#گندمزار_طلائی
#قسمت_411
با نگرانی به چهره قادر نگاه کردم.
جوابِ تلفنش را داد. چیزی نفهمیدم.
تلفن را قطع کرد و به طرفم برگشت.
لبخند زد و گفت:
_گندم جان، حالا که اینقدر نگرانی، بهتره که بدونِ من بری روستا.
_با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی چی؟😳
_آخه عزیزم من هنوز کارهای فیزیوتراپی ام مانده. با این وضعیت هم که نمی تونم توی ماشین بشینم.
بهتره شما برید. تا من هم یک فکری کنم و بعدا خودم را برسونم.
از حرفش شوکه شدم.
_نه قادر جان، باید با هم بریم.
خیلی نگران بابا هستم ولی بدون تو نمی رم. تورا تنها نمی گذارم.
_آخه نمی شه که...
_آخه نداره. یا باهم می ریم. یا اصلا نمی ریم.
فکرش را بکن من بدونِ تو. اصلا امکان نداره.
بعد تو با این وضعیت، اینجا، تک و تنها، مگه می شه. امکان نداره قادر جان تورا خدا.
سرش را پایین انداخت و دوباره یک شماره را گرفت و صحبت کرد.
بعد از قطع تماسش لبخند زد و گفت:
_می ریم روستا.😊
با تعجب پرسیدم:
_چطوری؟😳
لبخند زد و گفت:
_پاشو جمع و جور کن. تا یک ساعتِ دیگه راه می افتیم.
نگاهی به پایش کردم و گفتم:
_آخه قادر جان چطوری؟
_عزیزم شما آماده شو. نگران هیچی هم نباش.
با تردید شروع کردم به جمع کردنِ وسایل و لباس های بچه ها.
ناهار و عصرونه هم برداشتم. جلوی در گذاشتم.
ولی همچنان تردید داشتم که چطوری می تونیم بریم؟
بچه هارا آماده کردم و منتظر به قادر نگاه کردم.
با خونسردی بهم نگاه کرد و لبخند زد و گفت:
_نگران نباش عزیزم می ریم.😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون