eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
131 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
توی بقیه راه سعی می کرد بگه وبخنده تا من را از آن حال وهوا دربیاره. ولی خیلی برام سخت بود. هرچه می کردم نمی تونستم از ته دلم بخندم. فقط به خاطر قادر؛ لبخند می زدم. بالاخره طاقت نیاوردم . پرسیدم: _حالا کِی قراره بری⁉️ _میرم حالا؛ بهش فکر نکن . _خواهش می کنم بهم بگو. دلم آشوبه. بدونم بهتره. _چشم خانم جان هر چی شما امر بفرمایی. راستش امشب با بچه ها راهی هستیم. یعنی شب باید اداره باشم که باهم دیگه حرکت کنیم سمتِ مرز . _چی همین امشب⁉️😳 یعنی فردا برای سال تحویل کنارم نیستی⁉️ ولی قادر جان این اولین عیدی هست که ما ازدواج کردیم. نمی شه که نباشی. _عزیزم روزهای خدا همه یکیه . چه فرقی داره. هر روز می تونه عید باشه. _ولی من چقدربرای سال تحویل امسال که کنارمی ذوق داشتم.😔 _مگه من کجا می رم؟ منم توی همین مملکتم. حالا یه ذره ازت دورم😊 چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم. بغض کرده بودم. نمی تونستم حرف بزنم .می ترسیدم با حرف زدنم اشکهام راه بیفته. یک دفعه زد روی ترمز و برگشت سمتم. _راستی خانمم؛ تا یادم نرفته! عیدیت را بهت بدم. بعد هم از داشبورد ماشین یه بسته کوچک را در آورد و بهم داد. _البته قابل شمارا که نداره.😊 خنده برلبم نشست از حرفها وحرکاتش. بسته را گرفتم و باز کردم. باورم نمی شد. یک زنجیر که پلاکِ (وا.ن یکاد....)داشت. چقدر زیبا بود. گفتم: _وای چقدر قشنگه. دستت درد نکنه 😍 _ناقابله عزیزم. همیشه دوست داشتم اینو برات بگیرم. خب شرایطم جور نمی شد. بالاخره موفق شدم . مبارکت باشه 😊 وبازهم قادر تونست ماهرانه حال و هوای من را عوض کنه و در اوج ناراحتیم ، خنده را مهمان لبهام کنه . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
خاله زری سرش را در آغوش گرفت و گفت:"گریه کن، بذار عقده ها از دلت بیرون بیاد. عزاداری کن برای محمد. بذار اشک هات بباره. تو که نتونستی اون موقع براش عزاداری کنی. تو که نتونستی باور کنی که نیست. نتونستی برای بچه ات عزاداری کنی. الان هر چه دلت می خواد گریه کن." زهرا سریع قمقمه ای آب به دست مادر داد. احمد آقا، میان خاطراتش غرق شده بود، بی توجه به هشدارهای حاجی و تیمش؛ از حصار رد شد. صدای سفیرِ تیر و توپ، تانک و جنگده ها توی گوشش پیچید. بی توجه به اطراف جلو می رفت. کنارِ حاجی نشست. درونِ نایلون را نگاه کرد و گفت:"این محمده منه؟ محمد که این جوری نبود. محمد قدش بلند بود. سرش پر از مو بود. محمد چهره اش نورانی و زیبا بود. محمدِ من، خیلی قشنگ بود.:" همه اشک می ریختند. حاجی دست در گردنش انداخت و گفت:"صبور باش برادر." ولی احمد آقای شوخ و سرِ حال هم دیگر توانِ صبوری نداشت. ناله می زد و می گفت:" ببخشید برادر من لحظه آخر کنارت نبودم. من تنهات گذاشتم. محمد جان. تو این شکلی نبودی. ازکِی این شکلی شدی؟" امید و مادرش هم خواستند نزدیک شوند که حاجی اشاره کرد که بچه ها اجازه ندهند. جواد با چشمانِ اشک آلود؛ به حصار چسبید. صدایش را رها کرد و روضه حضرت عباس سر داد. (برادر جان، تو را به جانِ مادرت جسمِ مرا خیمه نبر. تا نفس دارم وتا زنده ام. من که تا ابد از روی عزیزانِ تو شرمنده ام.) همه با او همنوا شدند. دست ها بالا می رفت روی سینه ها می نشست. چقدر جا داشت در این دشت که از گرما و خشکی کم از دشت نینوا نبود؛ یاد آوری صحنه عاشورا و قرار گرفتنِ برادری بر بالینِ برادر شهیدش. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490