#اسرار_درون
بسم الله الرحمن الرحیم🌹
(از خودشناسی به خدا شناسی برسیم)
راز و رمزهای آفرینش انسان
یک دوره خود شناسی✅
حتما با دقت بخوانید👌
#قسمت_سوم
هدایت شده از طبیبِ جان
5.78M
توضیح درباره #سحر و #جادو و #دعانویسی
#قسمت_سوم : پرسش و پاسخ
🔸طرح شکایت علیه دعانویسان
🔹باز کردن بخت دختران
🔹آیا زبان بند برای ظالم میتونیم بگیریم؟!
🔸اختلافات خانوادگی و دعانویسی
🔸نحوه توبه و جلب رضایت از شخصی که براش دعا نوشتیم
🔹حکم پول دادن به دعانویسان
🔹رمل و جفر
🔸رفتیم پیش دعانویس اما دعانگرفتیم، باید چکار کنیم؟!
🔹نظربندی و چله بُری
🔸 طلسم نوشتن روی تخم مرغ و انداشتن اشیاء داخل آتش
🔸پول گذاشتن لای قرآن
🔹اگر کسی رضایت دارد، میتوانیم براش دعانویسی کنیم؟؟
🔸علوم غریبه
🔹گم شدن وسیله های منزل و دیدن سایه
🔸چشم زخم
🔹سرکتاب
🔸طلسم بوسیله پیراهن افراد
🔹اگر بخاطر دعانویسی مشکلاتی در زندگی داریم باید چکار کنیم؟؟
🔸دعانویسان و توصیه های قرآنی
🔹آیا اعتقاد به طلسم اثر آن را بیشتر میکند؟؟
🎙 سید روح الله حسینی
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
࿐🔹❒○ 📖○❒🔸࿐
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
📗🖌📗 🖌📗 📗 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_دوم↩️ تعجب کردم ، گفتم: من از این جنگ ناراحتم ، از ای
📗🖌📗
🖌📗
📗
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_سوم⤵️
بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه ، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم . فکر می کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم خشنی باشد ، حتی می ترسیدم ، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد . دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید ؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم . مثل آدمی که مرا از مدتها قبل می شناخته حرف می زد . عجیب بود . به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود .
مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیده ام . مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید ؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد ؟گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد . توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع ؟ چرا شمع ؟ من خود به خود گریه کردم ، اشکم ریخت . گفتم: نمی دانم . این شمع ، این نور ، انگار دروجود من هست ، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد . مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده ؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم .
مصطفی گفت: من .
بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم شما ! شما کشیده اید ؟ مصطفی گفت: بله ، من کشیدهام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می کنید ، مگر می شود ؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید . بعد اتفاق عجیب تری افتاد . مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من . گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دوررا دور با روحتان پرواز کردهام . و اشکهایش سرازیر شد . این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود .
#ادامه_دارد......
✍از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
@asraredarun
اسرار درون
📗
✏️📗
📗✏️📗
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
ادامه روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به ن
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـوم
✍مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره
زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید.و این برای شروع خوب بود
مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادرحالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق،کم حرف، بی منطق اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند و چقدر تنها بودم من…
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد..
💞🌸💞🌸💞
✍همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی
بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم.
روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو پدر یک مسلمان سازمان زده و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید.
کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان اما اختلاف؟
پس مسلمانها دو دسته اند ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟ بد یا خوب؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟نه اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم بدون ریش با موهای طلایی و کوتاهش
پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود.
از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم...
⏪ #ادامہ_دارد...
@asraredarun
اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی🦋 #قسمـت_دومــ ✍کیک اسفنجی پخته بود،هر چند شخصا هوس شی
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی🦋
#قسمـت_سـوم
✍ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ، دسته گل نرگس و قیمه نذری زری خانم ،مادر شوهرش.
شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت می داد همین ترانه بود و بس.
با دستی که به شانه اش خورد حواس پرت شده اش را جمع کرد.
_ریحان جون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو میده؟!
_شما هم واسطه ای نه؟
_شک نکن!والا انقدری که زری خانوم از دور هوای تو رو داره ها یه وقتایی لجم می گیره ازت...
_چیه خواهری یکیم پیدا شده ما رو یاد می کنه تو ناراحتی؟
_ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمیشه ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی!
و چقدر همیشه حسرت زندگی جمع و جور خواهرش را می خورد که از بعد ازدواج با مادرشوهرش زندگی می کردند و با همه ی سادگی و سختی خوشحال و دور هم بودند،برعکس خودش که ناخواسته اسیر تجمل پوچ خانواده ارشیا شده بود،هر چند مادر و برادرش ایران نبودند اما زخم زبان از دور هم شنیده می شد و خنجر می زد بر دل نازکش!
آلبوم گوشی ترانه را می دید که پر بود از عکس های دو نفره و خندانش با نوید ... خداروشکر تار می دید!گاهی همینقدر حسود می شد ...حتی بیشتر از شوخی های غیرواقعی ترانه
تازگی ها دیدش هم دچار مشکل شده بود.مثل قبل نمی توانست خوب بخواند و ببیند،اما از رفتن پیش چشم پزشک و عینکی شدن هراس گنگی داشت...
مثل بچه ها!دلش می خواست حالا که مادری نیست،حداقل ارشیا به اجبار دستش را بگیرد و به مطب ببرد.
بعد هم دوتایی فِرمِ قشنگی انتخاب کنند،یا نه،حتی هر چه که او می پسندید ...مثل همیشه!
آهی کشید و فکر کرد که کاش فقط می فهمید سوی چشم های زنش چقدر کم شده ...دکتر و عینک فروشی پیشکش!
ذهنش پَر کشید به سال ها قبل و خاطره ی اولین هدیه ای که گرفته بود.
هوا سوز برف داشت اما خبری از سپیدپوش شدن زمین نبود هنوز.
کلاسش تمام شده بود و با نگار مشغول حرف زدن و قدم زدن به سمت ایستگاه بود که با شنیدن صدای بوق برگشت.
ارشیا بود ... توی ماشین آن چنانیش لم داده بود و با غرور همیشگی نگاهش می کرد.
دلش قنج زد هم برای او هم برای نشستن در جایی گرم و نرم.
تند و با عجله از دوستش خداحافظی کرد و سوار شد.
برای سلام پیش دستی کرد و به جواب زیر لبی او رضایت داد.دست های یخ زده اش را جلوی بخاری گرفت تا گرم شود.
با هم محرم بودند و تازه عقد کرده،ولی هنوز هم کم رویی می کرد وقتی اینطور خلوت می کردند.
ماشین راه افتاد بدون هیچ حرفی،نمی فهمید این همه سکوت خوب بود یا بد،از نداشتن علاقه بود یا...!؟
چند وقتی بود که قدرت تفکیک و حتی حس اعتمادش نسبت به همه ی آدم ها کم و کمتر شده بود.
خودش وارد بیست و سه شده بود
اما ارشیا سی و دو را پر می کرد.
دقایقی از باهم بودنشان گذشته بود که بلاخره دستش را گرفت و گفت:
_از این به بعد دستکش چرم بپوش!
پر از تعجب شد،از شوق شکستن سکوت خندید و با لحنی که بی شباهت به مخالفت بچگانه نبود گفت :
_ولی من از چرم خوشم نمیاد!
اخم ارشیا را جذاب می کرد و همانقدر ترسناک شاید!
_چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@asraredarun
اسرار درون
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
🌺 #برنامه_ترک_گناه #قسمت_ اول √بسم الله الرحمن الرحیم 🔵 ما در زمانه ای زندگی میکنیم که اکتفا
⭕️ #برنامه_ترک_گناه
#قسمت_سوم
🔹🔺✅🔹
"توجه به رنج"
🌎ما در دنیایی زندگی میکنیم که چه بخوایم و چه نخوایم
چه خوشمون بیاد و چه خوشمون نیاد، رنج خواهیم کشید.💯
🔷تحمل رنج یه اتفاق اجتناب ناپذیر هست و ما اگه میخوایم در ترک گناه موفق باشیم "باید به استقبال برخی رنج ها بریم".
✔️🔷
ممکنه در ابتدا، هوای نفسمون خوشش نیاد که از رنج صحبت کنیم😤
🔴 ما باید این موضوع رو برای خودمون برای همیشه حلش کنیم.
اینو داشته باشید: اگه ما با اختیار خودمون به استقبال برخی رنج ها نریم، روزگار اون رنج ها رو به زور به ما خواهد داد.
❌🔴❌
به قول معروف، روزگار با یخ و ترشی اون رنج ها رو بهمون میده!
و اونوقت باید "یه رنج تلخ" رو بچشیم.
😒
مثلا اگه کسی رنج ترک گناه رو نپذیرفت، باید رنج سرکوفت های دیگران و عذاب وجدان های خودش رو تحمل کنه.
🔴باید رنج دشمنی همه ی موجودات عالم باهاش رو تحمل کنه.
🔴باید رنج دوری از خدا رو تحمل کنه و...
🔴زندگیش کاملا سیاه و دردناک خواهد شد.
✅ یه بار برای همیشه موضوع رنج رو حلش کن. به خودت بگو که
🔺 من باید بعضی رنج ها رو تحمل کنم. باید برای اینکه محبوب مولا بشم، رنج های ابتدایی دنیا رو تحمل کنم.☺️
خود خداوند متعال، بعد از یه مدت، زندگیت رو غرق نورانیت و لذت خواهد کرد.
نترس خدا ، زیاد بهت رنج نمیده. اجازه نمیده زیاد رنج بکشی.
آقا حله؟😊
اگه حل نیست با تفکر برای خودت حلش کن.👌
🌱🔸🌿▫️🔹🌳
@asraredarun
۳)
#تینا
#قسمت_سوم
صدای بلند آهنگ، حالم را بدتر میکرد. جرات اعتراض به دردانه مادر را نداشتم.
اتاق کوچکم را زیر و رو کردم. کمد دیواری کوچک و رختخوابم را گشتم.
ولی خبری نبود.
با احتیاط نزدیک سینا شدم و نفسِ عمیقی کشیدم. از آنچه قرار بود بشنوم، بیم داشتم. با صدای آرام گفتم:
- سینا جان! داداشی! نمیدونی گوشی من کجاست؟
بدونِ این که سرش را برگرداند و هیکل تپلش را تکانی دهد، گفت:
- من چه میدونم. حتما مامان برداشته.
در جا وا رفتم.
گرفتنِ گوشی از مادر! مساوی بود با رفتن به جنگِ اژدها و منِ بیچاره بدونِ گوشی باید میمردم.
اشکهایم روی گونههایم غلطید.
باز هم به اتاقم پناه بردم و زانوی غم بغل گرفتم.
تمامِ دنیا دست به دست داده بودند تا مرا از بازی روزگار حذف کنند و من چقدر این حذف شدن را میخواستم.
دستانم را روی گوشهایم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم.
نمیدانم چقدر گذشت که صدای بسته شدنِ در ورودی، مرا از جا پراند.
از اتاق بیرون رفتم.
منتظر بودم مادر دوباره با عصبانیت فریاد بزند که با کمالِ تعجب دیدم دردانهاش را در آغوش گرفته و نوازش میکند.
دردِ زیادی بودن هم به دردهایم اضافه شد.
با خودم گفتم "کاش حالا که احوالش بهتر است، میتوانستم گوشی را از او بگیرم."
پس باید نرم و مطیع میشدم.
هنوز داشت قربان صدقه دردانهاش میرفت.
با قدمهای آهسته به سمت آشپزخانه رفتم. شاید بتوانم با جمع و جور کردنِ آنجا، کمی خودشیرینی کنم؛ اما با درد و سوزش زخمهای دستم، سردرد و سرگیجه چه باید میکردم؟
!🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490