#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_43
حدود یک ساعت گذشت و امید حسابی مشغول بود.
پدرش هم سرگرم کار خودش بود که تلفنِ اتاق به صدا در آمد. منشی از پشتِ خط، ورود مهمانی را گزارش داد و پدر، دستور داد که راهنمایی اش کند.
صدای در آمد و با تعارف پدرش، مردی میانسال و خوش تیپ وارد شد. امید به احترام، از جا برخاست و سلامی کرد و با او دست داد.
پدرش امید و او را به همدیگر معرفی کرد.
امید با لبخند گفت: "خوشبختم آقای بهرامی."
برخلاف پدرش، مهندس بهرامی خوش اخلاق و خوش برخورد بود.
پیش خدمت، وسایل پذیرایی را آورد. این شخص هر کسی که بود، نزد پدرش خیلی احترام داشت.
از لابلای صحبت هایشان، متوجه شد که آن مرد، از دوستانِ قدیمی و صمیمی پدرش است.
بالاخره کار یکی از فایل ها را تمام کرد، با استرس از جا بلند شد و رو به پدرش گفت: "یکی از فایل ها مرتب شد. اگر اجازه بدید من مرخص بشم!"
بر خلاف انتظارش، پدر با لبخند گفت: "
ممنون، می تونی بری."
امید لبخند پیروزمندانه ای زد و خداحافظی کرد و راه افتاد.
با سرعتِ تمام خودش را به دفتر استاد تهرانی رساند.
با خودش فکر کرد تا به آن روز هیچ کاری اینقدر برایش ارزشمند و پراهمیت نبود اما حالا این پروژه، دنیای او شده بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_44
تمام طول مسیر، نگرانِ برخوردِ محسن بود. حتما الآن کلی از دست او عصبانی شده. درست وقت ظهر به دفتر رسید. با عجله پارک کرد، وارد ساختمان شد و یک راست به سمتِ اتاقِ کارشان رفت.
در حالی که نفس نفس می زد، چند ضربه به در زد و وارد شد.
محسن با آرامش گوشه اتاق مشغول نماز بود. خیالش راحت شد و نفس عمیقی کشید.
کتش را در آورد و آویزان کرد و پشت میز نشست.
بخش زیادی از کار، عقب افتاده بود؛ ولی محسن آرام و آسوده، نمازش را می خواند.
به برگه ها نگاهی انداخت. باید صبر می کرد ببیند محسن چه کار کرده تا ببیند از کجا باید شروع کند. دست هایش را زیر چانه اش زد و با تعحب به محسن خیره شد.
نمی توانست بفهمد این کارها برای چیست! نماز چه داشت که محسن کار به این مهمی را می گذاشت و بدون ذره ای عجله می ایستاد به خواندنش!؟
با وجود آن همه مشکلات زندگی و فشارِ کاری، چطور می توانست این قدر آرامش داشته باشد.
محو رفتارِ محسن شده بود که تلفنش زنگ خورد.
گوشی را نگاه کرد، مادرش بود.
بلند شد و به سمت در رفت و آرام جواب داد. مادرش از او خواست، عصر زود برگردد تا او را به خانه خاله زری ببرد؛ آش پشت پای احمد آقا را پخته بودند. پدرش که در دنیای خودش غرق بود؛ قطعا امید باید مادرش را می رساند.
تلفن را قطع کرد و با تصور اینکه قرار است به جایی برود که زهرا آنجاست، لبخند کوچکی روی لبش نقش بست.
دوباره برگشت و پشت میز نشست. دست هایش را به هم قفل کرد و پیشانی اش را به آنها تکیه داد و چشمش را بست.
لحطه ای نگذشته بود که دست گرم محسن روی شانه اش سنگینی کرد.
سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد که با لبخند و لحنی مهربان به او می گفت: "سلام؛ کجایی مهندس؟"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام وقتتون بخیر
با عرض معذرت بخاطر تاخیر در پاسخگویی🙏🏻
مشکل من دختر ۱۲ ساله ام هست که بخاطر ترسش نمیتونه جدا از من بخوابه با وجود اینکه تمام کارهای دیگرش رو مستقل انجام میده . خانم دکتر فرجام پور راهکارهایی رو بهم آموزش دادن که در حال انجامشون هستم و بهم گفتن یک پروسه زمانبر هست و نباید عجله کنم . در کل مشاوره با ایشون رو دوست داشتم و حتما باز هم مزاحمشون میشم. اجرتون با صاحب الزمان(عج)
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلام امام زمانم🌹
سلاااام
الهی به امیدتو💖
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
در حقيقت خداوند جهاد را واجب گردانيد و آن را بزرگداشت و مايه پيروزى و ياور خود قرارش داد. به خدا سوگند كار دنيا و دين جز با جهاد درست نمىشود.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی💪
مهـــــم نیست ڪه ڪجا و
چه جوری زندگی میکنی ...!!!!
مهـــــم اینه ڪه...
تو در قلبت ...
احساس خوشبختی کنی ...
و چشمت ....
به زندگی ڪسی نباشه..
تو می تونی بهترین و موفق ترین باشی💪
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مطمئنا هر عزیزی که دوستانش را به کانال دعوت می کنه
در ثواب نشر مطالب کانال شریک است✅
و ان شاءالله ذخیره اخرت خواهد شد🌹
حتما سعی کنید
دوستان تون را به کانال دعوت کنید
اجر همگی با خدای مهربان🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای خداوند متعال، خوبیها و بدیهای ژنتیکی زیاد مهم نیست.
💠 اون چیزی که مهمه سعی و تلاش آدمها بر مدار تقواست!
🔴 #استاد_پناهیان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام علیکم و رحمت الله حتما این کلیپ را با دقت ببینید
تا برگردم و درباره اش صحبت کنیم✅
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
🎥 برای خداوند متعال، خوبیها و بدیهای ژنتیکی زیاد مهم نیست. 💠 اون چیزی که مهمه سعی و تلاش آدمها ب
ربطش را
با طبع و مزاج
متوجه شدید⁉️⁉️⁉️
💞دقت کردید،
بیشتر اختلافات زوجین، فقط و فقط
به خاطر نا اگاهی از طبع و مزاج
طرف مقابله👌
علمی که بسیار نافع و سودمنده✅
🔸به طور مثال،
فردی با طبع و مزاج صفرا،
صدای بلندی داره
پر تحرک و عجوله
و
زودجوش و عصبی است.
🔺خب اگر
همسر این فرد
این اطلاعات را داشته باشه
به راحتی می تونه
با اصلاح تغذیه
و
رفتار متناسب
و
فراهم کردن شرایط محیطی مناسب همسرش
فضای منزل را آرام نگه دارد
و
عمری را کنار هم با عشق و صفا
زندگی کنند💞
🔸ممنونم از عزیزانی که
عدد ۲ را برای ادمین فرستادند
و اعلام امادگی برای یادگیری این علم مفید کردند.
فقط کافیه کمی صبور باشید
تا مرحله مرحله پیش بریم.
🔸ان شاءالله به ترتیب
طبع ها را اموزش می دیم و بعد
مزاج ها
و راهکار تعادل مزاج برای هر کدام را
👌باید قول بدید
از این علم به درستی استفاده کنید
و به سود زندگی تون
نه اینکه خدای ناکرده بخواهید
از این علم علیه اطرافیان استفاده کنید
یا خدای ناکرده
فردی را قضاوت کنید❌❌❌
😊اگر موافقید
فقط کافیه
گزینه 3⃣
را برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
ممنونم از عزیزانی
که گزینه 3⃣
را برای ادمین فرستادند و اعلام امادگی کردند
احسنت به شما که به فکر خودشناسی و خودسازی هستید👏👏👏
ان شاءالله بتونم به درستی خدمت کنم
و بهترین نتیجه را از آموزش های کانال بگیرید🎁
فقط یک زحمت بکشید
بنر ما را در کانال ها و گروه هاتون بگذارید
تا
دوستان بیشتری از این آموزش ها بهرمند بشن
و صد در صد اجر و ثوابش برای شما
خواهد بود✅✅✅
با همسرت مشکل داری⁉️🤔
در انتخاب همسر مرددی⁉️
می دونی ریشه بیشتر مشکلات زوجین چیه؟
می دونی عدم موفقیت بیشتر محصل ها در رشته انتخابی شون چیه؟
می دونی چرا اکثر والدین در تربیت فرزند مشکل دارند؟
و حتی بیشتر مردم نمی تونن یک ارتباط موفق با اطرافیان برقرار کنند⁉️🤔
یه سر بزن اینجا دلیلش را می فهمی👇
و با یک مشاور خانواده اشنا میشی
که #رایگان سوالهاتون را پاسخ میده😍👏
همین الان بزن روی لینک👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اموزش #رایگان شخصیت شناسی را از دست ندید👌
همین امشب به ادمین پیام بدید و🎁 یک هدیه عالی بگیرید😍👏👏
همین الان همت کنید و بنر را توی گروه ها و کانال هاتون بگذارید
و اجرش را ببرید👏👏👏
اجر همگی با خدای مهربان🌺🌺
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_45
به خودش آمد. خجالت زده از جا بلند شد.سلامی کرد و دست داد.
محسن لبخند زد و گفت: "خب نقشه هارو دیدی، کارم چه طوره به نظرت؟"
امید نگاهی به سیستم انداخت و گفت: "شرمنده شدم، امروز دست تنها موندی."
محسن لبخندی زد و گفت: "اشکالی نداره پیش میاد. اتفاقا تنهایی خیلی بهتر می شد کار کرد"
دوباره خندید و به چشم های متعجب امید نگاه کرد و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:"جدی نگیر رفیق. مگه تنها می شه کار کرد؟ آدم فکرش بالا نمیاد!"
امید اصلا نمی توانست این مقدار آرامش و خوش رویی محسن را هضم کند. اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت؛ غرورش هم اجازه نمی داد چیزی بپرسد.
مشغول به کار شدند، یک ساعت نگذشته بود که محسن نگاهی به ساعت کرد وگفت: "فکر کنم برای امروز کافیه. بهتره بریم بقیه ش بمونه واسه فردا."
امید از پنجره بیرون را نگاه کرد، هنوز هوا روشن بود و تا غروب زمان زیادی مانده بود. یاد کارهای پدرش افتاد، نگران بود نکند فردا هم ادای جدیدی دربیاورد و مانع آمدنش شود. خواست بگوید یک ساعت دیگر هم بمانند که صدای زنگ گوشی اش بلند شد. با دیدن نام مادرش روی صفحه تلفن، تازه یادش آمد که باید برگردد؛ حرف محسن را تایید کرد. سریع بلند شد و همانطور که کتش را بر می داشت، تماس را وصل کرد و گفت:" بله مامان. دارم میام. تا آماده شی من رسیدم."
نگاهی به محسن انداخت و دوباره به خاطر دیر آمدنش عذرخواهی کرد و گفت جلوی در منتظر می ماند تا او را برساند؛ اما محسن لبخند زد و باز هم بهانه ای آورد و از او تشکر و خداحافظی کرد.
با خیال این که زهرا را خواهد دید، سوت زنان و سرمست ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
از دور محسن را دید و به تیپ ساده و مرتبش خیره شد. یک جوان نسبتا خوش رو با ریش و یقه و مچ های بسته، سر به زیر و با طمئنینه می رفت. با خودش فکر کرد چقدر همیشه از این جور آدم ها بدش می آمده! اما انگار محسن با آن چیزی که قبلا فکر می کرد تفاوت داشت. هرچه بود باید او را از این تفکر عصر حجری بیرون می کشید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتطار_یار
#قسمت_46
داخل کوچه پیچید. مادر را دید که جلوی در منتظر ایستاده. روسری جدیدش را با مانتوی خوش رنگش ست کرده بود و یک بسته کادوپیچ در دست داشت.
کادو را صندلی عقب گذاشت و خودش جلو نشست.
با لبخند به امید خیره شد و قد و بالایش را برانداز کرد و گفت: "خسته نباشی پسرم؛ کاش یه کم زودتر می اومدی و یه دستی به سر و وضعت می کشیدی."
امید آینه را گرفت و چرخاند، نگاهی به خودش کرد و با دست موهایش را مرتب کرد و راه افتاد.
در بین راه مادر مرتب برایش صحبت می کرد و از خاله زری و سبک زندگی اش می گفت. گویا مهمان زیادی دعوت نکرده بودند و فقط خودی ها جمع بودند.
امید بدون اینکه حرفی بزند، به روبه رو خیره بود و فقط گوش می داد.
بالاخره رسیدند. مدتها بود که آنجا نیامده بودند. یک جای مناسب پارک کرد و پیاده شدند. با اشاره مادرش زنگ در را زد.
نگاهی به ظاهر خانه شان انداخت و دگمه زنگ را فشار داد. احمدآقا با برادرِ بزرگش، در یک کارخانه شریک بود و درآمد خوبی داشت. با این وجود عاشقِ ساده زیستی بود و همچنان در یک خانه قدیم ساخت، زندگی می کرد.
صدای خاله زری از پشت آیفون آمد که آنها را به داخل دعوت می کرد. درخت های باغچه، سرسبز و شاداب بودند و عطر گل های رز در حیاط پیچیده بود.
از بین دو باغچه بزرگ، راهی باریک و سنگفرش شده قرار داشت که به سمت ایوان خانه کشیده شده بود. ایوانی بزرگ، با نرده های کوتاه، که با چند پله به حیاط می رسید.
همه ایوان را فرش کرده و دور تا دور، پشتی و چند صندلی چیده بودند.
هیچ کس در ایوان نبود و فقط روی یکی از صندلی ها کسی نشسته بود. هنوز پایشان را روی پله ها نگذاشته بودند که صدای مادربزرگ، لبخند را بر لب امید نشاند. سرش را بلند کرد و او را دید که از روی صندلی بلند شده و به سختی خودش را جلوی پله ها می رساند. دستی به نرده گرفته و دست دیگرش را به هوا برده بود تا با آغوش باز نوه اش را بعد مدت ها نوازش کند.
امید قدم هایش را تند کرد و خودش را به مادربزرگ رساند. مادر هم بی تاب دیدنش بود و دنبال او دوید.
مادر بزرگ منبع آرامش بود. خنده ها و صحبت هایش، جان تازه ای به امید می داد.
در دلش افسوس می خورد که پدرش با مادر بزرگ رابطه خوبی ندارد؛ اما چرا؟ چرا باید از پیرزنی به این مهربانی دوری کند و بدش بیاید!؟
اصلا چطور می شود اورا دوست نداشت!؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490