#گندمزار_طلائی
#قسمت_354
ولی کاش دردم فقط این بود.
بعد از یک مدت دوباره دیر اومدن های یاسر شروع شد. بازهم جر وبحث.
تا یک مدت خوب می شد، دوباره شروع می کرد. ومن این باربه خاطر مریم نمی تونستم برم. چون هر چی بزرگتر می شد بیشتر به پدرش وابسته می شد
هر بار می خواستم برم؛ یاسر قسم و آیه که دیگه سمتِ هیچ زنی نمی ره.
و من هم فقط به خاطر بچه ها صبر می کردم.
الان زهرا دانشجو است و به خاطر دانشگاهش با مادرم اینا زندگی می کنه.
مهدی سربازه. مریم هم بزرگتر شده.
دیگه تصمیم خودم را گرفتم که برای همیشه برم.
دیگه نمی تونم تحمل کنم.
الان چند شبه که باز مدام داره با گوشیش ور می ره.
دیشب یواشکی گوشیش را نگاه کردم. باورت نمی شه باز به یک زن پیام می داد. اونم پیام عاشقانه.
دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به سر و صدا کردن و قسم خوردم که این دفعه حتما می رم.
حالا از صبح زود پاشده مریم را با خودش برده بیرون. می دونه من بدون مریم جایی نمی رم.
دارم دیوانه می شم. گندم جان دارم دیوانه می شم😭
هاج و واج مونده بودم. نمی دونستم چی باید بگم. مینا خانم حق داشت.
یک لحظه پیش خودم فکر کردم که وای اگر قادر به زنِ دیگه ای فکر کنه من چه کار می کنم؟😱
حتی نمی تونستم فکرش را هم.کنم.
چه برسه که خودم را جای مینا خانم بگذارم.
این زنِ بیچاره این سالها زندگی نکرده. فقط درد کشیده.
زجر کشیده از دستِ مردی که ادعای مؤمن بودن را داره. ولی دنبال هوای نفسش بوده و تا جایی که دلش خواسته به این زنِ بد بخت ظلم کرده.
خواستم بگم صبور باش.
دیدم خودم هم اگر بودم تحمل نمی کردم.
مانده بودم چی بگم. ومینا خانم آرام آرام اشک می ریخت 😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون