#گندمزار_طلائی
#قسمت_282
هنوز سرم پائین بود و خجالت زده از حرفی که زدم.
که دستم گرم شد با دستهای مردانه قادر.
دستش را روی دستم گذاشت و سرم را بلند کردم و به چشمهاش نگاه کردم.
لبخندی زد وگفت:
_خیلی خوشگل شدی😊
دوباره سرخ شدم از حرفش.
بعد آهی کشید.
متعجب نگاهش کردم .
انگار غمی توی دلش بود. ولی چرا؟
چهره متعجب ونگرانم را که دید .
لبخند زد و گفت:
_خیلی خوشحالم که در کنارمی.
روزهای نگرانی و اضطرابم تمام شد.
وبالاخره تورا در کنارخودم دارم.
خیالم از بابتت راحت شد.
راستش گندم جان؛ شاید هیچ وقت مثلِ الان خیالم آسوده نبوده از بابت ِتو و ازبابتِ تمام رنج هایی که کشیدی .
بعد دوتا دستم را توی دستاش گرفت و توی چشمهام چشم دوخت و
گفت:
_از این به بعد تو گندم طلائی خودم هستی.
نگاهی به موهای بلندم اندخت که آرایشگر فقط آنها را فر کرده بود.
ودوباره گفت:
_گندم طلائی من 😊
ومن خوشحال بودم که تکیه گاه محکمی مثل قادر داشتم.
شاید برای چند دقیقه فقط خیره به هم نگاه می کردیم و هر کدام غرقِ در افکارِ خودمون بودیم که صدای در اتاق ما را از اون حال وهوا بیرون آورد.
کسی به در ضربه می زدو صدایی آشنا از پشتِ در گفت:
_اجازه است. مهمان نمی خوایید 😊⁉️
وقادر از شنیدن صدا خوشحال از جا پرید و سمتِ در رفت.
ودر راباز کردو همان جا خواهرش را در آغوش گرفت.
باورم نمی شد که بعد از چند سال
دوباره ببینمش.
یلدا بودکه سالها می شد به خاطر شغل ِهمسرش توی یک شهرستان دور بودند و نتونسته بود به روستا بیاد.
ولی امروز به خاطر ما آمده بود. منم از جا پاشدم به استقبالش رفتم.
ولی همچنان قادر را محکم بغل کرده بود واشک شوق می ریخت.
که اشک من هم در اومد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_282
حاجی از پشت سرشان فریاد زد:"نرید. خطرناکه."
ولی کسی توجه ای نداشت. تمامِ حواس ها به امید بود و حالتی که داشت. از همه بیشتر، زهرا و محسن بودند که از صدا کردنِ نامِ خدا، توسط امید، متعجب شدند. زهرا نگرانِ حالش بود.
وقتی کنارِ او رسید، روی خاک ها، کنارش به زمین افتاد. با تعجب به دستانش نگاه کرد. در حالیکه اشک می ریخت، با صدای لرزان، گفت:"چی شده امید؟"
مشتش را بیشتر فشرد و گفت:"اینجاست.:" بعد دستش را پایین گرفت. رو به زهرا و بقیه مشتش را باز کرد. پلاکی توی دستش بود. صدای تکبیر و صلوات در دشت پیچید.
حاجی با عجله جلو آمد و گفت:" امکان نداره." بعد نیروهایش را صدا زد و گفت:"بیایید اینجا رو با دقت بگردید."
محسن امید را در آغوش گرفت و گفت:" آروم باش. حتما پیداش می کنند. فقط بیا بریم کنار. تا به کارشون برسند."
امید دیگر اختیار اشک هایش را نداشت.
آرام گفت:"وقتی هیچی پیدا نکردیم، دلم شکست. به همه چیز شک کردم.
با ناراحتی به محمد گفتم؛ همه از تو به خوبی تعریف می کنند. ولی به من دروغ گفتی. چرا؟ آخه چرا من رو تا اینجا کشوندی؟ می خواستی حالم رو بگیری؟
داشتم گله می کردم ازش که یک هو این پلاک به دستم گیر کرد."
محسن سرش را نوازش کرد و گفت:" من مطمئن بودم که محمد تو رو خواسته تا راه رو بهت نشون بده. من مطمئنم که تو رو لایق ترین دیده. خوش به حالت امید بهت حسودیم می شه."
با اصرار حاجی، همه از صحنه دور شدند.
امید را هم با خودشون بردند.
نیروهای با دقت و احتیاط مشغولِ کار شدند.
با اطلاعِ حاجی نیروهای جدید هم آمدند.
ساعتی گذشت. همه کنارِ حصار جمع بودند و ذکر و دعا می گفتند. ولی امید گویی در عالمِ دیگر سِیر می کرد.
پلاک را در دستانش می فشرد و به سینه می چسباند. گمشده ای که سال ها به دنبالش می گشت، اینجا و در این سرزمین خوبان یافته بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490