eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخند روی لبم نشست و پله هارا پائین رفتم. با صدای بلند سلام دادم. با شنیدنِ صدام از جا پاشد و نگاهی بهم انداخت و با لبخند جوابم را داد. و گفت: _علیک سلام . حالت خوبه؟ _ممنون خوبم . خوش اومدی. نگاهم به بابا افتاد که با چهره خندونش داشت نگاهم می کرد.و البته جواب سلامم را داده بود. به قادر تعارف کرد که بنشینه . وبه منم اشاره کردوگفت: _بیا گندم جان؛ بیا بنشین. کنارِ بابا نشستم. ولی زود از جا پاشد وگفت: _با اجازه من برم حیاط ببینم این بچه ها چه می کنند. ورفت. به چهره خندان قادرنگاه کردم. تمامِ وجودم پر از شادی وشعف بود. 😊 چند لحظه فقط داشتیم به هم نگاه می کردیم. بعد گفت: _حالت خوبه؟ _آره خوبم. یعنی الان خوبم. یه دفعه یاد تنهایی و گریه هام افتادم . و لبخندم جمع شد.😔 _چی شده گندم؟ مریض شده بودی؟ _نه ولی.... خیلی سخت بود. چرا این قدر دیر اومدی 😔 یه دفعه زد زیر خنده وگفت: _آهان! خب بگو دلتِ تنگ شده بود.😁 از خجالت سرخ شدم. _آره. خب نمی دونستم اینقدر طول می کشه. _گندم جان، من فقط چهار روز نبودم. امروز هم که اینجام. ببخشید که تنهات گذاشتم . ولی چاره ای نیست. از این به بعد هم ممکنه باز مجبور بشم تنهات بگذارم. زیر لب گفتم: _خیلی سخته.😔 _خب؛ الان که پیشتم ولش کن. بعد بسته کادویی را که کنارش بود؛ به سمتم گرفت وگفت: _ببخشید دیگه ناقابله .😊 یه دفعه تعجب کردم . از بس که حواسم به خودش بود . بسته به این بزرگی را کنارش ندیده بودم.😳 _ممنونم . چرا زحمت کشیدی. _بازش کن ببین خوشت میاد.😊 بازهم کاری کرد که غمِ گذشته را فراموش کنم و برگردم به حال . و لبخند بشینه روی لبهام. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
کار از آن چه فکر می کردند سخت تر بود. ساعتی گذشت. هوا رو به تاریکی می رفت. کمی از حرارت و گرمای هوا کاسته شده بود. نیروهای تفحص دست از کار کشیدند. در تاریکی شب چیزی دیده نمی شد. امید با دیدن این صحنه عصایش را زمین زد و بلند شد. زهرا هراسان، نزدیکش آمد وگفت:" چی شده؟" امید با ناراحتی گفت:" مگه نمی بینی دارن وسایلشون رو جمع می کنن. خودم باید برم." عصایش را محکم به زمین زد و به طرف آن ها رفت. محسن به دنبالش راه افتاد وگفت:"امید جان نزدیک نشو. خطر ناکه." اما امید با سرعت جلو رفت. وقتی کنارِ حصارِبریده شده رسید، یکی از نیروها جلو آمد و گفت:" شرمنده برادر، نمی تونم اجازه بدم نزدیک بشی. لطفا برگرد." امید با صدای بلند گفت:"بر نمی گردم. شما که دارید می رید. خودم دنبالش می گردم." محسن کنارش آمد و بازویش را گرفت و گفت:" امید جان صبور باش." امید فریاد زد:" نمی شه...نمی تونم... محمد اونجاست... بعد اینا دارن رهاش می کنند و میرن... خودم تا صبح هم که شده دنبالش می گردم. پیداش می کنم.:" همه دورش جمع شدند. ولی کسی نمی توانست آرامش کند. بازویش را از دست محسن کشید و خودش را به آن طرف حصار پرت کرد. همزمان، زهرا فریادی کشید به طرفش دوید. محسن و آقای سرابی و بقیه همه هراسان به سمتش آمدند. حاجی با ناراحتی گفت:"چه کار می کنی برادر؟ این منطقه درست پاکسازی نشده." اما تلاش همه برای برگرداندنِ او، بی فایده بود. بی توجه به حرف ها و هشدار هایشان؛سینه خیز روی خاک ها روان شد. چند تن از نیروهای تفحص، کنارش آمدند و بازویش را گرفتند. ولی فریاد می زد و می رفت. محکم بازوانش را از دستانِ آن ها بیرون کشید. به راهش ادامه داد. به نقطه ی مورد نظرش که رسید، در حالیکه اشک از چشمانش می بارید، فریاد زد:" اینجاست. خودم دیدمش. اینجا را بگردید." بعد با دستانش شروع کرد به کَندنِ زمین. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490