eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
با بر گشتنِ قادر جان تازه ای گرفتم. با شور و شوق فراوان مشغولِ تدارکات عروسی شدم پابه پای دیگران. جهیزیه را بردیم و در خانه قشنگ نقلیمون چیدیم. خانه ما با چیدین اون وسائلِ زیبا؛ رنگ وبویی تازه گرفت. البته قادر که قبلا بعضی وسایل را خریده بود . و ما هم مختصر اسباب زندگی را تهیه کردیم. بعد از چیدنِ خانه. ودر آخرِ کار ؛ دو قالیچه و پشتی های دست بافت مامان؛ زینت بخش خانه شد. وملیحه که چند روزی را تا جشن عروسی ؛ آمده بود کنارمان. کنارِ گوشم گفت: _دیدی پشتی های تو قشنگ تر از مالِ منه😊 سلیقه مامانت حرف نداره 👌 با لبخند حرفش را تأیید کردم. راست می گفت؛ مامانم زنِ با سلیقه وخانه داری بود. وبرای تهیه جهیزیه ام در حد توانشون سنگ تمام گذاشته بودند. حالا نوبت رفتن به خرید برای عروس وداماد بود. من ومامان و قادر و مادرش لیلا و ملیحه برای خرید رفتیم. اول به مغازه آینه و شمعدان رفتیم وفروشنده قرآنی را به دستم داد. بوسیدم و دردست گرفتم. ویک دست آینه وشمعدان ساده انتخاب کردیم. بعد مرا به سمت طلا فروشی برد. با اصرار فراوان برایم حلقه ای زیبا و یک جفت گوشواره و دوتا النگو خریدند. وبه رسمِ خرید کردنِ برای عروس؛ دودست لباس و بقیه وسایل. نوبت خرید کردن برای داماد شد. هرچه کردیم قادرچیزی نخرید و گفت که از قبل کت و شلوار خریده. و حلقه طلاهم که نمی اندازد چون طلا بر مرد حرام است. خلاصه با اصرارِ ما به یک حلقه ی ساده نقره رضایت داد. بعد از خرید. ما را به رستورانی برد. ناهار را که می خوردیم مامان و ملیحه ولیلا؛ بررسی می کردند که چیزی از قلم نیفتاده باشد. ومن گوش می دادم . که قادر سرش را نزدیک آورد و گفت: _هر چه دلت می خواهد بخر. امروز روز توئه 😊 _ممنونم همه چیز خریدیم. _جدی می گم . شاید تا مدتها فرصت نباشه برای خرید بیاییم. امروز حسابی خرید کن . بعد از ناهار هم.مرتب اصرار داشت که خرید کنم . خلاصه طبق حساب و کتاب بزرگترها خریدمون تمام شد و به خانه برگشتیم. حسابی خسته بودیم. ولی باید کاراهای لازم برای جشن عروسی را انجام می دادیم. حسابی سرمون شلوغ شده بود . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
یکی از اعضای تیم تفحص، روبه دیگران کرد و گفت:"برید چراغ قوه هارا از توی ماشین بیارید. می مونیم تا به نتیجه برسیم:" یکی از نیروها به سمتش برگشت و.گفت:"حاجی نمی شه. خودتون هم می دونید. اینجا هیچ شهیدی نیست." حاجی که نگاهش روی امید بود. صدایش را بالا برد و گفت:"همین که گفتم. یالا زود باشید:" بعد کنار امید نشست و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:"نگران نباش جوون، خودم کمکت می کنم. بهتره شما برگردی.:" اما امید بی اعتنا به این حرف ها، به کار خود ادامه داد. محسن می خواست خودش را به امید برساند. ولی اجازه ندادند. همگی پشتِ حصار با نگرانی امید را نگاه می کردند. چراغ قوه ها که روشن شد. چند نفر دیگر، کنارِ امید نشستد و با وسایلشان مشغولِ کندن زمین شدند. هر چه بیشتر می کَندند؛ کمتر نتیجه می گرفتند. هیچ خبری نبود. حاجی سر بلند کرد و رو به امید گفت:"جوون، اینجا خبری نیست. من مطمئنم. فقط خواستم بهت ثابت بشه." از جا بلند شد و اشاره کرد که امید را هم بلند کنند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490