#سلام_امام_زمانم 💔
کی می رسی از راه همه منتظریم
یک سال دگر هشتم شوال رسید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#هشتم_شوال #بقیع
#لعنت_بر_آل_سعود #لعنت_بر_وهابیت
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم۳ دقیقه ای👈بقیع
دلتنگی و دلشکستگی ما
وغربت اهل بیت پیامبر صلوات الله علیه وآله
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
ای نشسته صف اول! به عدالت برخیز
مانده بر شانه تو بار امانت برخیز
عَلم داد برافراز، که ملت هستند
دل به شاهینِ ترازوی عدالت بستند
همتت قطع ید دانهدُرشتان باشد
وای اگر دزدی از این قافله آسان باشد
وای اگر توصیه و نامه پذیرد قاضی
داد و بیداد اگر رشوه بگیرد قاضی
شکر کن، اینهمه نعمت نرود از دستت
قدر دان، فرصت خدمت نرود از دستت
💐#حدیث💐
☀️امام رضا علیه السلام☀️
ﺟﺰﺀ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺧﺎﻟﺺ ﺍﺳﺖ ﺑﻴﺰﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻴﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺒﻌﻴﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ «ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ» ﺭﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﻟﻌﻨﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﺮﮐﺰ ﺍﺳﻠﺎﻣﯽ ﭘﻨﺎﻩ ﺩﺍﺩﻧﺪ …ﻭﮐﻢﺧﺮﺩﺍﻥ(ﻭﺑﯽﺗﺸﺨﻴﺼﺎﻥ) ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮔﻤﺎﺭﺩﻧﺪ
امام رضا زندگی و اقتصاد📚
هدایت شده از علیرضا پناهیان
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نوبت جهاد ماست
🔻با دیدن شما باور میکنم امامصادق(ع) ۴هزار شاگرد داشت،ولی دنبال ۴۰ مرد میگشت!
#تصویری
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
برکه ی دوستی 🌹
یکی بود یکی نبود.
در یک برکه ی کوچک ؛ چند غورباقه ولاک پشت کنارِ هم زندگی می کردند.
وباهم دوستانِ مهربانی بودند.
بچه غورباقه ها و بچه لاک پشت ها کنارِ برکه باهم بازی می کردند.
وگاهی پروانه ها هم به جمع شان اضافه می شدند.
یک روز که همه باهم دنبال بازی می کردند؛ پروانه ی خال خالی از برکه دور شدو بچه غورباقه هم به دنبالش .
رفتند و رفتند واز برکه خیلی دور شدند.
آنقدر مشغول بازی بودندکه اصلا نفهمیدند؛ از برکه خیلی دورشده اند.
بچه غورباقه صدایی وحشتناک شنید .
یک دفعه ایستاد و به دور و برش نگاه کرد. همه جا برایش نا آشنا بودو صدای غرش حیوانی از پشتِ بوته ها می آمد.
ترسیدو
پروانه را صدا زدو پرسید:
_ اینجا کجاست؟
پروانه گفت:
_نمی دانم . تا حالا اینجا نیامده ام .
باید برگردیم برکه ولی از کدام طرف؟.
غورباقه گریه اش گرفته بود و مادرش را صدا می زد.
پروانه کمی فکر کردو گفت:
_نترس الان از یکی کمک می گیرم.
وبه بالای درختی پریدکه کبوتری لانه داشت. واز او کمک خواست.
کبوتر گفت:
_من نمی توانم ازروی تخم هایم بلند شوم . چون نزدیک است جوجه هایم بیرون بیایند .ولی الان سنجاب را صدامی کنم که به شما کمک کند.
بعد سنجاب را صدا زدو او آمد.
وقتی فهمید چه خبر شده .
گفت:
_نگران نباشید؛ من می دانم برکه کجاست.
هر دوی شما پشتِ من بنشینید تا شما را به آنجا ببرم.
بعد هر دو بر پشتِ سنجاب نشستند و او دوان دوان به سمتِ برکه رفت.
صدای غرش وحشتناک هم چنان می آمد.
وسنجاب سرعتش را زیاد کرد.
وقتی رسیدند هوا داشت تاریک می شدو لاک پشت ها و غورباقه ها همه منتظر کنار برکه ایستاده بودند.
مامان وبابای غور باقه هم همه جا را گشته بودند و نگران بودند.
همه از دیدنِ آنها خوشحال شدندو از سنجاب تشکر کردند.
و بچه ها قول دادند که دیگر بی اجازه خانواده ؛ وتنهایی از خانه دور نشوند.
از آن روز به بعد دوستِ جدیدی هم پیدا کرده بودند.
و سنجاب هر روز می امد وبا انها بازی می کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_394
بالاخره قادرم را دیدم. از پشتِ شیشه.
روی تختِ بیمارستان.
هنوز دقیق نمی دونستم چش شده؟
اصلا نپرسیده بودم که چه بلایی سرش اومده.
همین که زخمی شده بود. همین که الان توی بیمارستان بود؛ خودش برام درد آور بود. دلم می خواست بمیرم و هیچ وقت قادرم را این جوری نبینم.
بی صدا اشک می ریختم.😭
این همه اشک از کجا می آمد.
خیره شده بودم به دستگاه هایی که بهش وصل بود.
دلم آرام نگرفت.ِ باید می رفتم داخل.
باید دستش را می گرفتم. صدای نفس هاش را می شنیدم.
تا باورم بشه قادرم زنده است.
با التماس به پرستار نگاه کردم.
و با صدای بی جونی گفتم:
_تورو خدا. فقط یه لحظه برم ببینمش.😭
نگاهی به حالِ زارم کردو گفت:
_باشه عزیزم. فقط بی صدا و کوتاه.
چشمی گفتم و در را به رویم باز کرد.
وارد شدم. آرام و بی صدا.
کنارش رفتم. آرام صدا کردم.
_قادر جان.... خوبی؟😭
نشستم و دستش را توی دستم گرفتم.
صورتم را نزدیک بردم.
صدای نفس هاش را که شنیدم خیالم یه کم راحت شد.
نفس عمیقی کشیدم.
سرم را بلند کردم و گفتم:
_خدایا شکرت.
بعد به چشم های بسته اش نگاه کردم.
چقدر مردِ من خسته بود.
شاید الان یه خواب راحت کنه.
پرستار بهم اشاره کرد که برم بیرون.
خم شدم و دست قادر را بوسیدم وگفتم:
_قادر جان؛ زود برگرد. زود خوب شو. تورو خدا. من طاقت ندارم. 😭
قادر جان؛ تو فقط کنارِ من باش؛ هر طور که باشی؛ من دوستت دارم.
خودم ازت نگهداری می کنم.
فقط زود برگرد خونه.😭
باز پرستار اشاره کرد.
دوباره خم شدم و دستش را بوسیدم.
کمی دلم آرام شد.
نمی تونستم ازش دل بکنم.
دلم می خواست کنارش بمونم.
ولی مجبور شدم از اتاق بیرون برم.
همان جا پشت شیشه ماندم و نگاهش می کردم.
ذکر می گفتم و برای سلامتیش دعا می کردم.
صدای گریه حسین به گوشم رسید.
اصلا همه کس و همه چیز را فراموش کرده بودم.
تازه یادِ حسین افتادم. حتما مینا خانم را کلافه کرده.
ناچار شدم از قادرم جدا بشم.
رفتم بیرون. حسین را گرفتم و به نماز خونه رفتیم. نشستم تا شیرش بدم.
ولی اشکم بند نمی آمد.😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون