#گندمزار_طلائی
#قسمت_375
چند شب بود که وضعیتم همین بودو خواب و راحتی نداشتم.
مرتب قدم می زدم و ساعت را نگاه می کرد. "کاش زود صبح بشه قادر بیاد"
ولی عقربه های ساعت خیال حرکت کردن نداشتند.
چند دور؛ دور اتاق را چرخیده بودم خدا می دونه. دردم بیشتر و بیشتر می شد.
ولی چون دوهفته وقت داشتم. اهمیت نمی دادم. صدای اذان صبح را که شنیدم سعی کردم آماده شم برای نماز.
آرام آرام به طرف دستشویی رفتم. که سرم گیج رفت و روی زمین افتادم.
درد توی تمام وجودم پیچید😩
فریاد زدم. ولی کسی نبود که به دادم برسه.
از زور درد و بی کسی؛ همان جا زدم زیر گریه. با صدای بلند گریه می کردم و خدارا صدا می کردم. 😭
زینب بیدار شدو با دیدنِ گریه ی من اونم زد زیر گریه.
آمد کنارم. بغلش کردم. من هیچ کس را نداشتم. تنها و بی کس؛ توی شهر غریب؛ با بچه ی کوچک و حالا این دردِ لعنتی😩
از درد به خودم می پیچیدم.
زینب هم خودش را توی بغلم انداخت. دلم براش می سوخت. نمی دانستم دردم را تحمل کنم. یا زینب را ساکت کنم.
هردو باهم ناله می کردیم و زجه می زدیم.
دردم بیشتر و بیشترمی شد.
ومن فقط گریه می کردم.😭
دیگه توان نداشتم از جام پاشم.
می دانستم گوشی قادر هم خاموشه.
بی کسی بد دردیه. خیلی بده.
من بی کس بودم😩
زینب ترسیده بود. وبیشتر جیغ می زد.
و من اصلا نمی تونستم ساکتش کنم.
دیگه از زور درد؛ نفسم هم بالا نمی اومد.
یک لحظه احساس کردم چشمهام جایی را نمی بینه😩
همه جا تاریک شد. تاریکِ تاریک.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون