eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 192 نگاهش رو روی خودم حس می کردم. دستش رو نزدیک دستم آورد. ولی من دستم رو کشیدم. و اون هم با کمی مکث دستش را کشید. وشروع کرد: _گندم!من دوستت دارم. فقط به خاطر تو آمدم. می دونم از دستم ناراحتی .ولی باید بهم فرصت بدی تا همه چیز رو بهت بگم. ولی قبلش بدون که اومدم تا تورو از پدرت خواستگاری کنم . یه دفعه جا خوردم .و سرم رو بلند کردم و با تعجب به چشمهاش نگاه کردم 😳 این چی داشت می گفت. یه روزی من رو از خودش روند. مریض شدم . غصه خوردم . حالا حرف از ازدواج وخواستگاری می زنه ؟ یعنی چی ⁉️😳 از تعجبِ من لبخندی زدو گفت: _حق داری تعجب کنی. چون تو من رو یه آدم دروغگو و بی وفا می شناسی. ولی راستش من از همون روزهای اول که با سحر به خونه امون اومده بودی .ازت خوشم اومد. توی تمام اون سالها فقط به تو فکر می کردم. تو تنها گزینه برای ازدواجم بودی وهستی. همه ی اون عاشقانه هاییکه بهت می گفتم راست بود. من واقعا عاشق تو بودم. یادم نمی ره چقدر از دستم فرار می کردی. یادم نمی ره چقدر تلاش کردم تا دلت رو به دست بیارم. توی روزهای سخت زندگیم، تو مثلِ یه داروی مسکن بودی برای تمامِ دردهام. مثلِ مرحمی به روی همه زخم هام. وقتی با تو بودم از ته دل می خندیدم. تو برام با اون همه حجب وحیا و واقعا ستودنی بودی. و این زیبایی خدا دادی که داری . برام زیباترین هستی. دلم با تولرزید. با تو عاشق شدم . باتو شاد شدم. با تو بهترین لحظه های زندگیم رو داشتم. وجود تو برای من توی اون شرایط درد آور، مثل یه معجزه بود. معجزه ای که زندگیم رو دگرگون کرد و ازمن یک سپهر دیگه ساخت. شاید باور نکنی. ولی من سپهر مغرور پیش ِتو کم می آوردم. شب روز فکرم رو مشغول کرده بودی. اون روزها تنها روزنه امیدم تو بودی. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 193 سرم رو بلند کردم و پرسشگرانه نگاهش کردم. نگاهم رو خوند و لبخند تلخی زد. حق داری باور نکنی. با اون اتفاقی که افتاد. ولی باور کن . اون دختر 😔 بعد سرش رو پایین انداخت . بغض کرد. وبعد از چند لحظه ادامه داد: _هر چی می کشم از دست پدرمه . تمام بدبختی ها و بی کسی هام. و دردِ فراقِ تو ... نمی دونی چی کشیدم این دوسالی که ازت دور بودم. روی برگشتن نداشتم . خواب وخوراک هم نداشتم. بعد از مرگ مادرم.... قطرات اشک از چشمش روانه شد روی گونه هاش😢 _مادرم برام خیلی عزیز بود .ولی جلوی چشمم ذره ذره آب شد. هیچ کاری نمی تونستم براش کنم. این آخری ها یه فکری به سرم زد. برگر دونمش شهر توی خونه ی قبلیمون . شاید حالش بهتر بشه. آخه خیلی بیقراری می کرد. رفتم شهر وبا بدبختی بابا رو پیدا کردم. ولی گفت اگه خونه رو می خوای باید با دختری که می گم ازدواج کنی. خوب می دونستم که یه زد وبندی توی کاره . ولی چاره ای نداشتم . مادرم توی شهر براش بهتر بود . ودکتر وبیمارستان هم نزدیکتر. سخت بود ولی قبول کردم. درست همون موقع توی اون شرایط بحرانی تو پیدات شد. گندم باور کن مجبور بودم .چاره ای نداشتم. باید پدرم رو راضی می کردم .به خاطرِ حالِ مادرم.😔 تورو خدا بگو که من رو می بخشی.؟ ومن فقط ساکت بودم ویادآوری اون روز اذیتم می کرد. _اومدم بیمارستان دنبالت . مدارک بهونه بود .می خواستم ببینمت . می خواستم از حالت باخبر بشم. ولی مجبور بودم تورو ناامید کنم. به خاطرخودت. که به فکر زندگیت باشی. نمی خواستم به امید من بمونی. چون سرنوشتِ من معلوم نبود. وقتی اون حرفها را توی بیمارستان بهت می زدم. خودم داغون می شدم .از داخل خرد شدم. ولی خیالم راحت شد تنها نیستی ملیحه پیشت بود.بعد هم به شوهر ملیحه سپردم مراقبت باشه. ولی گفتم چیزی بهت نگه . گندم باور کن . همان موقع هم دوستت داشتم. باور کن. اما مدتی نگذشت که پدرم زیر حرفش زد. فکر کنم معامله شون به هم خورده بود. که وقتی رفتم تا ازش پول بگیرم وسند خونه رو دادو بیداد راه انداخت. وبعد هم که برگشتم روستا و حالِ مامان بد شد. می خواستم ببینمت وازدلت دربیارم وهمه چیز را بهت توضیح بدم .که اون شب باز از دستم فرار کردی.نموندی تا باهات صحبت کنم. وقتی هم که بابات رو دیدم .خوشحال شدم. خیلی خوشحال شدم که دیگه تنها نیستی وکسی جرأت نمی کنه اذیتت کنه. چون من باید با مادرم می رفتم. فقط از این ناراحت بودم که نتونستم واقعیت را بهت بگم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 194 سپهر مرتب می گفت و می گفت. ومن فقط ساکت گوش می کردم. واقعا نمی دونستم چی بگم. گیج شده بودم. یه دفعه دستش رو جلوی صورتم تکون داد 👋 _گندم می شنوی چی می گم؟ سرم را کمی بلند کردم. ونگاهش کردم. لبخندی زد و گفت: _خدارا شکر که می شنوی😊 گندم من فقط به خاطر تو اومدم این دوسال هم سعی کردم .یه چیزهایی برای زندگی فراهم کنم. تا بتونم خوشبختت کنم . نگران جیزی هم.نباش. خونه که هست . مغازه هم هست. ماشینم دارم. درامدم هم بد نیست . ان شاءالله خوشبختت می کنم . فقط می مونه رصایت بابات . اونم میام ازش می گیرم. شنیدم امروز نیست. امشب میام باهاش صحبت می کنم. _چی؟امشب 😳 با صدای بلند خندید . _اره امشب. مشکلی داره ؟ _آره .یعنی نه . نمی دونم. _گندم جان . یعنی چی؟ بالاخره اره یا نه ؟چی؟😂 وبعد خنده پیروزمندانه ای سر داد. منم با تعجب نگاهش می کردم. اصلا نمی دونستم چی باید بگم . که صدای هانیه را شنیدم. _خاله بریم داره شب می شه. _بریم خاله جان. از جام پاشدم و لباسم را تکون دادم. رفتم سمت چادرم برش داشتم وروی سرم.انداختم. احساس کردم.که داره نگاهم می کنه . ولی نمی خواستم دیگه درنگ کنم. با عجله دست بچه هارا گرفتم وراه افتادم که یه دفعه جلوم سبز شد. وبا لبخند همیشگیش نگاهم کرد. _چقدر زود داری می ری؟ برسونمت😊 قلبم یه لحظه ایستاد .این همان جمله همیشگیش بود. سرم را بالا اوردم. با صدای بلند خندید😃 وبعد گفت: _امشب منتظرم باش. دوباره راه افتادم که از پشت سر با صدای بلند گفت: _گندم دوستت دارم. احساس کردم قلبم از جا کنده شد. این امروز می خواست با قلبِ من چه کنه ؟ هضمش برام خیلی سخت بود . گیج شده بودم . نمی تونستم حرکت کنم. با بدبختی قدم از قدم برداشتم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 145 اون شب بابا دیر کرده بود و آبجی فاطمه و محمد هم نیومده بودند .هر سه به ملاقات عمه رفته بودند. دلم مثلِ سیر وسرکه می جوشید.ِ به بجه ها سپرده بودم.که در بازه سپهر به کسی جیزی نگن. ولی خودم حالم اصلا خوش نبود. بیقرار بودم . نگران بودم. اگه سپهر امشب پیداش بشه؟ اگه با بابا صحبت کنه؟ وای چه کار کنم ؟ تموم این مدت سعی کرده بودم فراموشش کنم . ولی دوباره پیداش شده بود . واقعا نمی دونستم چی قراره پیش بیاد؟ گلین خانم وقادر چی می شن؟ حتما بابا اونها را ترحیح می ده. پس خودم چی؟ دلم چی؟ نمی دونم. اصلا دلم چی می خواد؟ آنقدر آمدنِ سپهر ناگهانی بود که اصلا نمی تونستم فکرم را متمرکز کنم . آرام وقرار نداشتم . مرتب می رفتم.حیاط وبرمی گشتم. بچه ها سر به دامان مامان گذاشته بودند و براشون قصه می گفت و نوازششون می کرد. و داشت خوابشون می برد. منم گوش به زنگ بودم. اگه سپهر به بابا می گفت که قبلا ما هم دیگر را دوست داشتیم. بابا حتما از دستم ناراحت می شد. اصلا سپهر چرا دوباره برگشت. آرامش منو به هم ریخته . از هجومِ این همه افکار ِ در هم ، کلافه شده بودم. ومامان اینو خوب می فهمید وچیزی نمی گفت. از حام پاشدم ورفتم حیاط. دلم.نی خواست برم در را باز کنم و جلوی در منتظر بابا بشینم . ولی نمی شد. جند بار تا جلوی در رفتن وبرگشتم .کنار حوض نشستم. که یک دفعه صدای ترمز ماشینی اومد. وقلبم هُری ریخت. بی اختیار پاشدم وچادرم را سر کردم. ودویدم پشتِ در . منتظر بودم تا در بزنند. وای یعنی سپهره ؟ تپش قلبم بیشتر شد. صدای باز شدن درماشین را در سکوت کوچه می شنیدم ونفسم به شماره افتاده بود. وبعد صدای زنگ در بلند شد . بی درنگ در را باز کردم. ولی از دیدنِ کسی که پشتِ.در بود جا خوردم 😳 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 196 یک دفعه جا خوردم با تعجب نگاهی بهش کردم وبعد خودم رو عقب کشیدم. وسرم رو پایین انداختم. اونم از حالتم تعجب کرده بود. چون هنوز زنگ رو نزده من شتابزده در رو باز کرده بودم. وبا اون حالت نگاهش کردم. خوب فهمیده بود منتظر کسی هستم. چند ثانیه طول کشید .بعد گفت: _سلام بیزحمت به مادرتون بگید بیاد . تازه یادم افتاد که سلام هم نداده بودم. با دستپاچگی گفتم : _سلام. وباسرعت به طرف اتاق رفتم . مامان داشت رختخواب بچه هارا مرتب می کرد. صداش کردم . چادرش را سر کردو جلوی در اومد. منم دیگه روم نشد باهاش بیام . ولی خیلی کنجکاو شدم که بدونم این موقع شب قادر چی می خواد بگه .🤔 چند دقیقه بعد مامان با چهره ای در هم برگشت. _چی شده مامان ⁉️ چی گفت⁉️ _ خبر بدی داد. عمه ات از دنیا رفته . وامشب بابا اینا برنمی گردند. _وای😳 توی دلم نگران اومدن سپهر بودم. یعنی اون امشب میاد⁉️ بابا که نیست. گفت می خوام با بابات صحبت کنم . حالا چی می شه ⁉️ دوباره صدای در اومد ومن باز هراسون پا شدم چادر سر کردم ودویدم. مامان صدام کرد: گندم وایسا اینا راهم ببر. ولی انگار نشنیدم .سریع در رو باز کردم . ولی .. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 197 باز هم با دیدنش جا خوردم که مامان از پشت سرم اومد و یه بسته ای را به قادر داد . وازش تشکر کرد و رفت.اونم برگشت سمت خونه شون . خواستم در رو ببندم . که صدای یه ماشین اومد. ناخدا آگاه برگشتم توی کوچه را نگاه کردم. خودش بود . ماشین سپهر بود .😊 داشت می اومد سمت خونه. منم داشتم نگاهش می کردم. یه دفعه یاد قادر افتادم اون هم وایساده بود وداشت نگاه می کرد. اصلاحواسم نبود که اونم توی کوچه است. ولی دیگه برای رفتن توی حیاط دیر شده بود. چون سپهر من رودیده بود. جلوی پام ایستاد وبرام بوق زد ودست تکون داد. برگشتم سمت قادر . سرش را پایین انداخت و داخل خونه اشون شد. خیلی ناراحت شدم . پیش خودش چی فکر می کرد.⁉️ اون از عجله ای که برای باز کر دن در داشتم. این هم از سپهر. حتما هزار جور فکر در باره من می کنه . با صدای سپهر به خودم اومدم. _گندم خوبی؟ منتظرِ من بودی؟😊 _نه یعنی .. _باشه فهمیدم😊 وبعد با صدای بلندخندید. از خنده اش واز فکری که درباره ام می کرد. ناراحت شدم. سرم رو پایین انداختم.😔 _ نمی خوای تعارفم کنی⁉️ _نه یعنی بابام خونه نیست 😔 _خب کی میاد ؟ _نمی دونم . عمه ام فوت کرده رفته اونجا . معلوم نیست چند روزدیگه برگرده . _باشه من صبر می کنم . خیلی دوست داشتم امشب تکلیفم روشن بشه ولی نشد. مجبورم برگردم شهر. ولی حتما برمی گردم. گندم منتظرم باش . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 198 سپهر رفت و من را با دنیایی از تردید ،تنهاگذاشت. شب سختی بود . تا صبح نتونستم بخوابم. چه کار باید کنم ؟ واقعا گیج شده بودم. نمی تونستم به سپهراعتماد کنم. ولی دلم براش می تپید . مثل روزِ اولی که عاشقش شدم. انگار همان روز بود برام . تمامِ خاطراتِ خوشی که داشتیم. جلوی چشمم رژه می رفت. ولی وسط اون خاطرات خوش،به یاد اون دختر واون لحظه می افتادم . تا صبح توی رختخوابم غلت زدم. بعد از نماز صبح دست به دعا برداشتم: خدایا کمکم کن. آن روز مامان هم رفت برای تشییع جنازه عمه ومن هم بچه هارا نگه داشتم. عصری بچه هارا بردم خونه مادر ملیحه چون او هنوز آنجا بود. قرار بود ملیحه تابستان را کنار خانواده اش بماند . بچه ها با میثم مشغول بازی شدند. منو ملیحه هم روی تختی که توی حیاط بود نشستیم و مراقب بچه ها بودیم. تمامِ ماجرای شب گذشته را برای ملیحه تعریف کردم . _حالا نمی دونم چه کار کنم ملیحه ؟ _نگران نباش . ولی عجله هم نکن . فعلا که سپهر رفته . بابات هم که عزا داره . ولی به نظر من خوب دقت کن. _یعنی چی؟ به چی دقت کنم.؟ _ببین گندم جان یه کم به خودت فرصت بده شاید یه چیزهای دیگه ای هم برات روشن بشه. _ملیحه تورو خدا اگه چیزی می دونی بگو. _خودت باید بفهمی . خودت باید چشمهات رو خوب باز کنی . اتفاق های گذشته رو بررسی کن . ببین کی چه جایگاهی داره. من جای تو بودم به قادر هم فکر می کردم. _چی می گی تو؟ اصلا نمی تونم بهش فکر کنم . قادر اون کسی که من می خوام نیست. _بعد سپهر هست؟ _نمی دونم . من دوست دارم برم شهر زندگی کنم. درسم را بخونم . پیشرفت کنم. از طرفی هم من قبلا سپهر را دوست داشتم.😔 دستهام رو میان دست هاش گرفت و به چشمهام خیره شد وگفت: _گندم عزیزم فقط چند روز به خودت فرصت بده . به قادر فرصت بده . زود تصمیم نگیر . نمی فهمیدم چی می گه. ولی مطمئن بودم که ملیحه یه چیزهایی می دونه که نمی خواد بگه . چرا؟🤔 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 199 هر چه اصرار کردم چیزی نگفت. اما مشخص بود که داره از قادر طرفداری می کنه . حسابی گیج شده بودم. آن شب مامان نیامد و تنها مونده بودم. نمی دونستم چه کار کنم .بچه ها خیلی زود خوابیدند و من مثلِ بچگی هام از تنهایی می ترسیدم. مرتب از پنجره حیاط را نگاه می کردم . نه جرأت موندن توی اتاق را داشتم نه جرأتِ رفتن توی حیاط. با شنیدنِ کوچک ترین صدا هم وحشت می کردم. مستأصل شده بودم . کنار پنجره ایستاده بودم .که صدای زنگ در بلند شد. می ترسیدم برم در رو باز کنم . چادرم رو سر کردم . که دوباره زنگ در ورو زدند. با ترس ولرز رفتم توی حیاط. _کیه؟ _باز کن . هنوز شک داشتم این صدای کی بود؟ که صدای آشنایی اومد. _منم گندم جان مادر باز کن . دلم قرص شد به این صدای آشنا که همیشه برام مایه ی آرامش بود. ودر روباز کردم .آنقدر ترسیده بودم که خودم رو توی بغلش پرتاب کردم. واشکم جاری شد.😭 واو مهرنانه دست روی سرم می کشید و بوسه برسرم گذاشت. ومن فقط به آعوش گرم ومادرانه اش چسبیده بودم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 200 در آغوش گرمش احساسِ آرامش عجیبی می کردم. که آرام من رو از خودش جدا کرد و گونه ام رو بوسید .😘 _نترس گلم . خودم پیشت می مونم. سرم رو بلند کردم. تازه یادِ اون صدای مردونه افتادم. سریع سرم را برگرداندم که دیدم قادر داره نگاهم می کنه . وخوب می شد نگرانی رو ازچشمهاش خوند. نمی دونم چرا این روزها این قدر جلوی چشمم بود؟ تا دید نگاهش می کنم ،سرش را پایین انداخت و گفت: _من دیگه می رم. وبه طرفِ خانه شون راه افتاد. گلین خانم هم بهش گفت: _ممنونتم قادر جان . برو مادر. نفهمیدم چرا از اون تشکر کرد. دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: _بریم مادر جان دیر وقته . اون شب گلین خانم پیشم ماند. باز هم تا صبح خوابم نبرد. ازوقتی جریان خواستگاری و اومدن سپهر و مردنِ عمه پیش اومده بود. نمی تونستم راحت بخوابم. بعد از نماز صبح گلین خانم خدا حافظی کردو رفت . و دوباره تنها شدم با بچه ها . خیلی سخت بود . دلم می خواست مامان اینا زود برگردند. جایی هم نداشتم برم. تا ظهر بچه ها رو سرگرم کردم. عصر که شد دیگه همه مون کلافه شده بودیم. که صدای زنگ در بلند شد. و ملیحه ومیثم با یه مهمون به دیدنمون اومدند. . باور نمی شد ، این همه از دیدنِ سحر خوشحال بشم. واقعا دلم براش تنگ شده بود. بعد از دوسال می دیدمش .😍 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 201 خیلی عجیب بود . چون با دیدنم خیلی خوشحال شده بود و من رو محکم توی بغلش گرفته بودو مرتب می بوسید. تعارفشون کردم داخل . بچه ها بادیدنِ میثم خوشحال شدند و گوشه ای از اتاق براشون اسباب بازی آوردم ومشغول بازی شدند. سینی شربت را زمین گذاشتم و نشستم. _خوبی سحرجان ؟ خدا مادرت رو رحمت کنه ببخش که نتونستم بیام. _ممنونم خوبم . اشکال نداره .درک می کنم. خودت چطوری عروس خانم ⁉️😊 _چی؟کی من ؟😳 _بله دیگه خودت .😊 سپهر همه چیز رو بهم گفته . منم خیلی خوشحالم . تازه امروز هم خودم اومدم خواستگاری. تا جواب مثبت هم نگیرم حق برگشت به خونه رو ندارم . _چی می گه سحر جان ؟ _خب به داداشم جواب ندادی . دل تو دلش نیست😊 من رو فرستاده . _ولی .... _ولی نداره گندم جان . من که می دونم شما همدیگر رو دوست دارید.... _نه اشتباه نکن اون قضیه مالِ قبل بود . خودت هم می دونی . _می دونم .خوب هم می دونم . ولی برای سپهر که قبل وبعد نداره . توی تمام این مدت دوستت داشته . فقط دنبال یه موقعیت مناسب بود. الان که خدا رو شکر کارش درست شده . اومده خواستگاری. از شانس بدش هم که عمه ات فوت شد.😔 خدا رحمتش کنه. _ممنونم . ولی من نمی تونم به این سرعت تصمیم بگیرم. تازه خانواده ام... _خانواده ات هم راضی می شن. مهم خودتی . من امروز اومدم حرف خودت رو بشنوم. _آخه... اجازه نداد حرفم تموم بشه دستش رو در کیفش کرد و بسته ای را در آورد و جلوی من گذاشت. _آخه نداره که دیگه. ببخشید این خیلی ناقابله. می خواستم برات یه چیز خوب بگیرم. ولی سپهر خودش برات کادو گرفته. منم نمی دونم چیه؟ بازش کن ببین خوشت میاد. _نه آخه الان که نمی شه . پیش ِخودت بمونه تا بعد. بی معطلی کادو را برداشت و باز کرد. با دیدنِ چیزی که درون بسته بود. آنقدر شگفت زده شدم که دهانم باز موند.😳 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 202 باورم نمی شد . این چه کاری بود؟یعنی سپهر هنوز یادش بود؟اینقدر من براش مهم بودم؟ با اینکه ته دلم هنوز به سپهر اعتماد نداشتم و تصمیم نگرفته بودم. ولی اینقدر متعحب شده بودم از کادوش که بی معطلی از دستِ سحر گرفتمش. خودش بود . خودِ خودش! همان عطری که قبلا برام گرفته بود.😳 و وقتی کادوش راکامل باز کردم. باز یه تکه کاغذ از لابه لاش به زمین افتاد. یعنی چی؟ سپهر می خواست با دلِ من چه کار کنه ؟ کاغذ را برداشتم و لای دستم محکم گرفتم. سحر وملیحه فقط نگام می کردند. نمی دونستم چی بگم ؟ که سحر گفت: _خب بهتره ما بریم.من چند روز اینجام .پیشِ ملیحه. اگه تونستی بهم سر بزن. البته اگه نیای خودم میام 😊 زبانم قفل شده بود . نمی تونستم حتی تعارفش کنم. با هر بدبختی بود تونستم باهاشون خدا حافظی کنم. وقتی رفتند . سریع رفتم توی اتاق . به یادِ اون روزها پنهانی نامه رو باز کردم . ولی تعجبم بیشتر شد وقتی متن نامه رو خوندم. _*خواستم بگم من دوستت هستم گندم. ولی این حرف چند سالِ پیشم بود. الآن می گم عاشقتم ❤️* قلبم به تپش افتاده بود. دوباره ودوباره خوندمش. واون عطر که دوباره برام فرستاده بود. بازش کردم و نفس عمیقی کشیدم و رایحه ی دلنشینش را به تک تک سلول های بدنم رسوندم.😊 انگار خون تازه ای در رگهام جریان پیدا کرد . و لبخند روی لبم نشست.😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 203 توی عالم خودم بودم که هانیه صدام کرد. _خاله بیا مهمون اومده. به رسم چند سالِ قبل عطر ونامه رو توی همان کاغذ کادو پیچیدم و لابه لای کتا بهای کتابخونه ام مخفی کردم. رفتم پائین ، گلین خانم بود .در زده بود وبچه ها دررو براش باز کرده بودند. با یه ظرفِ بزرگِ غذا . سلام دادم و تعارفش کردم. _سلام دخترم. گفتم تنهایی شاید حوصله غذا پختن نداشته باشی. _ممنونم زحمت کشیدید. _ناقابله. امشب زودتر میام پیشت . نگران نباش. از چیزی هم نترس حواسم بهت هست. دیشب هم نمی دونستم تنهایی وگرنه زودتر می اومدم . یعنی اگه قادر بهم نمی گفت که اصلا خبر نداشتم مامانت نیست. _قادر؟😳 _بله دخترم .فعلا برم شام مش حیدر رو که دادم سریع میام پیشت. ورفت. من موندم که قادر از کجا می دونست من تنها بودم؟🤔 تازگی ها قادر برام خیلی مجهول شده بود. انگار از همه چی خبر داشت. شبِ فوتِ عمه ، خرید کیک وتولدِ من، تنها موندنم .....🤔 حسابی ذهنم درگیر شده بود . اون از سپهر ونامه وعطر.... این از قادر و خواستگاری و کارهای عجیبش .... آن شب گلین خانم زودتراومد. وبچه ها را توی بغلش گرفت. آنها حسابی دلتنگ مامان وباباشون بودند ومن از آنها بدتر بودم. چند روزبود بابا رو ندیده بودم. دو روز بود مامان را. حسابی دلم گرفته بود . وبغض داشتم. ولی گلین خانم با اون زبان شیرینش و کلامش ، که پر بود از محبت مادرانه ، کنارمون بود و برامون قصه می گفت. ولی نه افسانه . قصه های واقعی از زندگی خودش. بچه ها سر به زانوش گذاشته بودندواونم نوازششون می کرد. ومن هم حسادت می کردم . کاش منم هنوز بچه بودم. یادِ اون روزهایی افتادم که پام شکسته بود و توی خونه مونده بودم. وگلین خانم هر روز بهم سر می زد وبرام شیر تازه می آوردو کنارم می نشست ومثلِ الان برام قصه می گفت. قصه های واقعی از زندگیِ خودم ومامان وبابا . همیشه وجودش برام پر بود از آرامش وبرکت ☺️ یادش بخیر ... ولی یه دفعه یه فکری به سرم زد . باید امشب سر دربیارم از اسرارِ قادر... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 204 باید سرِ حرف رو باز می کردم. صبر کردم تا بچه هاخوابیدند . سینی چای رو ی زمین گذاشتم و کنارش نشستم. با اون زبون شیرینش شروع کرد به تشکر کردن . وبعد گفت: _دخترم فردا صبح زود می ریم ختمِ عمه ات. فردا رو ختم گرفتند. بهتر ه زودتر بچه ها را بیدار کنی. اگه چیزی هم لازم دارند براشون بردار. شاید چند روزی پیش مامانشون بمونند . _ختم عمه ! شما ازکجا می دونی ؟ _مامانت پیغام فرستاده . _به کی ؟ خنده ای کردو گفت: _مهم نیست فقط باید بریم😊 _نمی شه من نیام ؟ _نه عزیزم زشته . _ولی من اصلا عمه رو دوست نداشتم . الان هم دلم نمی خواد بیام . _عزیز دلم خیلی وقتها آدم کاری را که دوست نداره انجام بده ، باید به خاطر رضای خدا انجام بده .😊 زندگی همینه دیگه . باید بیایی و دل بابا و خواهرت رو شاد کنی . _مثلِ اینکه چاره ای ندارم. بعد یه فکری کردم و گفتم: _راستی نگفتید از کجا فهمیدید ختمه ؟ _خب یکی برام خبر آورد دیگه 😊 _یعنی یکی از محله عمه اینا خبرآورده ؟ خنده ای کردوگفت: _حالا می فهمی ،😊 بهتره زودتر بخوابیم تا صبح خواب نمونیم . نشد که ته و توی قضیه را در بیارم🤔 مجبور شدم رختخواب پهن کنم وبخوابیم . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 205 باز شب نتونستم بخوابم. وفکرم حسابی در گیر شده بود . دل آشوب شده بودم . همه چیز به هم ریحته بود. دوباره حسِ تنهایی وبی کسی داشتم . فکر کنم گلین خانم هم نتونست خوب بخوابه . بعدِ نماز صبح، رفت . به منم سفارش کرد زودتر بچه هارا بیدار کنم و آماده شون کنم. اصلا دلم نمی خواست برم .ولی چاره ای نداشتم . تا محله عمه اینا یک ساعتی با ماشین راه بود. ولی نفهمیدم این همه عجله برای چی بود؟ ویک راه میانبر بود برای رفتنِ به شهر. من که زیاد نرفته بودم ولی شنیده بودم. بچه هارا آماده کردم . وخودم هم آماده بودم که گلین خانم در زد وصدام کرد. درهارا بستم و ساک را برداشتم ورفتم در را باز کردم.کسی نبود. با تعجب نگاه کردم . حواسم به درِ نیمه بازِ خونه شون بود. که صدای قادر رو شنیدم: _سلام صبح بخیر. اون ساک رو بده به من . نمی فهمیدم چی می گه 😳 آنقدر گیج شده بودم که سلام هم یادم رفت بگم. اون هم دستش رو جلو آورد و ساک رو از دستم گرفت ورفت سمتِ ماشینش. تازه فهمیدم که باید با ماشینِ قادر بریم 😳 هنوز مات ومبهوت بودم. گلین خانم صدام کرد: _گندم مادر در حیاط رو ببند بیا سوار شو. بعد هم دستِ بچه هارو گرفت و رفت سمت ماشین. اِی خدا از این بدتر نمی شد😔 کاش می شد برگردم و نرم. ولی نمی شد . چرا همه چیز اون جوری می شه که من دوست ندارم😔⁉️ چراباید برم ختم ؟ اونم با قادر؟😩 با ناراحتی در روبستم و با تردید به سمت ماشینش رفتم. گلین خانم و بچه ها نشسته بودند ومنم کنارشون نشستم. و مش حیدر هم اومد و جلو نشست. و قادر ماشین رو روشن کرد وراه افتاد. دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه😩 حالا یک ساعت باید اون وضع وتحمل می کردم . دلم آشوب بود و نزدیک بود اشکم در بیاد. اما.... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 206 یک دفعه گرمای دستی را روی دستم احساس کردم. برگشتم سمتِ گلین خانم . انگار از حالم خبر داشت و با لبخندِ همیشگیش قصد داشت بهم آرامش بده . کاش می تونستم آرام بگیرم. ولی نمی شد. بچه ها توی ماشین خوابشون برد. بقیه هم انگار حالِ حرف زدن نداشتند. گلین خانم دستهام رو توی دستهاش گرفت و با لبخند سرش را تکان داد. یعنی نگران نباش. ومن انگار محکوم به سکوت بودم. لبخندی زدم و دوباره غرقِ در افکار خودم شدم. سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و خیره شدم به حاشیه جاده . یه جاده تازه آسفالت شده . همه اتفاقاتِ این چند وقت داشت توی سرم رژه می رفت و از عقب وجلو کردنِ اون خاطرات داشت حالم بدمی شد. که مش حیدر گفت: _بهتره یه کم نگه داری بریم پایین یه چایی بخوریم. وگلین خانم گفت: _آره مادر خسته شدیم نگه دار. زیرِ سایه یه درخت کنهسالِ کنار جاده . قادر ماشین را نگه داشت وپیاده شدیم. آنقدر دلم اشوب شده بود که نزدیک بود بالا بیارم. بچه ها که خواب بودند. سریع پیاده شدم و به درخت کهنسال پناه بردم. دستم وبهش گرفتم . سرم داشت گیج می رفت . همون جا نشستم . گلین خانم کنارم اومد ودستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: _چی شده دخترم حالت خوب نیست؟ _نه چیزی نیست....هنوز حرفم تمام نشده بود که https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 207 سرم پائین بود .سعی کردم چشمهام را ببندم . تا حالم بهتربشه. احساس کردم دستی بهم نزدیک می شه. چشمهام رو باز کردم . قادر شیشه ی آبی را به سمتم گرفته بود. _بهتره به صورتت آب بزنی حالت بهتر می شه. با تعجب نگاهش کردم 😳 ولی نگاهش رو از من گرفت. یه لحظه همین جوری موندم .بعد شیشه آب را ازش گرفتم . سریع به طرف ماشین برگشت. اصلا نمی فهمیدمش🤔 این رفتارهاش یعنی چی⁉️ توی اون همه سالها که همیشه بود. ولی هیچ وقت نبود. نمی دونم چرا ؟ ولی هیچ وقت بهش فکرنمی کردم. مثلِ یه رهگذر بود که گاهی می آمد ومی رفت. همین..... ولی الآن چی شده که تصمیم گرفته با من ازدواج کنه.🤔⁉️ شایدم این تصمیمِ گلین خانم بوده❗️ گیج شده بودم .😖 پسری که از بچگی باهام بود ولی یک بار هم ابراز علاقه نکرده. پسری که بامن حرف نزده .مگر درحدِ سلام . یا کار ضروری. تازه ، بارها منو با سپهر دیده . و اینکه من خونه سحررفت وآمد می کردم . اصلا نمی فهمیدمش . واون شیشه آب که به دستم داد یعنی چی ⁉️ آیا این یعنی* دوستت دارم*😳 پس حرف ها وحرکات سپهر یعنی چی ⁉️ گیج شده بودم 😔 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 208 از آب شیشه به صورتم زدم. حالم بهتر شد. گلین خانم صدام کرد. _گندم مادر بیا یه چایی بخور. به طرفش برگشتم. با مش حیدر نشسته بودند و چایی می خوردند . به طرفشون رفتم و نشستم. _بهتری مادر ؟ _ممنون بهتر شدم . _خدا رو شکر گلم 😊 بیا این چایی را با این شیرینی بخور. حالت جا بیاد. تشکر کردم و از دستش چایی رو گرفتم و توی دستم نگه داشتم. هنوز فکرم در گیره قادر بود. چقدر این آدم مر موزه! دلم می خواست یه بار باهاش حرف بزنم واز ته دلش باخبر بشم. ولی نمی شد. نا خدا گاه نگاهم برگشت سمت ماشین. که گلین خانم گفت: _نگران بچه ها نباش قادر پیششونه . واو هم نمی دانست توی دلم چه خبره⁉️ خوب می شناختمشون تاچله عمه در نیاد دیگه حرفی از خواستگاری نمی زنند. و حرمت نگه می دارند. ولی سپهر چی⁉️ حتما همین روزها پیداش می شد. وسحر که هنوز پیش ملیحه بود و منتظر جواب مثبتِ من.❗️ ومن هنوز با خودم و احساساتم در گیر بودم. سپهر مرد رؤیاهای من بود. خوش قیافه و خوش لباس و خوش سر وزبون . توی شهرزندگی می کرد و می تونستم باهاش خو شبخت بشم و به همه ارزوهام برسم.مثلِ ملیحه درسم رو بخونم و زندگی خوبی داشته باشم. عاشقم بود . دوستم داشت . اما وقای یاد اون روز می افتادم .با اون دختره .... دلم هُری می ریخت. یعنی می شد بهش اعتماد کرد⁉️ ولی قادر ، هیچ شباهتی به سپهر نداشت. نه از نظر ظاهر وقیافه و نه از نظر وضع زندگی... تازه هیچ وقت بهم نگفته بود که دوستم داره . اصلا شاید به اجبارِگلین خانم اومده خواستگاری. اصلا از جریانِ خواستگاری خبر داره 🤔⁉️ سکوت ماشین باعث شده بود که غرق بشم در نا کجا آباد ِ ذهنم . شاید بتونم برای رفتارهای خشک و بی روحِ قادر دلیلی بیابم. ولی هرچه فکرمی کردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم. خدایا کمکم کن و از این سر در گمی نجاتم بده 😩 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 209 آن روز حالِ خوبی نداشتم . آبجی فاطمه نا خوش احوال بود و توی اتاق دراز کشیده بود. منم از خدا خواسته با بچه ها کنارش موندم . بابا خیلی سرش شلوغ بود و مهمان داری وعزاداری می کرد. شوهر عمه خیلی بی تابی می کرد. بچه ها از شلوغی و گریه ترسیده بودند. به خاطرِ همین تا آخرِ مراسم ،توی اتاق موندیم. مراسم که تموم شد. مامان بهم گفت: _ما باید برگردیم . بابا یکی دوروزِ دیگه می مونه. خوشحال شدم سریع پاشدم . از آبجی و بچه ها خدا حافظی کردم. خیلی بهم سخت گذشته بود .دلم می خواست زودتر از آنجا فرار کنم. مدام عمه با کارها و حرفهاش جلوی چشمم ظاهر می شد. تحمل موندن توی اون خونه را نداشتم. بابا توی حیاط بود. دور وبرش کسی نبود . سریع رفتم توی بغلش ، تا دلم می خواست بوسیدمش. تلافی چند روزی که نبود را در آوردم. ولی دلم می خواست با مابیاد . بهش گفتم: _بابا تورو خدا بیا بریم. دیگه طاقتِ دوریت رو ندارم. با لبخند نگاهم کرد و بوسه بر سرم گذاشت.وگفت: _الهی فدای تو دخترِ گلم بشم. منم طاقت دوریت را ندارم.گندم طلایی من .😊 ولی چاره ای نیست .درست نیست توی این شرایط تنهاشون بگذارم . گونه ام رو بوسید ومن رو به خودش چسبوند. درست مثل بچگی هام غرق لذت وخوشی شده بودم توی بغلش .😊 صدای مش حیدر . باعث شد از بغل بابا بیرون بیام . هر چند دستش روی شونه ام بود و من رو به خودش چسبونده بود. _بااجازه علی آقا ما بریم . امری نداری؟ _ممنونم مش حیدر خیلی زحمت کشیدید. فقط حواستون به عزیزان من باشه. _چشم .نگران نباش .خانواده شما ، از خودمون هستند. با این حرفش دلم کنده شد. یعنی چی؟ ما را از خودشون می دونه. نکنه به بابا گتند وبابا قبول کرده .من زنِ قادر بشم. دلم آشوب شد و از بغل بابا بیرون اومدم. اونا با مش حیدر هنوز داشتند صحبت می کردند. که قادر هم اومد. نمی دونم چرا با این که نمیخواستم باهاش ازدواج کنم. ولی قدرت نداشتم بهش بفهمونم . همیشه برام یه اُبهتی داشت . نمی دونم شاید رفتارش طوری بود که نمی شد اصلا بهش بی احترامی کرد. اصلا ابراز علاقه ای نکرده بود که من جواب مثبت یا منفی بهش بدم. از عاقبت این کار می ترسیدم. آخرش بدون درنظرگرفتنِ جوابِ من اینا عروسی هم راه می اندازند 😩 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 210 باباومحمد تا کنارِ ما شین اومدند وما رو راه انداختن. دلم پیش بابا و آبجی وبچه ها موند. توی راه برگشت باز ساکت بودم و نگران آینده. مامان وگلین خانم ومش حیدر از مراسم و مهمون ها ...... میگفتند. ولی من انگار هیچی نمی شنیدم. یک دفعه با صدای مامان به خودم اومدم. _گندم جان مادرپاشو رسیدیم. وای خوابم برده بود . خیلی خجالت کشیدم .مثلِ بچه کوجولو ها توی ماشین خوابیده بودم. پیاده شدم و از همه خدا حافظی کردم الا قادر . سریع رفتم توی خونه . خوب می دونستم که الان لُپ هام از خجالت گل انداخته . داغیش را حس می کردم. سریع خودم را از جلوی چشمشون دور کردم. شب گلین خانم اومد پیشمون وتا دیر وقت نشست. با مامان از هر دری سخنی می گفتند ومنم گوشه ای کتابی دست گرفته بودم . ورق می زدم. ولی هیچ چیز ازش نمی فهمیدم. می دونستم سحر فردا بهم سر می زنه . می دونستم سپهر به زودی میاد. ومی دونستم سپهر دست بردار نیست. وخوب می دونستم گلین خانم تا پایانِ چهلم عمه به حرمت لباس سیای بابا حرفی نمی زنه. ولی مطمئن نبودم که قبلا از بابا قولی گرفته یا نه؟ ومن باید صبوری می کردم .تا ببینم چه می شود؟ اما تا کِی؟ اما چه جوری؟ آیا کسی از آشوبِ دلِ من خبر داشت.؟ آیا کسی از برزخ درون من آگاه بود؟ قطعاً نه❗️ باز احساسِ تنهایی وبی کسی داشتم. وقتی کسی نباشه که دردِ دلت رو بهش بگی، مثلِ من بی کس وتنها می شی . مثلِ من دلت آشوب می شه. مثلِ من سرِ دوراهی ها مستأصل می شی.توی دلم می گفتم: _خدایا خودت یه راهی جلوی پام بگذار. خودت هدایتم کن .😔 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 211 فردای آن روز ملیحه وسحر دوباره به دیدنم آمدند . مامانم در جریان نبود. ولی سحر بدونِ هیچ واهمه ای ، به مامان گفت که آمده تا از من خواستگاری کنه. ومامان مثلِ اسفند روی آتیش شد و آنقدر ناراحت شد و یکه خورد .که هر چه خودش را این طرف وان طرف زد .آخر نتونست چیزی نگه.وبه سحر گفت: _ببخشید دخترم ولی گندم قراره به زودی با کسِ دیگه ای ازدواج کنه . از حرفش جا خوردم وبا تعجب نگاهش کردم. _مامان ! من قراره ازدواج کنم😳⁉️ _بله دیگه . چله عمه ات که دربیاد .گلین خانم دوباره قراره بیاد با بابات صحبت کنه . بعد هم رو کرد به سحر وگفت: _ان شاءالله برادر شماهم خوشبخت بشه . بعد هم سریع از جاش بلند شد ورفت توی آشپزخونه. سحر متعجب بهم نگاه می کرد و ملیحه هم سرش رو پائین انداخته بود. که سحر گفت: _گندم مامانت چی می گه⁉️ _خودت که شنیدی می خوان بیان خواستگاری . ولی هنوز چیزی معلوم نیست . _آن وقت خودت چی⁉️ می خوای قبول کنی⁉️ _نه ، یعنی نمی دونم . هنوز که اتفاقی نیفتاده . کسی هم نظرمنو نپرسیده . _گندم گلین خانم همین همسایه تون نیست. می خواد تورا برای نوه اش خواستگاری کنه ⁉️ تا امدم چیزی بگم. ملیحه گفت: _راستش سحر جون گندم کم خواستگار نداره . اینجا هم محیط کوچیکه خبرها می پیچه . من در جریانم که باباش تا حالا چند تا خواستگار رو رد کرده . ولی قادر با بقیه فرق داره. فکر کنم این یکی رو باباش رد نکنه 😊 .خب پس داداشِ من یه رقیبِ قوی داره . باید بهش بگم . تا بیشتر تلاش کنه . برای به دست اوردن ِ شاهزاده ی قصه هاش 😁 بعد همه با هم خندیدیم. ومن مطمین بودم که خانواده ام اصلا موافق سپهر نیستند. و خودم هم هنوز مردد بودم. که آیا می تونم به سپهر اعتماو کنم. و به عنوان شریک زندگیم بهش تکیه کنم یا نه ⁉️ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت212 آن روز سحر رفت و من موندم با یه دنیا دل مشغولی . ومنتظرِ آمدنِ بابا . چون می دونستم که می تونه کمکم کنه . روزهای سختی بود . انتظار ودلشوره . تصمیم گرفتم تا اومدن بابا ، برم با ملیحه مشورت کنم . هر چند تا حدودی می دونستم که طرفدارِ قادره . ولی نیاز داشتم با یکی حرف بزنم. از مامان اجازه گرفتم و چادرم را سر کردم. وقتی رسیدم خونه شون .ملیحه توی حیاط بود و با میثم بازی می کرد . صداشون تا توی کوچه می آمد. از دیدنم خوشحال شد. روی تخت توی حیاط نشستیم. هوا روبه خنکی می رفت . و پائیز نزدیک می شد . این یعنی این که رفتن ملیحه هم نزدیکه . اهی کشیدم از این فکری که به سرم زد. و نبودن ملیحه . که با لبخند نگاهم کردو گفت: _نبینم عروس خانم ناراحت باشه 😊 _دلت خوشه ها ملیحه . کدوم عروس ⁉️ اگه بدونی چقدر حالم بده . اصلا من اگه نخوام عروس بشم باید کی رو ببینم ⁉️😔 بیچاره شدم این چند وقت .اصلا راحتی وآسایش ندارم. همه اش فکر وذکرم شده ، سپهر ، قادر. قادر ، سپهر .... داشتم.راحت زندگیم را می کردم 😔 _الهی من فدات شم 😊 زندگی یعنی همین دیگه .ما مرتب در حال انتخاب کردن هستیم . واین هم یه انتخاب ِ برای تو . که باید دقت کنی کدوم بهتره ⁉️ _اصلا دلم نمی خوا د انتخاب کنم . دلم نمی خواد ازدواج کنم. حالا که این قدر سخته .اصلا نمی خوام که نمی خوام .😩 _به به عروس خانم مارا ببین. گندم واقعا خودتی ⁉️ یادم یه روز سرِ نترس داشتی .می خواستی با زمین وزمان بجنگی و حقت را بگیری از همه 😊 حالا چی شده به این زودی جا زدی⁉️ _ملیحه خیلی سخته . نمی تونم . نمی خوام .😩 _خب بگو ببینم چی سخته .⁉️ از ان طرف یه پسرِ خوشتیپِ شهری . این طرف هم قادر ، بچه محل .با خدا ، خوب ، خانواده دار ، مرد .... دیگه چی بگم ⁉️😁 _ملیحه تورا خدا مسخره نکن..داغونم . کمکم کن . _باشه کمکت می کنم . ولی به شرطی که هر چی می گم خوب گوش کنی. من نمی تونم.همه چیز را بهت بگم .یعنی قسم خوردم که نگم. یه جیزهایی هست که تو نمی دونی . من فقط بهشون اشاره می کنم . خودت برو خوب فکر کن . حتما متو جه می شی. _چی داری می گی ملیحه 😳⁉️ قسمِ چی خوردی ⁉️ چرا نمی تونی بگی ⁉️ یه عمر زندگیه من 😳 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 213 ملیحه سرش را پائین انداخت و گفت: _گندم یه چیزهایی هست توی زندگی که گذشتِ زمان انها را نمایان میکنه . تو دختر باهوشی هستی. دلم می خواست توی این مدت خودت متوجه می شدی. ولی انگار حواست به اطرافت نیست. نمی دونم شاید به خاطرِ برگشتنِ بابات دیگه به مسائلِ اطرافت توجه نداری. چون با آمدنِ بابات خیلی تغییر کردی. _یعنی چی؟به چی باید توجه کنم ؟😳 دیگه داشت صدام بالا می رفت. ملیحه دستهام رو توی دستاش گرفت و گفت: _به کسی که تمامِ این سالها حامیِ تو بود. کسی که تمام فکر وذکرش تو هستی. ولی آنقدر حیا ومردونگی داره که تا حالا بهت چیزی نگفته . ومرد مردونه پات وایساده . گندم چشمهات رو باز کن . ببینش. بهش فرصت بده. بیاد حرفهاش را بزنه . هر چند می دونم بازهم چیزی نخواهد گفت . آن قدر مرده که حتی نمی خواد اشتباهاتت را به روت بیاره . منم دیگه بیشتر از این نمی تونم بهت چیزی بگم . باید خودت بفهمی . _ملیحه چی رو بفهمم .⁉️ مگه چی شده که من باید بفهمم⁉️ یاالله بگو دیوونه ام کردی.😩 _ببین عزیزم یادته اومدی شهر بهت گفتم کسِ دیگه ای بوده که درباره سپهر و خونواده اش تحقیق کرده .؟ _آره یادمه . یعنی می خوای بگی اون .....😳 _من نگفتما خودت فهمیدی . من قسم خوردم نگم 😊 _دیگه چی؟ _دیگه الآن هم عجله نکن. به نظرِ من گولِ سپهر رو نخور. یه کم صبر کن تا یه چیزهایی مشخص بشه. _تاکِی باید صبر کنم . چرا من نباید خوشبخت بشم ⁉️ جرا نباید با کسی که دوستم داره و عاشقمه ازدواج کنم ⁉️😭 ملیحه منو در آغوش گرفت و سرم را بوسید. _غصه نخور به زودی همه چیزبرات روشن می شه . حتما حکمتی داره .این وقفه ای که افتاد ونبودن پدرت . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 214 دیگه تا دلم می خواست اشک ریختم . وملیحه دلداریم می داد. هوا داشت تاریک می شد. ازش خدا حافظی کردم و رفتم خونه . آن شب دیگه اصلا نتونستم بخوابم. فقط به حرفهای ملیحه فکر می کردم . من باید یه چیزهایی رو می فهمیدم ولی چی ⁉️ تمامِ خاطراتِ این سالها را مرور کردم . از بچگیم . هر جا که سایه ای از قادر درش بود. توی راه مدرسه . جلوی خونه سحر. با سپهر. توی مزرعه .... وقتی بررسی می کردم همه جا سایه قادر بود. ولی فقط یه سایه. حرف های ملیحه را مرور کردم. ماجراهای سپهر را، قادر فهمیده بود . اون بوده که ملیحه را واسطه کرده من رو در جریان بذاره. یه چیزهای دیگه ای هم هست. اینها باهم جور نمی شه. کاش جرأتش را داشتم که برم یک بار فقط یک بار توی چشمهاش نگاه کنم و بگم تو از جونِ من چی می خوای⁉️ یا برم بگم بابا جون هر چی می خوای بگی به خودم بگو .. راحتم کن... ولی نمی شد. جرأت این کار را نداشتم . پس باید خودم سر در بیارم . ملیحه هم که می گه قسم خوردم و همه چیز را نمی گه. باید یه نقشه ای می ریختم .تا بتونم ته قضیه را در بیارم .🤔 تا صبح فکر کردم. بالاخره یه نقشه کشیدم وصبح بعد از صبحونه رفتم پیش ملیحه .... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 215 ملیحه مشغول آب دادنِ گل های باغچه بود. میثم هنوز خواب بودو مامان وباباش هم رفته بودند مزرعه . از دیدنم تعجب کرد. ولی من برای رسیدن به هدفم، قیافه ای مصمم به خودم گرفتم . وگفتم: _ببخشید صبح زود مزاحمت شدم.ولی کارم فوری بود . باید باهات حرف بزنم بعد هم زود برم. تعجبش بیشتر شدو گفت: _خیر باشه ، نکنه خواب نما شدی دختر.🤔 _یه چیزی توی همین مایه ها 😊 _خب حالا بیا تو بشین ببینم چی شده ؟ رفتم توی حیاط و روی تخت نشستم. و بی مقدمه شروع کردم. _ببین ملیحه جان من خوب فکرهام وکردم چیزی که فهمیدم اینه که تنها کسی که می تونه منو خوشبخت کنه سپهره 😊 _چی داری می گی⁉️ یعنی نتیجه صحبت های دیروزمون این شد؟ _آره دیگه من که اصلا از حرف های تو سر در نیاوردم. چطور می تونم پسری را که چند سالِ دوستم داره و برام هدیه می فرسته و ابراز علاقه می کنه ، وِل کنم بیام یکی رو قبول کنم که جواب سلامم را هم به زور می ده . تازه یه چیزی را هم مطمئنم که جریان خواستگاری هم فقط به اصرارِ گلین خانم بوده . حتما قادر روحش هم ازاین ماجرا خبر نداره. نه ملیحه جان من نمی تونم قبول کنم.با کسی ازدواج کنم که اصلا دوستم نداره و با اجبار خانواده اش می خواد باهام ازدواج کنه 😒 _معلوم هست چی داری می گی ⁉️ _بله خیلی خوب هم معلومه 😊 _گندم دیوانه شدی⁉️ _نمی دونم شاید. ولی دلم می خواد دیوانگی کنم . عاشق کسی باشم که عاشقمه 😊 _یه کم صبر کن ببینم . _نه عزیزم صبر کردن فایده نداره من مرد آینده ام را انتخاب کردم . الان هم آمدم ازت شماره تلفنِ خانه سحر را بگیرم و بهش زنگ بزنم . زودتر بیان تکلیفِ من رو روشن کنند. می ترسم چله عمه تموم شه باز گلین خانم پا شه بیاد خواستگاری😬 _پس نظرِ بابات چی می شه⁉️ _بابام که مطمئنم هر چی من بگم همون را قبول می کنه. ملیحه جان ولش کن این حرفها را بابام با من. فقط زودتر آن شماره را بده می خوام برم . الان دیگه مغازه ی اکبر آقا باز شده . برم از انجا به سحر زنگ بزنم ... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 216 ملیحه از حرفهام کلافه وعصبی شده بود . ولی معلوم بود داره خودش را کنترل می کنه . تا مثلا با زبون خوش من رو از تصمیمم منصرف کنه . ولی من کوتاه نمی آمدم وهی اصرار داشتم تا شماره تلفن را بهم بده. شاید نیم ساعتی باهام صحبت کرد . وقتی دیگه ناامید شد . مجبور شد لب باز کنه و حقیقت را بگه . معلوم بود که براش برملا کردن این اسرار خیلی سخته . ولی در برابر فیلمی که من براش بازی کردم. نتونست مقاومت کنه . و گفت: _می دونی چیه گندم ؟ تو مثل خواهر نداشته ام می مونی . ومن خیلی دوستت دارم . یه چیزهایی هست که بهتره همیشه یه راز بمونه . ولی می ترسم اگه نگم عزیزترین دوستم به چاهی بیفته که بد بختیش حتمیه . خدا منو ببخشه . قسم خوردم که نگم . ولی تو مجبورم می کنی. پس یه خواهشی ازت دارم . تو هم قسم بخور به کسی چیزی نگی. هیچ کس فهمیدی هیچ کس. _باشه قسم میخورم. فقط همه چیز رو بگو . یه عمر زندگی منه . چرا اصرار می کنی که باسپهر ازدواج نکنم .؟ چرا اصرار داری با قادر ازدواج کنم ؟ تورو خدا همه چیز را برام روشن کن . _باشه می گم . بااینکه برای خودم هم گفتنش سخته . واین راز مربوط به خودم هم می شه . ولی خوشبختی تو مهم تره . راستش من وقادر خواهر وبرادریم . یعنی قادر برادرِمنه 😔 _چی می گی تو😳⁉️ مگه می شه ؟ چرا تا حالا نگفتی؟ _گندم جان صبر کن همه چیز را بهت می گم . یادت باشه قسم خوردی به کسی چیزی نگی. حتی مامان وبابام نمی دونند که من در جریانم . نمی خوام ناراحت بشن. وفکر کنند که ذره ای از محبتشون توی دلم کم شده . من دوستشون دارم وانها را پدر و مادر واقعیم می دونم . ولی حقیقت اینه که مادرمن بچه دار نمی شده . گلین خانم عمه پدرمه . وقتی لیلا من رو به دنیا میاره . مریض می شه .حالِ خوشی نداشته . مادرم مرتب بهش سر می زده .گلین خانم هم که پِیِ دوا و دکتر لیلا بوده . من روبه مامانم می سپره . بعد از چند ماه که حال لیلاخوب می شه . دلش نمیاد من رو از مامانم جدا کنه . تازه شیر هم بهم نداده بوده. مامانم با شیرِگوسفند هابزرگم می کنه . خلاصه می مونم اینجا و اینا می شن پدر و مادرم. گلین خانم ولیلا هم مرتب بهم سر می زنند . به طوراتفاقی قادر قضیه را می فهمه . ولی به روم نمیاره . تا اینکه یه روز که داشتم ازمدرسه برمی گشتم ... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
هر روز بابا می آمد دنبالم ولی آن روزنبود .با مامان رفته بودند شهر دکتر. به خودم سپرد که تنها برگردم ومراقب خودم باشم. من هم تنهایی برام سخت بود ومی ترسیدم. داشتم با ترس ولرز می آمدم که صدای زوزه ی سگی را شنیدم.دویدم. به جوی آب رسیدم .داخلش پریدم که در اثرِ جریانِ آب تعادلم را از دست دادم و افتادم . نمی تونستم خودم را جمع وجور کنم. ومرتب جیغ می زدم . همان موقع قادر رسید وخودش رابه آب انداخت و من را بیرون کشید. خیلی ناراحت شدم وزدم زیر گریه . که صدای گلین خانم را شنیدم . _چرا گریه می کنی ؟دخترِ گلم به خیر گذشت. من با ناراحتی به قادر اشاره کردم. گلین خانم خندید و گفت: _قادر که نامحرم نیست😊 _یعنی چی؟ _هیچی منظوری نداشتم . پاشو چادرم را دورت بپیچم سرما نخوری . پاشو عزیزم . ولی من هنوز با تعجب به قادر نگاه می کردم که اون طرف تر سر به زیر وایساده بود. به گلین خانم نزدیک تر شدم وگفتم: _تورو خدا منظورتون چی بود ؟ وآنقدر اصرار کردم تا مجبور شد بگه . که من وقادر خواهر وبرادریم و قادر اینو می دونه . باورم نشد .عصبی شدم .گفتم: _شما دروغ می گید و می خواهید من به بابام نگم که قادر منو نجات داده و دستش به من خورده . خلاصه خیلی بد قلقی کردم. تا گلین خانم من را برد خونه شون . اول برام لباس خشک آورد و لباسهام را عوض کردم .لیلا از دیدنم خیلی خوشحال شدو سریع لباسهای خیسم را شست. بعد گلین خانم ازم قسم گرفت به کسی چیزی نگم .حتی مامان وبابا . وبعد رفت شناسنامه اصلی منو آورد. مغزم هنگ کرده بود .نمی دونستم چی بگم. لیلا هم حرف هاش رو تأیید کرد و خلاصه دوره ام کرده اند کلی برام حرف زدند. گیجِ گیج بودم. تا عصر آنجا بودم .وقتی برگشتم خانه رفتم سر صندوق مدارک بابا با کمال تعحب دیدم. اسمِ من توی شناسنامه هاشون نیست. فقط یه شناسنامه به اسم من بود . یعنی من دوتا شناسنامه دارم. یه واقعی ویکی تقلبی که بابام برام گرفته . چند روز حالم بد بود . نمی تونستم با بابا ومامان خوب صحبت کنم . ولی قسم خورده بودم به روشون نیارم. بعد از اون گلین خانم وخانواده اش بیشتر بهم محبت می کردند. وگاهی می رفتم خونه شون . وقادر..... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قادر هم مثلِ من خیلی تنها بود . آرام آرام به هم نزدیک شدیم. دیگه باهم صحبت می کردیم و برای هم دردِ دل می کردیم. با وجود قادر ،تنهایی را دیگه حس نمی کردم. اولش سخت بود ولی بعد چقدر احساس خوبی داشتم . که یک برادر خوب ومهربون مثل قادر دارم. گندم قادر خیلی مهربونه . و از بچگی تورو دوست داره . اینکه می بینی بهت نزدیک نمی شه. باهات حرف نمی زنه .فقط وفقط به خاطرِ اینه که به گناه نیفته . چون دوستت داره ازت دوری می کنه . و این سالها را صبر کرده تا در موقعیت مناسب ، از راه درست بیاد خواستگاری . با شنیدن حرفهای ملیحه مغزم سوت کشید. گیج شده بودم. حالم را فهمیدو رفت برام چای گرم آورد. _بیا بخور . هنوز خیلی چیزها هست که باید بدونی. ولی فکر کنم برای امروز کافی باشه . دستش را روی دستهام گذاشت. وبعد با اصرار چای را به خوردم داد. نمی دونستم چی بگم . ولی هنوز موضوع سپهر مانده بود . باید سر در می اوردم . _پس سپهر چی⁉️ عیبش چیه⁉️ چون قادر برادرته ، اصرار داری باهاش ازدواج کنم و سپهر را رها کنم⁉️ _نه گندم اشتباه نکن . درمورد سپهر هم صحبت می کنیم . ولی بذار برای بعد. _نه نه نمی شه. من باید همین الآن همه چیز را بدونم . _باشه بهت می گم . ولی قبلش قول بده .صبورباشی و هرچی می شنوی ناراحت نشی . _باشه قول می دم . تورو خدا ملیحه زودتر بگو دارم سکته می کنم . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
گوشه اتاق کِزکرده بودم وبغض گلوم را می فشردکه مامان در اتاق را باز کرد. _گندم بیا بابا کارت داره . دلم هری ریخت. پاشدم بغضم را قورت دادم و چادرم را مرتب کردم و رفتم بیرون. سرم را پایین انداختم و جلوی در اتاق ایستادم . بابا صدام کرد: _دخترم بیا پیش خودم . نگاهش کردم با دست به کنارِ خودش اشاره کرد. رفتم کنارش نشستم . سپهر با لبخند همیشگیش نگاهم می کرد. نمی خواستم به چشمهاش نگاه کنم . سرم را پایین انداختم . بابا گفت: _دخترم می دونی که آقا سپهر برای چی اومده ؟ من ایشون را نمی شناسم . ولی انگار شما ومامان می شناسیدشون. خب من سالها نبودم . در جریان خیلی از مسائل نیستم. الان هم هر چی خودت بگی من قبول دارم. سرم پایین بود . و برام سخت بود توی چشمهای سپهر نگاه کنم و بگم جوابم منفیه . سکوت کرده بودم. می دونستم الان دوباره لپ هام گل انداخته . چون صورتم داغ شده بود . بابا دوباره پرسید: _گندم جان نظرت چیه؟ سرم را بلند کردم به مامان نگاه کردم. کاملا مشخص بود استرس داره . داشت دستهاش را به هم می مالید. و نگرانی از چشمهاش مشخص بود. می دونستم مخالف سپهره . از روز اول هم با سپهر وسحر مخالف بود. بابا ولی آرامش داشت و با لبخند بهم نگاه می کرد. سپهر هم حالا دیگه ساکت بود و از لبخندش خبری نبود . اونم نگران بود . ومن که گفتن ِ نظرم برام خیلی سخت بود. ولی دوست نداشتم این وضع ادامه پیدا کنه . نمی دونستم بعد از شنیدنِ جواب منفی سپهر چه واکنشی نشون می ده . نفس عمیقی کشیدم. چشمهام را بستم و بعد آرام باز کردم. از جا پاشدم و گفتم : _راستش باباجان ، من اصلا قصد ازدواج ندارم . وبه سرعت به طرف اتاق رفتم. ولی .... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
صدای سپهر من رو سرجام میخکوب کرد. _صبر کن گندم! کجا می ری؟ احساس کردم داره بهم نزدیک می شه . برگشتم . چند قدم بهم نزدیک شده بود. دوباره گفت: _گندم معلومه چی داری می گی؟ من باهات صحبت کردم . خودت می دونی که..... وبقیه حرفش را نگفت. بعد رو کرد به بابا . _اجازه می دید ما باهم چند کلمه صحبت کنیم. بابا نگاهی به من انداخت وگفت: _مشکلی نیست . ولی اگه گندم حرفی برای گفتن داشته باشه؟! _ولی من حرف دارم .باید حرفهام و به گندم بگم . اگه اجازه بدید. بابا نگاهی به من کردو گفت: _چی می گی دخترم.؟ تا اومدم.چیزی بگم .سپهر گفت : _حتما حرفهایی هست که باید بگه . نمی دونستم چی بگم . بابا که اصرار سپهر را دید گفت: _اشکال نداره دخترم بگذار ایشون صحبتهاشون کنه . باز هم سکوت کردم . از همین می ترسیدم ، از اصرار سپهر. واینکه نتونم در مقابل اصرار هاش مقاوت کنم . برای منم سخت بود. این همه نکات مثبت سپهر را ندیده بگیرم. خیلی اذیت شده بودم تا تصنیم بگیرم جواب رد بهش بدم. وحالا اون داشت تمام زحمتهای من را هدر می داد. هر چه که یک مرد ایده آل باید داشته باشه ،سپهر داشت. با دستش به حیاط اشاره کرد و من هم آرام راه افتادم.پشتِ سرم راه افتاد و با اجازه ای به بابا گفت و قدم هاش را تند کرد. توی حیاط ایستادم.که به تختِ توی حیاط اشاره کرد. وخودش زودتر رفت نشست . کلافه بود و صورتش را بین دستهاش گرفت ونفسش را با حرص فوت کرد. بعد گفت: _می شه بشینی؟ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با اکراه رفتم و گوشه ی تخت نشستم. نگاهم کردو بعد روش را برگرداند . در حالیکه روبروش را نگاه می کرد، گفت: _فکر می کردم تو هم منو دوست داری. نمی دنستم .... بعد برگشت سمتم ، گندم چرا اون حرف را زدی ؟ یعنی چی که قصد ازدواج نداری ؟ این حرف را از کجا آوردی؟ نکنه به خاطرِ اون پسره است که سحر می گفت؟ تا اینو گفت جا خوردم . وگفتم: _نخیر کی گفته ؟ من اصلا.... _اصلا چی گندم جان .؟ خودت می دونی چقدر دوستت دارم. پس چرا با من این.کار را می کنی؟ دوست داری منتت را بکشم .؟ باشه هر چقدر که بخوای منت می کشم. خوبه ؟ از حرفهاش کلافه بودم. نمی دونستم چی بگم؟ که خم شد توی صورتم . _گندم جان ِبابات که می دونم خیلی دوستش داری ، بامن این کار را نکن.بعد از این همه انتظار ، توقع ندارم ردم کنی. خواهش می کنم. هر خواسته ای داری بگو .هر شرطی هم دلت می خواد بگذار. به روی هر دوتا چشمم قبول می کنم 😊 فقط ردم نکن . وبعد هم مثلِ همان سالها شروع کرد به صحبتهای عاشقانه . ولی صحبتهاش دیگه مثل اون موقع برام قشنگ.نبود. شاید اون موقع چون نوجوان بودم. یا تنها بودم .صحبتهاش برام قشنگ بود ودلفریب. ولی الان ... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون