eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
131 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
جلوی در خانه هم خیلی شلوغ بود حالا مردها هم شلوغ می کردند و صدای سازو دُهُل می آمد و من اما چیزی نمی دیدم . بالاخره اجازه دادند ما وارد خانه شویم و مامان با منقل اسفند ازمون استقبال کرد. و رفتیم داخل اتاق. لیلا چادرم را برداشت و همه دست زدند. و کیل کشیدند و لیلا مرتب نقل می پاشید و بچه ها کف اتاق نقل ها را جمع می کردندو من و قادر سر به زیر کنارِ هم ایستاده بودیم. بعد از محرمیتمان این اولین باری بود که جلوی قادر بی حجاب بودم.😊 برای ما دوتا صندلی گذاشته بودند و باید مادر داماد اجازه نشستن می داد و لیلا کنارم آمدو پیشانی ام را بوسید و بعد زنجیر وپلاکی را به گردنم انداخت و این طوری اجازه نشستن داد. بعد از چند دقیقه قادر بدون اینکه مرا خوب ببینید، با اجازه ای گفت و رفت. ساعتی نگذشته بود که مهمان ها برای صرف ناهار رفتند منزل مش حیدر . مامان وآبجی فاطمه که حالا حسابی سنگین شده بود و هانیه وسمانه کنار من ماندند. برای ماناهار آوردند ومن به سختی چند قاشق از آن غذای خوشمزه را به اصرار مامان خوردم. صدای یا الله آمد و بابا دست دردست قادر وارد شد. به پایش پاشدم و آبجی فاطمه دخترها را برد تا لباس عوض کنند. بابا با دیدنم از همان جلوی در خندید و گفت: _چقدر ماه شدی گندم طلائی من .😊 بعد جلو آمد وپیشانی ام را بوسید. ومن دوباره سرخ شدم. بعد به مامان گفت: _بهتره ماهم بریم آماده بشیم الان دیگه عاقد سر می رسه. و هر دو از اتاق بیرون رفتند. نفس عمیقی کشیدم. که قادر گفت:ِ _خیلی خسته شدی؟😊 _آره خیلی خسته کننده بود. _می خوای من برم یه کم استراحت کن؟ یه دفعه و بی معطلی به طرفش چرخیدم وگفتم: _نه نه! الان خسته نیستم .😳 وقادر از حرکتم و حرفم زد زیر خنده 😁 ومن تازه فهمیدم چه کردم .دوباره سرم را پایین انداختم.😔 که گفت: _نگران نباش همین جا هستم جایی نمی رم. اگر بخوام برم هم نمی ذارن. به من گفتن دیگه حق ندارم از اتاق بیرون برم 😊 و چقدر ذوق کردم از این حرفش 😍 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
حاجی، نفسش را با حرص بیرون داد و زیر لب(لا اله الا الله) گفت. مستاصل به نیروها اشاره کرد که صبر کنند. خودش هم کنارِ امید ایستاد و به کارهایش خیره شد. امید با قدرت و مصمم، مشغول بود. محسن و دیگران از پشتِ حصار، با نگاهی که نگرانی از آن می بارید، به او چشم دوخته بودند. زهرا و زینب، آرام اشک می ریختند. اما امید بی توجه به اطراف، زمین را می کَند. چند دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد. حاجی گفت:"پسرم درک می کنم. خواب دیدی، امیدواری، ولی باور کن، داری خودت را اذیت می کنی. بیا بریم. بهت قول می دم در اولین فرصت خودمون دوباره اینجا رو تفحص می کنیم." ولی امید اصلا توجه نمی کرد. گویی گوش هایش جز صدای مناجاتِ محمد چیزی نمی شنید. حاجی دوباره به بقیه اشاره کرد که وسایل را جمع کنند. تا امید هم به ناچار ِبا آن ها همراه شود. نیروها مشغول جمع و جور کردن شدند. وقتی دیدن امید دست بردار نیست، حاجی اشاره کرد که چراغ قوه ها را هم ببرند. همه در حال رفتن بودند. ولی امید توجه ای نداشت. حاجی به آرامی قدم برمی داشت و از امید دور می شد. امیدوار بود که او هم دست از تلاش بردارد و به دنبالشان بیاید. مرتب برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد. وقتی نزدیکِ حصار شد، با نگاهِ نگرانِ بقیه و اعتراضشان؛ روبرو شد. آرام سر تکان داد و گفت:"الان ناامید می شه. خودش میاد." ناگهان صدای فریاد امید بلند شد. همه به سمتش بر گشتند. دستانش را به آسمان بلند کرده بود و فریاد می زد"خدا.... خدا....خدا...." زهرا دیگر طاقت نیاورد و بی اجازه حاجی، به سمت امید دوید. بقیه هم پشت سرش دویدند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490