✨🌸✨
✍از حکیمی پرسیدند :چرا گوش دادنت از سخن گفتنت بیشتر است؟
گفت: چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم.
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی، چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی، از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند، یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
📌ارزش عفّت و پاكدامنى
🔻پاداش #مجاهد شهيد در راه #خدا، بزرگ تر از #پاداش #عفيف #پاكدامنى نيست كه قدرت بر #گناه دارد و آلوده نمى گردد، همانا عفيف #پاكدامن ، فرشته اى از #فرشته هاست.
🔺ما الْمُجَاهِدُ الشَّهِيدُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَعْظَمَ أَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ لَكَادَ الْعَفِيفُ أَنْ يَكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَةِ.
📍#حکمت 474 #نهج_البلاغه #امیرالمومنین #علی علیهالسلام
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#مرنج_و_مرنجان
✅مـرحوم آیت الله مجتهدی میفرمـود آقای آخوند از آقای شیخ حسنعلی نخودکی خواست که اون رو #موعظه کند . آقای نخودکی فرمود مرنج و مرنجان
آقای آخوند عرض کرده بود مرنجان را فهمیدم ، یعنی کسی را اذیت نکنم . ولی مرنج یعنی چی؟
چطور میتوانم ناراحت نشوم؟ مثلا وقتی بفهمم کسی مرا #غیبت کرده یا فحش داده چطور می توانم نرنجم؟!
آقای نخـودکی فرمـود علاج اون اینـه که خودت رو کسی ندونی . اگـر خـودت رو کـسی ندانستی دیگر نمیرنجی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
برکه ی دوستی 🌹
یکی بود یکی نبود.
در یک برکه ی کوچک ؛ چند غورباقه ولاک پشت کنارِ هم زندگی می کردند.
وباهم دوستانِ مهربانی بودند.
بچه غورباقه ها و بچه لاک پشت ها کنارِ برکه باهم بازی می کردند.
وگاهی پروانه ها هم به جمع شان اضافه می شدند.
یک روز که همه باهم دنبال بازی می کردند؛ پروانه ی خال خالی از برکه دور شدو بچه غورباقه هم به دنبالش .
رفتند و رفتند واز برکه خیلی دور شدند.
آنقدر مشغول بازی بودندکه اصلا نفهمیدند؛ از برکه خیلی دورشده اند.
بچه غورباقه صدایی وحشتناک شنید .
یک دفعه ایستاد و به دور و برش نگاه کرد. همه جا برایش نا آشنا بودو صدای غرش حیوانی از پشتِ بوته ها می آمد.
ترسیدو
پروانه را صدا زدو پرسید:
_ اینجا کجاست؟
پروانه گفت:
_نمی دانم . تا حالا اینجا نیامده ام .
باید برگردیم برکه ولی از کدام طرف؟.
غورباقه گریه اش گرفته بود و مادرش را صدا می زد.
پروانه کمی فکر کردو گفت:
_نترس الان از یکی کمک می گیرم.
وبه بالای درختی پریدکه کبوتری لانه داشت. واز او کمک خواست.
کبوتر گفت:
_من نمی توانم ازروی تخم هایم بلند شوم . چون نزدیک است جوجه هایم بیرون بیایند .ولی الان سنجاب را صدامی کنم که به شما کمک کند.
بعد سنجاب را صدا زدو او آمد.
وقتی فهمید چه خبر شده .
گفت:
_نگران نباشید؛ من می دانم برکه کجاست.
هر دوی شما پشتِ من بنشینید تا شما را به آنجا ببرم.
بعد هر دو بر پشتِ سنجاب نشستند و او دوان دوان به سمتِ برکه رفت.
صدای غرش وحشتناک هم چنان می آمد.
وسنجاب سرعتش را زیاد کرد.
وقتی رسیدند هوا داشت تاریک می شدو لاک پشت ها و غورباقه ها همه منتظر کنار برکه ایستاده بودند.
مامان وبابای غور باقه هم همه جا را گشته بودند و نگران بودند.
همه از دیدنِ آنها خوشحال شدندو از سنجاب تشکر کردند.
و بچه ها قول دادند که دیگر بی اجازه خانواده ؛ وتنهایی از خانه دور نشوند.
از آن روز به بعد دوستِ جدیدی هم پیدا کرده بودند.
و سنجاب هر روز می امد وبا انها بازی می کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_422
تا صبح نشستم و درو دیوار را نگاه کردم.
مرتب به اتاق بابا سر می زدم.
رختخوابش را مرتب می کردم.
گلین خانم و لیلا و همسایه ها دور مادر و فاطمه جمع شده بودند.
قادر هم به خانه خودشان رفت.
گیج و منگ بودمِ خبر از بچه ها نداشتم.
لیلا زینب را برد خانه و کنارِ قادر خواباند.
حسین راهم در اتاق پائین خواباند.
فقط هر وقت شیر می خواست می آوردش، شیرش را که می خورد، دوباره می برد و می خواباندش.تمام خاطراتِ بابا را از اول تا آخر مرور می کردم.
روزی که از اسارت برگشت، قشنگ ترین روزِ زندگیم بود.
قربان صدقه، رفتنهاش، خنده هاش، حتی بازیهایی که باهم می کردیم.
دختر بزرگی بودم ولی همراه سمانه و هانیه با بابا دنبال بازی می کردیم.
چقدر پر انرژی و شاد بود.
یعنی آن موقع هم از ناراحتی ریه عذاب می کشید و به روی خودش نمی آورد؟.
چرا ما نفهمیدیم؟
دارو هاش را دیده بودم. ولی باورم نمی شد که بیماریش اینقدر جدی باشه.😢
قطره اشکی از چشمم چکید که سریع پاکش کردم.
نه من گریه نمی کنم. چرا گریه کنم؟
حتما بابا برمی گرده.
خیلی زود. نباید بره. من بهش احتیاج دارم. تازه می خوام برگردم کنارش. برای همیشه.
از دیدنِ گریه های مامان و فاطمه، عصبی شدم. نباید گریه کنند.
ولی نمی تونستم چیزی بگم.
رفتم توی حیاط. کنار حوض نشستم.
دستم را داخلِ آب حوض بردم.
یادِ روزهای گرم تابستان افتادم که با بابا آب بازی می کردم.
چقدر لذت بخش بود. بابا همیشه جوان و شاد.
پس نمی تونه بره. هنوزهم جوان و شاده.
بابا برمی گرده.👌😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_423
رفتم روی تخت و دراز کشیدم خیره شدم به آسمان پر ستاره.
و مرور خاطرات.
باز هم گندمزار بود و بابا و من.
دختر بچه شده بودم. به همان سالهایی برگشته بودم که بابا نبود.
ولی الان بود. توی گندمزار باهم دنبال بازی می کردیم. فریاد می زدم می خندیدم و باهم خوش بودیم.
با صدای بسته شدنِ درِ حیاط از خواب پریدم. هاج و واج به اطراف نگاه کردم.
تازه یادم افتاد که اینجا جه کار می کنم.
هوا داشت روشن می شد.
از آبِ حوض وضو گرفتم و رفتم نماز بخوانم. همسایه ها هنوز خانه مان بودند و داشتند وسایل پذیرایی و صبحانه آماده می کردند.
به اتاق بابا رفتم و نمازم را خواندم.
نگاهی به رختخوابش انداختم. دوباره مرتبش کردم و همان جا دراز کشیدم.
با تمامِ وجودم عطر بابا را نفس کشیدم.
انقدر عمیق که تمامِ وجودم پر شد از عطرِ وجودش.
چقدر دلم می خواست الان اینجا بود و سرم را روی پاش می گذاشتم و موهای طلائی ام را نوازش می کرد.
چقدر دلم تنگ شده بود برای صداش.
"گندم طلائی من "😊
یادش هم برام لذت بخش بود.
صدای مامان را شنیدم:
_گندم جان پاشو مادر، الان بابا را میارن.
از جا پریدم. به ساعت نگاه کردم.
نزدیک ظهر بود. 😳
از جا پریدم:
_حسین..
_نگران نباش. حالش خوبه. صبحانه اش راهم گلین خانم داده.
از اتاق بیرون رفتم. هنوز همسایه ها بودند.
گلین خانم حسین را بغل گرفته بود. داشت براش لالایی می خواند و حسین سفت به بغلش چسبیده بود.
به من اشاره کرد که کاری باهاش نداشته باشم تا بخوابه.
لبخند زدم و سرم را تکان دادم.
از دیدنِ لباس مشکی تنِ مامان و آبجی ناراحت شدم.
از دیشب از قادر و زینب خبر نداشتم.
چادرم را سر کردم و رفتم.
در حیاط گلین خانم باز بود. صدای قادر و زینب می آمد. در زدم و وارد شدم.
زینب به سمتم دوید و قادر با لبخند، نگاهم کرد.😊
نشستم زینب را بغل کردم و بوسیدم.
رفتم کنارقادر. سلام دادم و توی ایوان نشستم.
نگاهی به لباس هام انداخت و گفت:
_گندم جان خوبی؟
_آره خوبم.
_تونستی بخوابی؟
_بله خوابم برده بود.
_خدا را شکر خوب هم خوابیدی😊
نگاهی متعجب بهش کردم که خندید و گفت:
_آخه از صبح دارم سراغت را می گیرم. مامانم می گه خوابی😊
یادِ اتاق بابا افتادم. سرم را پایین انداختم.😔
_چی شد؟ ناراحتت کردم؟
_قادرجان. بابام😔
_صبور باش عزیزم.
یه دفعه یادِ حرفِ مامان افتادم و گفتم:
_مامان گفت الان میارنش. من برم.
همان موقع تلفنش زنگ خورد.
_بله..
_درسته...
_چشم حتما...
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
بار الها
نشینم گوشه ای چون بی قراران
بدوزم چشمِ امید بر تو رحمان
که تا کِی می شود لطفت نصیبم
شوم لایق به وصلت چون شهیدان
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شهادت روزیتان باد
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون