eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺 🌿        خـــدایی ڪه من شناختمـ دقیقا اون لحظه اے ڪه هیچ امیدی ندارے و تاریڪ ترین لحظاتت رو تجربه می ڪنی اگه دلتو بهش بدی چنان آفتابی به زندگیت میندازه ڪه نورش تمام دنیای اطرافت رو روشن می ڪنه http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
💥خواص ذكر يونسيه💥 📿ذكر يونسيه چيست ؟ 📿ذكر يونسيه يعني گفتن: لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين. 🌺آيه 87، سوره انبيا ✔️مرحوم آيةالله سيد علي شوشتري و ملا حسينقلي همداني و سيد اكبر كربلائي و سيدعلي آقا قاضي تا جناب استاد آيةالله كشميري همگي اتفاق بر اين استغفار كامل آن هم در سجده داشتند. 💥آثار و بركات ذكر يونسيه💥 1⃣پیامبر گرامى (صلى الله علیه و آله و سلّم): هر بیمار مسلمانى كه این دعا را بخواند، اگر در آن بیمارى (بهبودى نیافت و) مرد پاداش شهید به او داده مى شود و اگر بهبودى یافت خوب شده در حالى كه تمام گناهانش آمرزیده شده است . 2⃣.رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلّم): آیا به شما خبر دهم از دعایى كه هرگاه غم و گرفتارى پیش آمد آن دعا را بخوانید گشایش حاصل شود؟ اصحاب گفتند: آرى اى رسول خدا. آن حضرت فرمود: دعاى یونس كه طعمه ماهى شد: 🍁لا اله الا انت سبحانك إنّى كنت من الظالمین.🍁 3⃣ امام صادق (علیه السلام): عجب دارم از كسى كه غم زده است چطور این دعا را نمى خواند لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمین چرا كه خداوند به دنبال آن مى فرماید: فاستبجنا له و نجیناه من الغم و كذلك ننجىمجمنین (ما او را پــاسـخ دادیم و از غم نجات دادیم و این چنین مؤ منان را نجات مى دهیم ) 4⃣مرحوم كلینى نقل مى كند: مردى خراسانى بین مكه و مدینه در ربذه به امام صادق (علیه السلام) برخود و عرضه داشت : فدایت شوم من تا كنون فرزنددار، نشده ام ، چه كنم؟ ✔️حضرت فرمودند : هرگاه به وطن برگشتى و خواستى به سوى همسرت روى آیه ، و ذالنون إذ ذهب مغاضبا فظنّ أن لن نقدر ..... ✔️مرحوم آخوند ملا حسنقلي همداني: هر قدر، در هر وقت بتوانيد؛ اين ذكررا بگوئيد. ✔️از ایت الله بهاری سـوال كردم در ايام فراغت، همانند راه رفتن و نشستن، چه ذكري براي نورانيت قلب و رفع حجب خوب است؟ فرمود: ذكر يونسيه. ✔️وقتي از مرحوم آيةالله كشميري پرسيدند بهترين كار براي سالك در كدام يك از اعمال عبادي است؟ فرمودند: بهترين آن سجده است كه ذكر يونسيه در آن گفته شود. ✔️و فرمودند: امان ذكر يونسيه موجب اتصال به ارواح و باز شدن چشم برزخي ميگرد http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
چهار عمل مختصر و مفید حضرت زهرا (س) فرمودند: پیامبر بر من وارد شد در وقتی که رختخواب خود را پهن کرده بودم و میخواستم بخوابم. فرمود: ای فاطمه! مخواب مگر چهار عمل به جا آوری. ١. ختم قرآن کنی. ۲. پیغمبران را شفیع خود قرار دهی. ٣. مؤمنین را از خود، خشنود گردانی. ۴. حج عمره انجام دهی. این را فرمود و داخل نماز شد. من توقف کردم تانماز خود را تمام کرد. آنگاه گفتم: یا رسول الله! به چهار چیز امر فرمودی که من قدرت آن را ندارم در این وقت (كم) انجام دهم. آن حضرت تبسم کرد و فرمود: ١. هرگاه سوره ی توحید را سه مرتبه بخوانی گویا ختم قرآن کرده ای. ۲. هرگاه صلوات بر من و پیامبران قبل از من بفرستی، ماشفیعان تو در روز قیامت خواهیم بود. ٣. هرگاه استغفار برای مؤمنین کنی، پس تمامی ایشان از تو خشنود شوند. ۴. هرگاه بگویی: «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» پس حج عمره کرده ای. خلاصه اذکار ـ مفاتیح الجنان ص961 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
🌹شیرین ترین عسل 🌹 در یک دشتِ زیبا وپر گل که چند درخت پیر هم در آن بود. زنبورهای عسل برروی یکی از درخت ها؛ عسل بزرگی ساخته بودند و باهم به ساختنِ عسل های خوشمزه مشغول بودند. یک روز یکی از زنبورها به نام وِزوِزی؛ گفت : _مزه عسل های ما تکراری شده . بهتره عسلی خوشمزه تر درست کنیم. ولی زنبورهای دیگر قبول نکردندو گفتند: _طعم عسل همین است و بس. وِزوِزی در دشت به پرواز در آمد. ودنبال گل های جدید می گشت. رفت ورفت ورفت تا چشمش به گل نسترنِ زیبایی افتاد. با خوشحالی به سمتِ گل رفت. اما تا خواست روی آن بنشیند. صدایی شنید: _از اینجا برو زنبور مزاحم. با تعجب به اطراف نگاه کرد که دید بلبلی به روی شاخه گل نسترن نشسته . وِزوِزی گفت: _من فقط می خواهم شهدش را بنوشم با کسی کاری ندارم. بلبل مغرور گفت: _این گلِ زیبا برای من است. کسی حق ندارد به آن نزدیک شود. زود از اینجا برو. وِزوِزی با ناراحتی از آنجا دور شد. ودنبالِ یک گلِ دیگر می گشت که غوزه پنبه را دید و به سمتش رفت. کمی آن را بویید ولی بوی خوبی نداشت. می خواست برود. که صدایی شنید: _زنبور کوچولو بیا به ما کمک کن. به دنبال صدا گشت که دید مورچه های قرمز؛ می خواهند پنبه دانه ای را به لانه ببرند ولی زورشان نمی رسد. وِزوِزی با اینکه خیلی کار داشت وباید تمامِ دشت را می گشت؛ به کمکِ مورچه ها رفت و پنبه دانه را برایشان تا لانه برد. مورچه های قرمز از اوتشکر کردندو پرسیدند : _تو هم کاری داری که ما کمکت کنیم؟ وِزوِزی گفت: _ شما نمی توانید به من کمک کنید . چون من دارم دنبال زیباترین وخوشبو ترین گل می گردم تا خوشمزه ترین عسل را بسازم. یکی از مورچه ها گفت: _خب من می دانم . که زیباترین وخوشبو ترین گل کجاست. بعد همراه زنبور راه افتاد واو را به کنارِ دشت برد. لابه لای گل ها گلی زیبا و خوشبو بود . وِزوِزی خوشحال شد.از شهد گل نوشید وبه لانه برد و توانست شیرین ترین و خوشمزه ترین عسل را بسازد. و متوجه شد که کمک کردنِ به دیگران؛ می تواند به نفع خودِ شخص هم باشد . وقتی زنبورها از عسل جدید خوردند. سعی کردند از آن به بعد از آن گل زیبا برای ساختنِ عسل استفاده کنند . (فرجام.پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنوز سرم پائین بود و خجالت زده از حرفی که زدم. که دستم گرم شد با دستهای مردانه قادر. دستش را روی دستم گذاشت و سرم را بلند کردم و به چشمهاش نگاه کردم. لبخندی زد وگفت: _خیلی خوشگل شدی😊 دوباره سرخ شدم از حرفش. بعد آهی کشید. متعجب نگاهش کردم . انگار غمی توی دلش بود. ولی چرا؟ چهره متعجب ونگرانم را که دید . لبخند زد و گفت: _خیلی خوشحالم که در کنارمی. روزهای نگرانی و اضطرابم تمام شد. وبالاخره تورا در کنارخودم دارم. خیالم از بابتت راحت شد. راستش گندم جان؛ شاید هیچ وقت مثلِ الان خیالم آسوده نبوده از بابت ِتو و ازبابتِ تمام رنج هایی که کشیدی . بعد دوتا دستم را توی دستاش گرفت و توی چشمهام چشم دوخت و گفت: _از این به بعد تو گندم طلائی خودم هستی. نگاهی به موهای بلندم اندخت که آرایشگر فقط آنها را فر کرده بود. ودوباره گفت: _گندم طلائی من 😊 ومن خوشحال بودم که تکیه گاه محکمی مثل قادر داشتم. شاید برای چند دقیقه فقط خیره به هم نگاه می کردیم و هر کدام غرقِ در افکارِ خودمون بودیم که صدای در اتاق ما را از اون حال وهوا بیرون آورد. کسی به در ضربه می زدو صدایی آشنا از پشتِ در گفت: _اجازه است. مهمان نمی خوایید 😊⁉️ وقادر از شنیدن صدا خوشحال از جا پرید و سمتِ در رفت. ودر راباز کردو همان جا خواهرش را در آغوش گرفت. باورم نمی شد که بعد از چند سال دوباره ببینمش. یلدا بودکه سالها می شد به خاطر شغل ِهمسرش توی یک شهرستان دور بودند و نتونسته بود به روستا بیاد. ولی امروز به خاطر ما آمده بود. منم از جا پاشدم به استقبالش رفتم. ولی همچنان قادر را محکم بغل کرده بود واشک شوق می ریخت. که اشک من هم در اومد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
یلدا بر عکسِ آبجی فاطمه 3 تا پسر داشت.و شغل همسرش طوری بود که باید مدام در شهرستان های مختلف زندگی می کردند. بالاخره قادر را رهاکرد ومن را دید. _وای گندم؛ باورم نمی شه . چقدر خانم شدی . چقدر خوشگل شدی 😍 من راهم به آغوش گرفت. بوسید. صدای بابا از پشتِ سرش آمد که می گفت: _آماده باشید عاقد اومد. یلدا دستم را گرفت وکمکم کردچادرم را سر کنم. بعد به راهنمایی مامان به اتاقِ عقد رفتیم. باورم نمی شد. یه سفره عقد خوشگل چیده بودند و آینه شمعدانی را که خریده بودیم سرِ سفره گذاشته بودند. چقدر با سلیقه وزیبا چیده شده بود. روبروی آینه نشستیم و یلدا قرآن را به دستم داد. بوسیدم و خدارا شکر کردم وبازش کردم. چند آیه خوندم و دوباره بوسیدمش . صدای یا الله گفتن آمد و چادرم را جلوتر کشیدم . یکی یکی بزرگترها به دنبال عاقد وارد اتاق شدند. خانمها بالای سرم قند می سابیدندو بزرگترها نشسته بودندو عاقد خطبه را شروع کرد. سرم پایین بود واز زیر چادر روزنه ای بود که آینه وقرآن را فقط می دیدم. نمی دونم چرا دلشوره گرفته بودم.به قادر اطمینان داشتم ولی می ترسیدم بعد از ازدواج نتونم همسر خوبی باشم. نگران بودم و انگار گوشهام چیزی نمی شنیدکه باز قادر؛ دستانِ سردم را مهمان دستانِ گرمش کرد. انگار از آشوبِ دورنم خبر داشت. وگرمای دستانش؛ تمام وجودم راگرم کرد. کمی سرم را بالا آوردم و به روبرو نگاه کردم .چشمم به تصویرش در آینه افتاد که لبخندی برلب وداشت. و دلم آرام گرفت . و باز مرا از نگرانی و دلشوره نجات داد. لبخندی زدم . که آبحی فاطمه درِ گوشم گفت: _گندم بارِ سومه . اینبار باید بله را بگی. کامل به سمت قادر برگشتم . سرش پایین بود. ولی متو جه حرکتم شد. به طرفم برگشت و لبخندی زدو سرش را به نشانه تأیید تکان داد . ومن با خیالی آسوده و دلی فارق از هر نگرانی . آماده بله گفتن شدم که آبجی فاطمه گفت: _عروس زیر لفظی می خواد. خنده ام گرفت از حرفش.😊 لیلا النگوهایی را که خریده بود؛ برایم آورد ودر دستم.گذاشت وگفت: _مبارکت باشه عزیزم. وباز صدای عاقد بلند شد: _وکیلم ؟ ومن دوباره به قادر نگاه کردم و با اطمینان گفتم: _با اجازه پدر ومادرم و بزرگترها بله 😊 همزمان صدای صلوات و کف زدن در هم آمیخت 😍👏👏 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 یارب چو باشد خاطرت در یادم ای دوست نگیرد این دلم رنگ غم ای دوست کزان عشقی که افکندی به جانم بسوزد تا ابد این جانم ای دوست اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 شبتون بهشت التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا