این دشت مثلِ هم می مونه." باز امید توجه ای نکرد و به زحمت قدم بعدی را برداشت. آقای سرابی، به زهرا که نگران و کلافه بود، اشاره کرد که آرام باشد. بعد بازوی امید را گرفت وگفت:"مطمئنی پات اذیت نمی شه؟" امید فقط مصمم تر گام برداشت. و فقط نگاهش به جلو بود. محسن گفت:"فکر کنم به اون حفاظ ها نباید نزدیک بشیم. تابلو هم زده که خطر مین هست." ولی گوش های امید این حرف ها را نمی شنید. فقط و فقط به جلو پیش می رفت. بقیه بچه ها هم با کنجکاوی و نگرانی به دنبالشان راه افتادند. تا حصار فاصله زیادی نبود. اما امید به سختی قدم برمی داشت. به کمک عصا و آقای سرابی راه می رفت. نزدیک حصار که شدند سرعتش را اضافه کرد. با آن پایش حالت دو گرفته بود. ولی نزدیک حصار که شد. روی زمین افتاد و فریاد زد.:" بیاین کمک" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490