#گندمزار_طلائی
#قسمت_287
انگار تنها ماندن حالم رابدتر می کرد.
دلم می خواست بزنم بیرون ولی نمی شد. طولی نکشید که در باز شد و هانیه وسمانه وآبجی فاطمه ومامان وملیحه و یلدا و چندنفر دیگر وارد اتاق شدند . از دیدنِ خانواده ام خیلی خوشحال شدم. انگار قرن هابود که ندیده بودمشون.😍
همه دور و برم نشستند و شروع کردند به شلوغ کاری.
آنقدر زدند ورقصیدند وخندیدند که من شاد شدم و دیگه غمم یادم رفت.
تا آخر شب قادر را ندیدم.
بعد از شام ، به رسم روستا؛ مهمان ها آماده بدرقه مان شدند. ما هم دست دردست هم به طرفِ ماشینِ گل زده ی قادر در حیاط؛ رفتیم.
بعد از کلی سفارش های بزرگتر ها و دعا وسلام صلوات بالاخره دل کنیدیم از خانواده هایمان و به سوی زندگی جدیدمان راهی شدیم.
وقتی که از روستا بیرون آمدیم، باز دلم گرفت.😔
ساکت شدم و باز بغض کردم.
ودوباره قادر به دادم رسید واز غم وغصه نجاتم دادو گفت:
_راستی گندم ماشین را دیدی ؟
خوب شده ؟😊
دلم نمی خواست ناراحتش کنم. دیگه خوب می دونستم که طاقتِ ناراحتیم را نداره.به طرفش برگشتم و لبخندی زدم وبا شیطنت گفتم:
_آخه چطوری توقع داری من با این وضعیت گلهای ماشین را دیده باشم.😊
وبه چادرم اشاره کردم .
_راست می گی اصلا حواسم نبود.
ببخشید 😊
و بازهم من را از دریای غم نجات دادو با خنده های خودش همراه کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_287
همه در سکوت بودند و به آن چه گذشته بود؛ فکر می کردند.
آن چه که باورش سخت بود.
وقتی همه سوار شدند.
حاجی و چند تن از نیروها هم داخل اتوبوس شدند.
امید همچنان در عالم خودش سِیر می کرد که صدای صلوات بچه ها، او را به خود آورد. وقتی چشم چرخاند، حاجی را کنارِ خود دید. که دستانش را به سمتِ او دراز کرده. با تعجب، کمی جابه جا شد.
حاجی لبخند زد و گفت:" برای آوردنِ این وسایل؛ تو از همه لایق تری."
امید با ناباوری به آن ها نگاه کرد و بعد دستانش را گشود.
پارچه سبز و کیسه نایلون را حاجی به دستش داد. کنارش نشست و اشِک چشمانش را پاک کرد و گفت:"نمی دونم بینِ تو و این شهید چه سِرّی هست. که خواسته با دستهای تو پیدا بشه. باور کن ما مطمئن بودیم، اینجا شهیدی نیست.
بارها این اطراف را تفحص کرده بودیم.
ولی چرا اون قسمت را نگشتیم؟
من مطمئنم که این یه نشونه است. یه نشونه خوب برای تو. ولی چرا تو؟ نمی دونم. خودِ شهید بهتر می دونه. حتما لیاقتش را داری. حتما مردِ خدایی."
با شنیدنِ این حرف ها امید سر به زیر انداخت. به یادِ خوابش افتاد. "محمد گفت:" تو هم می تونی بیای پیشِ ما به شرطی که مثلِ ما بشی.:" یعنی الان مثلِ محمد شدم که قبول کرد کنارش باشم.؟"
بغض گلویش را فشرد. سر به زیر انداخت و از خود شرمنده شد.
نگاهی به وسایل انداخت. یک سربندِ سبز رنگ، با نگاهش از حاجی اجازه خواست. او هم سرش را تکان داد. سربند را بیرون آورد.
با دقت نگاه کرد. با دیدن نوشته (یا فاطمه) قلبش به تپش افتاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490