#گندمزار_طلائی
#قسمت_395
کلافگی یاسر بیشتر من را به شک و تردید می انداخت.
دلم لرزید. حتما یک اتفاق بدی برای قادر افتاده.
ولی نمی خواستم قبول کنم.
قادرِ من؛ چند روز که استراحت کنه؛ حتما خوب می شه و با هم برمی گردیم روستا.
کنار خانواده هامون و یک زندگی جدید را بدون دلهره و نگرانی.
بدون درد و رنج.
بدون تنهایی ها و استرس، خواهیم داشت.
حتما همین طوره.
فقط منتظر بودم که قادر به هوش بیاد و ببینم که حالش خوبه.
غیر از شنیدنِ خبرِ سلامتی و خوبیش؛ دلم نمی خواست هیچ چیز دیگه ای بشنوم.
و نمی شنیدم. زمزمه های پرستارها و پزشک ها را. پچ پچ های مینا خانم و همسرش را.
هیچ کدام را نمی شنیدم.
فقط وقتی که دیدم زنده است و نفس می کشه.
برام کافی بود. فقط همین.
فقط بودنش مهم بود.
و نفس هاش؛ که جان می گرفتم ازشون.
صدای مینا خانم را درِ گوشم شنیدم:
_گندم جان؛ خوابیده بده من نگهش دارم.
تو یه کم استراحت کن.
حسین را به آغوشش دادم و گفتم:
_ممنونم؛ پیش شما باشه من برم ببینم به هوش آمد.
_عزیزم اگر به هوش بیاد؛ یاسر بهمون اطلاع می ده.
یه کم چشمهات را ببند. خستگیش در بیاد.
_نمی تونم. دلم پیشِ قادره. من می رم.
بعد سریع پاشدم و رفتم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون