eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸زیرآبی میره. 🔸آبزیرکاه خواهد بود. 🔸پنهان از امام زمانش میخواد خطا بکنه. ان شاالله که بتونیم فززندانی ولایتمدار و ولایت پذیر تربیت کنیم✅ نسلی که زمینه ساز ظهور حضرت حجت باشند👌
✨☘ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ☘✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸✨ ✍از حکیمی پرسیدند :چرا گوش دادنت از سخن گفتنت بیشتر است؟ گفت: چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم. کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی، چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی، از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند، یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
📌ارزش عفّت و پاكدامنى 🔻پاداش شهيد در راه ، بزرگ تر از نيست كه قدرت بر دارد و آلوده نمى گردد، همانا عفيف ، فرشته اى از هاست. 🔺ما الْمُجَاهِدُ الشَّهِيدُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَعْظَمَ أَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ لَكَادَ الْعَفِيفُ أَنْ يَكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَةِ. 📍 474 علیه‌السلام •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
✅مـرحوم آیت الله مجتهدی میفرمـود آقای آخوند از آقای شیخ حسنعلی نخودکی خواست که اون رو کند . آقای نخودکی فرمود مرنج و مرنجان آقای آخوند عرض کرده بود مرنجان را فهمیدم ، یعنی کسی را اذیت نکنم . ولی مرنج یعنی چی؟ چطور میتوانم ناراحت نشوم؟ مثلا وقتی بفهمم کسی مرا کرده یا فحش داده چطور می توانم نرنجم؟! آقای نخـودکی فرمـود علاج اون اینـه که خودت رو کسی ندونی . اگـر خـودت رو کـسی ندانستی دیگر نمیرنجی http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
برکه ی دوستی 🌹 یکی بود یکی نبود. در یک برکه ی کوچک ؛ چند غورباقه ولاک پشت کنارِ هم زندگی می کردند. وباهم دوستانِ مهربانی بودند. بچه غورباقه ها و بچه لاک پشت ها کنارِ برکه باهم بازی می کردند. وگاهی پروانه ها هم به جمع شان اضافه می شدند. یک روز که همه باهم دنبال بازی می کردند؛ پروانه ی خال خالی از برکه دور شدو بچه غورباقه هم به دنبالش . رفتند و رفتند واز برکه خیلی دور شدند. آنقدر مشغول بازی بودندکه اصلا نفهمیدند؛ از برکه خیلی دورشده اند. بچه غورباقه صدایی وحشتناک شنید . یک دفعه ایستاد و به دور و برش نگاه کرد. همه جا برایش نا آشنا بودو صدای غرش حیوانی از پشتِ بوته ها می آمد. ترسیدو پروانه را صدا زدو پرسید: _ اینجا کجاست؟ پروانه گفت: _نمی دانم . تا حالا اینجا نیامده ام . باید برگردیم برکه ولی از کدام طرف؟. غورباقه گریه اش گرفته بود و مادرش را صدا می زد. پروانه کمی فکر کردو گفت: _نترس الان از یکی کمک می گیرم. وبه بالای درختی پریدکه کبوتری لانه داشت. واز او کمک خواست. کبوتر گفت: _من نمی توانم ازروی تخم هایم بلند شوم . چون نزدیک است جوجه هایم بیرون بیایند .ولی الان سنجاب را صدامی کنم که به شما کمک کند. بعد سنجاب را صدا زدو او آمد. وقتی فهمید چه خبر شده . گفت: _نگران نباشید؛ من می دانم برکه کجاست. هر دوی شما پشتِ من بنشینید تا شما را به آنجا ببرم. بعد هر دو بر پشتِ سنجاب نشستند و او دوان دوان به سمتِ برکه رفت. صدای غرش وحشتناک هم چنان می آمد. وسنجاب سرعتش را زیاد کرد. وقتی رسیدند هوا داشت تاریک می شدو لاک پشت ها و غورباقه ها همه منتظر کنار برکه ایستاده بودند. مامان وبابای غور باقه هم همه جا را گشته بودند و نگران بودند. همه از دیدنِ آنها خوشحال شدندو از سنجاب تشکر کردند. و بچه ها قول دادند که دیگر بی اجازه خانواده ؛ وتنهایی از خانه دور نشوند. از آن روز به بعد دوستِ جدیدی هم پیدا کرده بودند. و سنجاب هر روز می امد وبا انها بازی می کرد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا صبح نشستم و درو دیوار را نگاه کردم. مرتب به اتاق بابا سر می زدم. رختخوابش را مرتب می کردم. گلین خانم و لیلا و همسایه ها دور مادر و فاطمه جمع شده بودند. قادر هم به خانه خودشان رفت. گیج و منگ بودمِ خبر از بچه ها نداشتم. لیلا زینب را برد خانه و کنارِ قادر خواباند. حسین راهم در اتاق پائین خواباند. فقط هر وقت شیر می خواست می آوردش، شیرش را که می خورد، دوباره می برد و می خواباندش.تمام خاطراتِ بابا را از اول تا آخر مرور می کردم. روزی که از اسارت برگشت، قشنگ ترین روزِ زندگیم بود. قربان صدقه، رفتنهاش، خنده هاش، حتی بازیهایی که باهم می کردیم. دختر بزرگی بودم ولی همراه سمانه و هانیه با بابا دنبال بازی می کردیم. چقدر پر انرژی و شاد بود. یعنی آن موقع هم از ناراحتی ریه عذاب می کشید و به روی خودش نمی آورد؟. چرا ما نفهمیدیم؟ دارو هاش را دیده بودم. ولی باورم نمی شد که بیماریش اینقدر جدی باشه.😢 قطره اشکی از چشمم چکید که سریع پاکش کردم. نه من گریه نمی کنم. چرا گریه کنم؟ حتما بابا برمی گرده. خیلی زود. نباید بره. من بهش احتیاج دارم. تازه می خوام برگردم کنارش. برای همیشه. از دیدنِ گریه های مامان و فاطمه، عصبی شدم. نباید گریه کنند. ولی نمی تونستم چیزی بگم. رفتم توی حیاط. کنار حوض نشستم. دستم را داخلِ آب حوض بردم. یادِ روزهای گرم تابستان افتادم که با بابا آب بازی می کردم. چقدر لذت بخش بود. بابا همیشه جوان و شاد. پس نمی تونه بره. هنوزهم جوان و شاده. بابا برمی گرده.👌😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
رفتم روی تخت و دراز کشیدم خیره شدم به آسمان پر ستاره. و مرور خاطرات. باز هم گندمزار بود و بابا و من. دختر بچه شده بودم. به همان سالهایی برگشته بودم که بابا نبود. ولی الان بود. توی گندمزار باهم دنبال بازی می کردیم. فریاد می زدم می خندیدم و باهم خوش بودیم. با صدای بسته شدنِ درِ حیاط از خواب پریدم. هاج و واج به اطراف نگاه کردم. تازه یادم افتاد که اینجا جه کار می کنم. هوا داشت روشن می شد. از آبِ حوض وضو گرفتم و رفتم نماز بخوانم. همسایه ها هنوز خانه مان بودند و داشتند وسایل پذیرایی و صبحانه آماده می کردند. به اتاق بابا رفتم و نمازم را خواندم. نگاهی به رختخوابش انداختم. دوباره مرتبش کردم و همان جا دراز کشیدم. با تمامِ وجودم عطر بابا را نفس کشیدم. انقدر عمیق که تمامِ وجودم پر شد از عطرِ وجودش. چقدر دلم می خواست الان اینجا بود و سرم را روی پاش می گذاشتم و موهای طلائی ام را نوازش می کرد. چقدر دلم تنگ شده بود برای صداش. "گندم طلائی من "😊 یادش هم برام لذت بخش بود. صدای مامان را شنیدم: _گندم جان پاشو مادر، الان بابا را میارن. از جا پریدم. به ساعت نگاه کردم. نزدیک ظهر بود. 😳 از جا پریدم: _حسین.. _نگران نباش. حالش خوبه. صبحانه اش راهم گلین خانم داده. از اتاق بیرون رفتم. هنوز همسایه ها بودند. گلین خانم حسین را بغل گرفته بود. داشت براش لالایی می خواند و حسین سفت به بغلش چسبیده بود. به من اشاره کرد که کاری باهاش نداشته باشم تا بخوابه. لبخند زدم و سرم را تکان دادم. از دیدنِ لباس مشکی تنِ مامان و آبجی ناراحت شدم. از دیشب از قادر و زینب خبر نداشتم. چادرم را سر کردم و رفتم. در حیاط گلین خانم باز بود. صدای قادر و زینب می آمد. در زدم و وارد شدم. زینب به سمتم دوید و قادر با لبخند، نگاهم کرد.😊 نشستم زینب را بغل کردم و بوسیدم. رفتم کنارقادر. سلام دادم و توی ایوان نشستم. نگاهی به لباس هام انداخت و گفت: _گندم جان خوبی؟ _آره خوبم. _تونستی بخوابی؟ _بله خوابم برده بود. _خدا را شکر خوب هم خوابیدی😊 نگاهی متعجب بهش کردم که خندید و گفت: _آخه از صبح دارم سراغت را می گیرم. مامانم می گه خوابی😊 یادِ اتاق بابا افتادم. سرم را پایین انداختم.😔 _چی شد؟ ناراحتت کردم؟ _قادرجان. بابام😔 _صبور باش عزیزم. یه دفعه یادِ حرفِ مامان افتادم و گفتم: _مامان گفت الان میارنش. من برم. همان موقع تلفنش زنگ خورد. _بله.. _درسته... _چشم حتما... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 بار الها نشینم گوشه ای چون بی قراران بدوزم چشمِ امید بر تو رحمان که تا کِی می شود لطفت نصیبم شوم لایق به وصلت چون شهیدان اللهم عجل لولیک الفرج🌸 شهادت روزیتان باد شبتون بهشت التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که نزدیک است خدایی که وجودش عشق است و با ذکر نامش آرامش را درخانه دل جا می دهیم الهی به امید تو💚 سلام صبحتون بخیر 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ 💚امام علی علیه السلام فرمودند:💚 بدرستى كه زيانكار كسى است كه عمرش را بيهوده تلف كند، و كسى كه عمر خود را در اطاعت خدا بگذراند شايسته است مورد غبطه قرار گيرد. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 🕊ازبس که کريمی تو هردم به تو مينازم 🕊ردّم مکن ای آقا من عاشق پروازم 🕊پروازحقيقی هست ذکر و دم يامهدی (عج) 🕊عشق است همين جمله دور ازهمه بامهدی (عج) http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
💌 آبرو #پیام_معنوی @Panahian_ir
▫️امام کاظم(علیه‌السلام): 💠همانا خدا را در زمین بندگانیست که برای رفع نیاز مردم در تلاش هستند. اینان در روز قیامت در امان هستند. ✍غرر الحكم،ج۷۴،ص۲۱۹ 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
⚜💠✨❄️🌾🌸✨💠⚜ 🌺امام صادق عليه السلام فرمودند: ⭕️👈هيچگاه مومن تهي دست را حقير نشماريد، زيرا هر کس مومني را براي تهي دستيش تحقير بنمايد و کوچک بشمارد، پروردگار متعال او را کوچک و ناچيز گرداند و پيوسته بر او خشمگين باشد تا از تحقيري که کرده باز گردد (و به آن شخص احترام کند) و يا توبه نمايد. 📚«ثواب الأعمال، ص 569» http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
🔸استاد انصاریان: ▫️ابن سيرين مى گويد: 💠در بازار به شغل بزازى اشتغال داشتم، زنى زيبا براى خريد به مغازه ام آمد، در حالى كه نمى دانستم به خاطر جوانى و زيباييم عاشق من است، مقدارى پارچه از من خريد و در ميان بغچه پيچيد. ▫️ناگهان گفت: 💠اى مرد بزاز! فراموش كرده ام پول همراه خود بياورم، اين بغچه را به كمك من تا منزل من بياور و آنجا پولش را دريافت كن! ▫️من به ناچار تا كنار خانه ى او رفتم، مرا به دهليز خانه خواست، چون قدم در آنجا گذاشتم در را بست و پوشش از جمال خود برگرفت و اظهار كرد: 💠مدتى است شيفته ى جمال توام و راه رسيدن به وصالت را در اين طريق ديدم، اكنون در اين خانه تويى و من، بايد كام مرا برآورى، ورنه كارت را به رسوايى مى كشم. ▫️به او گفتم: 💠از خدا بترس، دامن به زنا آلوده مكن، زنا از گناهان كبيره و موجب ورود به آتش جهنم است. نصيحتم فايده نكرد، موعظه ام اثر نبخشيد، از او خواستم از رفتن من به دستشويى مانع نشود، به خيال اينكه قضاى حاجت دارم مرا آزاد گذاشت. به دستشويى رفتم، براى حفظ ايمان و آخرت و كرامت انسانى ام سراپاى خود را به نجاست آلوده كردم، چون با آن وضع از آن محل بيرون آمدم، درب منزل را گشود و مرا بيرون كرد، خود را به آب رساندم، بدن و لباسم را شستم. 💠در عوض اينكه به خاطر دينم خود را ساعتى به بوى بد آلودم، خداوند بويم را همچون بوى عطر قرار داد و دانش تعبير خواب را به من مرحمت فرمود. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷آیت الله مجتهـــدی (ره): اگر فامیلی دارید ڪه وضـع مالی خـــوبی ندارد شـــــما هر وقت به میروید یک گونی برنج دو ڪیلو روغن و ... برایش ببرید. اینها است، نه اینڪه راحت بـــــــروی خانه اش بنشینی میوه‌ات را بخوری و اونم به قرض بندازی و بعد بگی الحـــمدلله صله رحم به جا آوردم این صله رحــــم ثـــــواب ندارد ڪباب دارد. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون