#دستان_سرد
#قسمت_8
وقتی به خانه رسید، مادرش حسابی در تکاپو بود. مژگان خانم، کارگرشان هم به همراه همسرش نادر، سخت مشغول نظافت بودند.
یک راست به سمتِ اتاقش رفت. هنوز به پله وسطی نرسیده بود که چنش به پدرش افتاد که کیف در دست و آماده، رو برویش ظاهر شد.
زیرِلب سلامی داد و خود را کنار کشید.
پدرش اما در کمالِ غرور، سری تکان داد و رفت.
هنوز به پله ی آخر نرسیده بود که صدای مامانش را شنید که پدر را خطاب کرده و می گفت:
_کجا داری می ری؟ ما امشب جشن داریم. کلی مهمان دعوت کردم.
پدر بی اعتنا از کنارش گذشت و گفت:
_کار دارم. چند روزِ دیگه برمی گردم.
باز صدای مادر بلند شد:
_وحید جان، صبر کن.
اما پدر بیرون رفت و مادر هم به دنبالش.
داستانِ همیشگی بود. اگر مهمانی به خاطرِ موفقیت های خودش بود، شهر را خبر دار می کرد و چه ها که نمی کرد.
ولی برای امید، هیچ وقت، فرصت نداشت.
همیشه جشن هایش بدون پدر برگزار می شد. همیشه.
آهی کشید و خودش را روی تخت انداخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_8
و آرام در دست فرشته گذاشت.
_این دیگه چیه؟!
_هیس! تو قول دادی کمکم کنی. خواهش میکنم اینو بده به فرزاد.
تا فرشته خواست چیزی بگوید و مخالفت کند، صدای فریبا به گوششان رسید.
_فرشته معلومه کجایی؟
_اینجام توی حیاط.
و زهره با عجله از جایش بلند شد و گفت:
_هیس! نذار بفهمه من اینجام.
و بعد رفت و فرشته ماند با کاغذی در دستش...
آن شب در خانه، فقط بحث رفتن ِفرزاد بود. مامان با نگرانی به فرزاد نگاه میکرد، پدر با مهربانی و فریبا بیتفاوت بود.
"نمی دونم این فریبا چشه؟ درسته با من تفاوت سنی زیادی نداره، ولی نمیدونم چرا اصلا مثل من نیست. همش تو خودشه و همیشه یه اخمی روی صورتشه که آدم جرأت نمیکنه باهاش حرف بزنه. اصلا نمیشه فهمید چه احساسی داره. اینقدر که من اهل بگو و بخند هستم و از دیدن گل و بلبل لذت میبرم،
فریبا اصلا انگار نه انگار... مثل خانم بزرگا میمونه. مامان هم که مهربونه، ولی سخت
مذهبی و متدین. بابا هم که نگو، حسابی حساس و خانوادهدوست. اما فرزاد داداش گلم، باز از بقیه باهاش راحتترم. احساس میکنم فرزاد بیشتر از بقیه دوستم داره. در حالی که حساس و مؤمنه، ولی هوام رو خیلی داره و منم خیلی دوستش دارم. ولی اگه بره جبهه و شهید بشه... وای نه! یا جانباز بشه؟ نه! خدا نکنه"...
با این افکار دلشورهای به جانش افتاد و حالا حال مادر را میفهمید.
" واقعا سخته... پسر یکی یکدونه... اونم پسری مثل فرزاد... "
شبِ خیلی سختی بود. برعکس هر شب که همه با هم گفتوگو میکردند و فرشته مزه میپراند و همه به بامزگیش میخندیدند، امشب انگار همه غصه داشتند. فقط فرزاد با شور و شوق از خاطرات جبهه و بچههای بسیج تعریف میکرد.
آنقدر ذوق و شوق برای رفتن داشت، که کمتر متوجه نگرانی خانواده بود.یا شاید هم می خواست خنده به لب همه بیاید و از این حال وهوا خارج شوند.
پدر که میدانست فرزاد تصمیمی مردانه گرفته، فقط سکوت کرده بود و مادر با نگرانی گاهی راجع به امکانات جبهه و نحوه عملیات میپرسید. فرزاد هم فقط تعریف میکرد.
آن شب وقتی فرشته به رختخواب رفت، حرفهای فرزاد را مرور میکرد که یاد زهره و نامهاش افتاد. بیاختیار لبخندی زد و توی دلش گفت:
"داداش ما تو چه فکریه، اون وقت این زهره تو چه رؤیاییه برای خودش. خدایا! همه رو به راه راست هدایت کن."
نزدیک ظهر بود و فرشته و فریبا در حیاط
کنار حوض، توی طشت مسی لباس میشستند. که در باز شد و فرزاد با لباسهای بسیج وارد شد. فرشته با تعجب نگاهش کرد و لباسی که می شست از دستش افتاد.
_داداش قربونت برم این چه وضعیه؟
و فرزاد لبخند بر لب گفت:
_لباس جبهه، دارم میرم...
_کجا؟!
_نترس خواهری فعلا میرم آموزشی. حالا تا ما رو ببرن جبهه، خیلی مونده.
و فریبا از جایش بلند شد.
_فرزاد تو رو خدا اینقدر ما رو حرص نده. تو که سال دیگه میری سربازی. حالا امسال هم صبر کن، شاید جنگ هم تموم شد. تازه کار پیدا کردی.
_باشه خواهر سربازیام می ریم، نگران نباش. به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_8
عصر آن روزِ پائیزی به بیمارستان رسیدند.
پس انجام مقدمات علی را بستری کردند تا 2 روزِ دیگر پس از انجام آزمایشاتِ دقیق،عملِ جراحی را انجام داده و ترکش های سرش را بیرون بیاورند.
ترکش هایی که یادگار دوران ِجنگ بود و این سالها باعثِ رنج و ناراحتی علی شده بود.
این یک سالِ اخیر سردردهای گاه و بیگاه توانش را گرفته بود.
انگار هرکس از جبهه برگشت
با خود یادگاری برای مردمش آورد.
تا سالهای سال، آن سالها و آن رشادت ها و آن جوانمردیها و آن ایثارها فراموش نشود. .
و آنها که داغ عزیزشان تا اخرِ عمر بر دلشان ماند.
آنهایی که هنوز چشم به راهند که عزیزشان از راه برسد.
و هزاران شهید گمنام که هدیهای شدند به شهرهای مختلف و مزارشان شد زیارتگاه ِعشاق و محلِ درد و دلِ بیکسان.
خداوند عالم به وسیله این امتحان چه چیزی را میخواست ثابت کند که ثابت شد ایمان،تقوا،عمل صالح،جوانمردی غیرت مردمان سرزمینم و نشان افتخارِ پیروزی، برایمان تا ابد ماند.
فرشته که خود در جریان همه این رویدادها بود.
با ورودشان به بیمارستان تازه با چشم خود میدید که همانندِ مهربان همسرش کم نیستند.
کم نیستند مردان غیوری که هر کدام به نحوی آسیب دیده این رویدادند.
کنارِ تختِ علی نشست.
پرستاری برای علی که دیگر از سردرد توانی نداشت سِرمی وصل کرد.
و آرام آرام دیگر صدای نالهاش شنیده نشد و به خواب فرورفت.
و فرشته کمی خیالش آرام گرفت که توجهاش به زنِ جوانی جلب شد.
که در اتاقِ روبرویی کنارِ همسرش نشسته.
زنِ زیبا رویی که بسیار جوان بود.
از اتاق بیرون رفت تا نمازِ عصرش را بخواند.
واردِ نماز خانه که شد همان خانم هم آمد.
نمازشان را که خواندند فرشته نگاهی به او انداخت لبخندی زد.
ـ قبول باشه
ـ قبولِ حق. ممنونم
ـ شنیدم از پرستارها که همسرتون قرارِ جراحی بشه
امیدوارم با سلامتی برگردند.
ـ ممنونم از دعای شما
امیدمون به خداست
ـ باز شما امید داری
که بعد از عمل همسرتون خوب بشه ولی دردِ محمدِ من خوب شدنی نیست
ـ چرا؟! مگه مشکلشون چیه؟!
محمدِ من شیمیایی شده
مشکلِ تنفسی داره
به علاوه ترکشهایی که توی بدنشه
سالهاست داره رنج میکشه
درمان هم نداره .
ترکشها را دونه دونه در آوردند. ولی مشکلِ تنفسیش که حل نمیشه
ولی خدا را شکر میکنم که قبول کرد من کنارش باشم
آخه ما تازه ازدواج کردیم.
ـ تبریک میگم ان شاءالله خوشبخت بشید.
ـ ممنونم
خوشبخت که هستیم.
میدونید من عاشقِ محمد هستم
وای نمیدونید چقدر تلاش کردم
و منت کشیدم تا راضی شد با من ازدواج کنه
ـ واقعا؟!
ـ بله واقعا
نمیدونید چقدر خونِ دل خوردم
آقا خیلی ناز داشت
خانوادهام را که با بدبختی راضی کردم.
یه طرف
راضی کردنِ محمد هم یه طرف
وای چقدر سختی کشیدم تا بهش برسم.
حالا سرِ فرصت براتون تعریف میکنم
الان جونم و محمد
یه لحظه نمیتونم ازش جدا باشم .
شبها تا صبح بالای سرش میشینم
نگاهش میکنم
مواظبش هستم یه وقت حالش بد نشه
ولی باز هم مجبوریم هرچند وقت یه بار بیاییم بیمارستان
بیمارستان شده خونه دوممون
ـ خوش به سعادتتون
کاش علی من هم از زیرِ عمل زنده بیرون بیاد
منم تا آخر عمر پرستاریش را میکنم
ـ نگران نباش خانم قوی باش
همه چیز دستِ خداست
شما باید به همسرتون روحیه بدهید.
نمی دونید من چقدر در روز محمد رو میخندونم.
گاهی میگه به خدا دیگه نمی تونم بخندم.
باید بهشون روحیه بدیم
نباید کاری کنیم ناامید بشوند.
انسان به امید زنده است
دیگه برم الان دلش برام تنگ می شه.
فعلا خداحافظ میبینمتون .
ـ التماس دعا
ـ راستی اسمم شیرین است.
فعلا.....خوشبختم
و فرشته در تنهایی خود دستِ نیاز به درگاه آن بینیاز برداشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490